eitaa logo
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
41.7هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
5.9هزار ویدیو
13 فایل
و تو خدای بعیدهایی❤️ #کپی‌از‌سرگذشت‌ها‌حرام‌است‌دوست‌عزیز👇 جهت رزرو تبلیغات🩵👇 @zarigoli9500 نکات همسرداری ویژه، سرگذشت های واقعی✔️👌
مشاهده در ایتا
دانلود
دایی و زندایی رفتن، محدثه با تاخیر رفت، قبل از رفتنش بهم گفت که برم استراحت کنم تا اون پیش زهرا بمونه! ولی من گفتم که باید حتما خودم باشم، اینطوری خیالم راحت تره، قبول کرد. بعد از رفتن محدثه نزدیک زهرا رفتم، ناخداگاه اخم داشتم و دست خودم نبود. زهرا فهمیده بود واسه چی اعصابم‌خورده و گفت: - می دونم اذیت‌میشی، ولی اون پدرمه، نمیتونم بهش بگم نیا، نمیتونم بهش بگم‌حرف نزن! سرم و تکون دادم. - نه تقصیر تو نیست. در حالی که به صورتم نگاه می کرد، گفت: - تو که میدونی نمیرم، پس خودتو اذیت نکن، هرچی پدرم میگه رو از این گوش در نکن! - نمیتونم بی تفاوت باشم. - چرا نمیتونی، من که قرار نیست برم کارن. بعد دستشو دراز کرد تا دستم و بگیره. دستمو محکم‌گرفت و گفت: - من یادم نرفته که چی بهم‌گذشت، یادم نرفته که پدرم باهام جیکار کرد و یه مدت اصلا سراغم نیومد، یادم نرفته که تو، توی همه ی لحظات من بودی! تو باهام بودی. خم شدم و پیشونیشو عمیق بوسیدم. - وظیفه ام بوده که کنارت باشم. دست آزادشو بالا آورد و روی ته ریشم گذاشت. - خیلی دوستت دارم کارن. اخم کاملا از صورتم محو شد و منم با تمام وجودم جوابشو دادم. - منم دوستت دارم عزیزم.
صبح قبل از مرخص شدن زهرا قرار بود از قلب بچه اکو بگیرن، همون اول صبح اومدن و با خودشون بردنش، شب رو نذاشته بود هیچ کدوممون پلک روی هم بذاریم. وقتی بردنش به زهرا گفتم یه خورده بخوابه و خودم همراه بچه و پرستارا به بخش سونوگرافی رفتم، نیم ساعتی طول کشید و وقتی کار سونوی بچه تموم شد، دکترش خواست تا بریم تو اتاقش و باهام صحبت کنه. یه خورده نگران شدم‌، وقتی روبه روش قرار گرفتم با کمی مکث گفت: - متاسفانه خبر خوبی براتون ندارم. متعجب نگاهش کردم، مهلت نداد تا بخوام در موردش فکر کنم. - قلب دختر شما سوراخه! - چی؟ - یه سوراخ توی بطن چپ هست! بهم ریخته و کلافه گفتم: - خب، چاره ای نداره؟ دارو! سرشو تکون داد و گفت: - باید دو سه ماه بهش زمان بدیم، بعضیا بچه که وزن میگیره به مرور پر میشه، ولی بعضیا هم نه و احتیاج به عمل داره، باید به تغذیه اش‌خوب برسید، هرچی تپل تر بشه، حتی اگه این سوراخ خوب نشه، عملش راحت تر میشه. در حالی که حالم به شدت بد شده بود، پرسیدم. - لازمه که هنوز بستری باشه؟ - بچه یکی دو روز توی دستگاه بمونه تا تحت نظر باشه، چون احتمالا موقع شیرخوردن براش مشکل پیش بیاد، بعد از دو روز میتونین ببرین.
