#سرگذشتپری
مهدخت گفت
نه رفته بیرون یکم دیگه برمیگرده!!! بعد به اتاق خورشید اشاره کرد و ادامه داد: حالا که مامان خونه نیست، بیا برو خورشید رو ببين !
لبخندی زدم و به سمت اتاق خورشید رفتم !! خورشید با دیدنم ترسید ، بلند شد و گفت : چرا اومدی اینجا ؟ اگه عمه بفهمه منو میکشه ؟! هنوز آثار کبودی روی صورتش پیدا بود !!
اخمی کردم و گفتم : علیک سلام !!! مگه دیدن دخترم جرمه !!! غلط کرده بخواد تو رو بکشه!!
خورشید بی اهمیت به من داخل حیاط رفت و مهدخت رو صدا زد !!
مهدخت ، مهدخت ، عمه نیومده !! مهدخت جلو اومد و گفت :
- نترس ، نه نیومده تو برو تو اتاق ! کفشهای زندایی رو هم جلو در بردار ، اگه اومد من بهت خبر میدم و سر گرمش میکنم تا زندایی بره !!
خورشید داخل اتاق برگشت و گفت
بزار برم برات چایی بیارم!
دستش رو کشیدم و گفتم :
کجا میری دختر ؟ نیومدم اینجا که چایی بخورم ! بشین ببینم چی شده ؟!
خورشید نشست و شروع به گریه کرد !!
کلافه شده بودم و هزار تا فکر توی سرم بود !!
خورشید با روسری صورتش رو پاک کرد و گفت :
عمه نمیزاره به دیدنت بیام! میگه شوهر کردی دیگه باید تمام فکر و ذکرت ، شوهرت باشه !! باید بدونی جز ما دیگه خونواده ای نداری !
نفس حرص داری کشیدم و گفتم :
یعنی چی؟ پس خودش چرا هر روز هر روز خونه خانجونه ؟! بخاطر این کت... زده !!!
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
خجالت زده دستش رو روی صورتش کشید و گفت :
نه بخاطر اون نبود !! دستش رو گرفتم و گفتم:
د خب بگو چته؟ میدونی من این دو هفته چقدر فکرو خیال کردم !
سرش رو پایین انداخت و گفت :
عمه میگه من نازام و نمیتونم بچه دار بشم ! میخواد برای حمید
زن بگیره !!
روی پاهام کوبیدم و گفتم :
ای خدا خیرت نده زن !! چقدر بهت گفتم نکن دختر ، از این مرد برای تو شوهر در نمیاد و از عمه ات برای تو دلسوز !!
خورشید دوباره اشکش راه گرفت و گفت :
هر ماه که عادت میشم ، عمه کت... میزنه و تهدید میکنه که این بار میره و برای حمید یه زن خوب میگیره که بتونه خونش