از اتاق که بیرون اومدم، مادربزرگ زهرا تماس گرفت، گفت که غذا درست کرده، قبل از این که خونه بریم، دنبال اونا هم بریم تا با ما بیان و پادار زهرا باشن. حین حرف زدن متوجه ی غم تو صدام شد. - چیزی شده پسرم؟ حالت خوبه؟ حال زهرا و بچه خوبه. دلم داشت می ترکید و احتیاج داشتم که باهاش درد و دل کنم. - بچه رو بردن اکو، میگن قلبش مشکل داره و سوراخه. نگران شد و گفت: - خدا مرگم بده! - خدا نکنه. - خطرناکه مادر؟ همه ی حرفهایی که دکتر زده بود رو بهش گفتم، بهش گفتم که نمی دونم چطوری به زهرا بگم، اون بدبخت هم نمی دونست، می گفت که اگه بچه قرار نبود تو بیمارستان بمونه می شد از زهرا پنهان کرد، ولی الان هیچ چاره ای جز گفتنش نبود. قطع کردم و اون تاکید کرد که حتما دنبالشون برم، چون زهرا بعد از شنیدن خبر حتما حالش بد می شد و بهتر بود کنارش باشه. تا مرخص بشه یکی دو ساعتی طول می کشید. از بیمارستان رفتم و شناسنامه اشو گرفتم، یک ساعت و نیم بعد به بیمارستان برگشتم، پیش زهرا برگشتم، ذهنم مشغول بود، چنددقیقه ای گذشت و من نمی دونستم چه مقدمه ای برای زهرا بچینم که دوتا پرستار اومدن و خواستن بچه رو ببرن، زهرا نگاشون کرد و گفت: - بچه رو کجامی برین؟
کاش بچه رو یه راست از اکو برده بودن تا مجدد کنار زهرا نباشه، حداقل گفتنش اینطوری راحت تر بود، یا خودش متوحه می شد که چرا بچه رو کنارش نیاوردن. یه پرستار گفتم بره و خودم برای زهرا توضیح بدم، هنوز پرستار بیرون نرفته بود که زهرا مضطرب پرسید. - چی شده کارن؟ چرا بچه رو بردن؟! جلو رفتم و دستشو گرفتم، زود گریه اش گرفت و گفت: - اتفاقی بای بچه افتاده، مکه‌من امروز مرخص نبودم؟ - چرا تو مرخصی عزیزم؟ - نکنه‌بچه مرخص نیست. سرم و تکون دادم و اشکاشو از روی صورتش که روی ملافه ی تخت می چکیدن پاک کردم. - بهم بگو‌چی شده! - قلبش مشکل داره. - چه مشکلی؟ - میگن یه سوراخ تو قلبش دیدن! دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و با اون حالش بلند زیر گریه زد.با این که خودم دست کمی از اون نداشتم، دو تا دستام و روی صورتش کشیدم، خم شدم و سرشو بغل و توی سینه ام پنهان کردم. - گفت فقط دو روز، شاید گوشت بگیره و نیاز به عمل نداشته باشه، هنوز که‌جیزی نشده اینجوری گریه می کنی دورت بگرم، بچه امون طوریش نیست!
ولی زهرا با حرفهای منم آدوم نشد، میخواست با اون حالش بره و پادار بچه باشه که نذاشتم، با گریه از بیمارستان خارج شدیم، سر راهمون دنبال مادربزرگش رفتیم، تو ماشین تو بغل مادربزرگش کلی خودشو خالی کرد و مادربزرگ اونقدر حرفهای امیدوار کننده زد تا زهرا آروم شد، به خونه که رفتیم غذایی که مادربززگ با خودش برداشته بود رو گرم کرد و زود سفره رو چید، زهرا اصلا اشتها نداشت، روی تخت تو اتاق دراز کشیده بود، داشتم تو آشپزخونه کمک مادربزرگ می کردم که گفت: - مادر یه سینی کوچیک بیار، ببر بهش غذا بده. چشم گفتم و سینی از تو کابینت برداشتم. آبگوشت درست کرده بود، یه مقدار سبزی خوردن، نون و کاسه ی آبگوشت رو توی سینی گذاشتم و به اتاق زهرا رفتم، هنوز داشت گریه می کرد و من فهمیدم که این نیم ساعتی که گذاشتم تو اتاق تنها باشه رو اشتباه کردم. با یه دستم میز و با دیت دیگه تم‌سینی رو گرفتم. سینی رو که روی میز گذاشتم، کمکش کردم تا بلند شه، با این که هِی می‌گفت نمی خوام و منم به شوخی می گفتم، غلط کردی عشقم! اصلا راه نداره. کمی نون توی کاسه ریزه و قاطی کردم، قاشق رو طرف دهانش بردم که قبل از این که بخواد بخوره، با بغض گفت: - من و ببر پیشش،‌من اینجا آرامش ندارم، میخوام پیشش باشم
.- مشکلی پیش اومده بابا؟ مکث کرد و من برای اولین بار نگرانی توی صداش و حس کردم. - چه مشکلی؟ - بچه قلبش سوراخه، ما اومدیم خونه، ولی بچه تو بیمارستان بستریه، شام خوردیم و الان زهرا رو دارم‌ به بیمارستان میبرم تا‌پیش بچه باشه. - منم الان میام. زود گفتم: - شما کجا میخوای بیای؟ راهن نمیدن. - ندن، الان دارم پیراهنم و می پوشم، تا چند دقیقه دیگه راه میوفتم. - ولی... نذاشت حرف بزنم و تماس رو قطع کرد، زهرا اونقدر تو حال خودش بود که حتی ازم نپرسید کیه، فقط در حالی که به صندلی تکیه داده بود، به بیرون نگاه‌می کرد. دست روی پاش گذاشتم وگفتم: - چطوری دورت بگردم؟ برگشت سمتم، معلوم بود که خودش نگه داشته تا مثل تو خونه گریه نکنه. - خوب نیستم. - پس فردا فاطمه رو میاریم‌خونه، اینقدر ناآرومی‌نکن. به بیمارستان که رسیدم پدرم زنگ زد و گفت که نزدیک بیمارستانه، زهرا نتونست صبر کنه و رفت، من موندم تا پدرم بیاد، طولی نکشید که اومد، ماشینشو پشت سر ماشینم پارک کرد. زود پیاده شد. کنارم موند و هرچی که دکار گفته بود رو بهش گفتم و اون گفت اکه بعد چند ماه گوشت نیاورد، فاطمه رو میبریم فرانسه تا عملش کنیم..
بهش گفتم همینجا کلی دکتر خوب داریم و اون با اصرار می گفت که نه، خارج از ایران دکتراش یه چیز دیگه ان، اهمیتی ندادم و امیدوار بودم که کار به اونجا نرسه که قرار باشه سر عمل بچه ام با پدرم بحث کنم. توی محوطه ی بیمارستات رفتم و پدرم تنهام نذاشت، باهام اومد، در حالی که روی نیمکت‌ می نشستیم گفت: - تصویرش مدام جلو چشمامه. متوجه شدم که‌منظورش بچه اس که ادامه داد. - عکس ازش داری؟ - نه هنوز نگرفتم! - پول داری؟! نگاش کردم و گفتم: - چطور؟ - واسه بیمارستان! - دارم بابا، دستت درد نکنه! - شده پول اضافه بده تا حواسشون به زن و بچه ات مرتب باشه! - بدون پول اضافه هم کارشونو درست انجام میدن! - اگه دیگه همین بیمارستان اینجا فقط کارشو درست انجام بده. - منظورت چیه؟ - این مدتی که اینجا بودم فهمیدم که اینجا چه خبره؟ - مگه اونور از این خبرا نیست‌. - کارن چرت نگو! اینجا چی داره مگه که موندنی شدی؟ - نمی دونم ولی اینجارو بیشتر از اونجا دوست دارم. - دیوونه ای! - اگه خوب نیست، شما چرا خودت اومدی؟ و اون گفت: - به خاطر تو اومدم!
سرشو تکون داد و خیره ی صورتم شد، واقعا نمی تونستم این میزان علاقه ای رو که الان بهم‌میگه رو نسبت به خودم درک کنم. پدرم قصد رفتن نداشت، زهرا هم هنوز نیومده بود و من می دونستم که‌نمیتونه تا صبح با این وضعیتش کنار بچه بمونه، بخیه داشت و باید راحت دراز می کشید و تو استراحت می بود. بعد از دو ساعت که پدرم‌کلی باهام از این چند وقتی نبودم گفت، به زهرا زنگ زدم. داشت گریه می کرد، قلبم پاره شد‌، با فکر این که نکنه اتفاقی برای بچه افتاده هول شدم. - چی شده زهراجان؟ چرا گریه می کنی؟ و اون با بغض گفت: - فاطمه خیلی گریه می کنه، به هردو تا دستاش سرم زدن، بچه ام پوست و استخونه، نمی تونه تحمل کنه. خیالم راحت شد و فهمیدم که فقط احساسات مادرانش جریحه دار شده. - بیا پایین! بیا تو رو خدا! فقط صدای گریه اشو می شنیدم، شنیده بودم که بعد از زایمان افسردگی به سراغ زن میره، زهرا هم از این قاعده مستثنی نبود. حالش این بود که تحمل گریه ی بچه رو نداشت، مخصوصا این که بیشتر خواسته بودن بچه بمونه! - نمیتونم کارن! میخوام کنارش بمونم.
دست تو دست هم توی صحن امام زاده قدم برداشتیم، فاطمه باهامون نبود و پیش مادرم بود، زهرا همونطور که قدم برمی داشتیم، اشکاش گلوله گلوله از چشماش سرازیر می شدن، دستشو ول کردم و دست دور شونه اش انداختم و به خودم نزدیکش کردم. کمی آروم شد، می خواست به سرویس بره تا وضو بگیره، چادرشو گرفته بودم و در سرویس قدم‌می زدم که اومد، چادرشو بهش دادم تا روی سرش بندازه، بعدش خودم وضو گرفتم و برای زیارت رفتیم، با دل شکسته سمت ضریح رفتم، در حالی که پیشونیم و روی ضریح می ذاشتم، چشمام و بستم و از ته دلم از امام زاده خواستم به خدا واسطه بشه تا عمل دخترم موفقیت آمیز باشه. منی که خیلی جلوی خودم و می گرفت تا حتی یه قطره اشک از چشمام نذاشتم بیاد، تا برای زهرا تکیه گاهی باشم، تا بهش نشون بدم که حالم من خوبه تا بهش ثابت کنم که بچه امون چیزیش نمیشه، اما حالا جلوی خودم و نمی تونستم بگیرم و اشکام روی ته ریشم فرود میومدن، این چند وقت خیلی تظاهر کرده بودم که حالم خوبه، اما نبود! حالا داشتم عُقده ی این چند وقتی که رو دلم‌تلنبار شده بود رو خالی می کردم. بعدش که حالم بهتر شد، زیارتنامه خوندم و دو رکعت نماز خوندم، همونجا عهد کردم که اگر فاطمه سالم و سلامت از اتاق عمل بیرون اومد، بریم پیش امام رضا!
سرم و تکون دادم، رفتارای اخیر پدرم این وبهم ثابت کرده بود که عاشقانه دخترمونو میپرسته! پدرم بهم گفت که برامون هدیه داره تا بدی رفتار دیشبش رو بشوره و ببره. بهش گفتم نباید زحمت می کشید، اما اون تا قبل از این که شام رو بیارن، فاطمه رو به من سپرد و از رستوران بیرون رفت. بعد از چند دقیقه با سه تا جعبه کادو برگشت، دو تا جعبه کادوکوچیک و یه کادوبزرگ! کادوبزرگه رو، رو به روی فاطمه گذاشت و گفت: - برای عشق خودم! بعدش یکی از کادوها رو جلوی من و دیگری رو جلوی زهرا گذاشت، در حالی که می نشست گفت: - ناقابله! زهرا کلی تشکر کرد، اول کادوی فاطمه رو باز کردیم، یه عروسک بچه ای بود، شبیه خود فاطمه، همونقدر ناز و خوشگل. اندازه ی فاطمه بود، بعدش زهرا کادوشو باز کرد، یه دستبند نقره ی خیلی خوشگل که پدرم همون موقع گرفت، بلند شد و اومد کنار زهرا و دستش انداخت. بعدش اومد بالای سر من ایستاد تا من کادوم و باز کنم، یه ساعت خیلی شیک برام گرفته بود، وقتی دستم انداخت همونجوری سرم و گرفت و روی موهام رو بوسید. کاش می فهمیدم دلیل این کادوها چیه تا اینقدر به خاطرشون خوشحال نمی شدم.
در زدم، زنگ زدم، جواب ندادم، مجبور شدم از در برم بالا، روی حیاط پریدم و شروع به صدا زدنش کردم. - بابا، بابا کجایی؟ به سمت در رفتم، در قفل بود، در از داخل پرده داشت و داخل چیزی مشخص نبود، محکم به شیشه کوبیدن و شروع به صدا زدنش کردم، با خودم گفتم،حداثل اگه داخل رفته باشه و در و قفل کرده باشه، اگه فاطمه باهاش باشه، از این صدا وحشت می کنه و شروع به گریه می کنه، ولی هیچ صدایی نیومد، موهام چنگ زدم و بی قرار حیاط رو هِی رفتم و برگشتم! داشتم روانی می شدم، پدرم بچه ی من و برداشته بود و کجا رفته بود؟ صدای در که بلند شد فهمیدم که حوصلهی. زهرا سر رفته، مخصوصا این که الان بی قرار هم بود، به سمت در رفتم و در و باز کردم. چشماش کاسه ی خون بود. - چی شد؟ - نیست! دست به سرش گرفت و همونجا روی زانوهاش نشست، خم شدم و شونه هاشو گرفتم: - پاشو، پاشو بریم تو ماشین بشین، من بهت قول میدم تا شب فاطمه رو پیدا می کنم. هنوز به ماشین نرسیده بودیم که عَق زد، با نکرانی نگاهش کردم، همونجا ازش خواستم بشینه، معده اش خالی بود و چیزی بالا نیاورد، شیشه بطری خالی از تو ماشین رو برداشتم و از حیاط پرش کردم و به دست زهرا دادم. هنوز هیچی نخورده بود، از اون موقع هم‌که این اتفاق افتاد، فقط گریه کرده بود، معلوم بود که حالش بد میشه.
کمکش کردم تا بلند شه، در حالی که می خواستم روی صندلی جلو بشونمش، گفتم: - بریم برات یه چیزی بگیرم بخور! بالاخره نشست و در حالی که با دستمال دهانشو پاک می گرد، گفت: - من هیچی نمی خوام، هیچی از گلوم پایین نمیره! قبل از این که در و ببندم گفتم: - لَج نکن با من! بعد در و بستم، سرشو به صندلی تکیه داد، ماشین و دور زدم و سوار شدم. در حالی که ماشین رو دور می زدم گفتم: - چطوری میخواس با این وضع دنبال فاطمه بگردی؟ رنگ به صورت نداری، حالت بد بشه و بیمارستانی بشی، شرایط بدتر میشه که! باز داشت گریه می کرد، نزدسک ترین سوپر مارکت ایستادم، پیاده شدم و براش کیک و آبمیوه گرفتم، همون پشت فرمون براش باز کردم و تو دستاش گذاشتم و با تهدید گفتم: - گوش کن زهرا، نخوری، مجبور میشم ببرمت خونه و خودم بیفتم دنبال پدرم و فاطمه. با صدای بی جونی گفت: - از گلوم‌پایین نمیره. - پس میبرمت خونه! و اون زود گفت: - نه، نه. میخورم کارن، تو رو خدا من و خونه نبر، من اونجا دِق می کنم. نگاش کردم و گفتم: - پس بخور! با چشمایی که اشک توشون حلقه زده بود یه کمی از آبمیوه اشو خورد،کلافه پوفی کشیدم و به رانندگیم ادامه دادم.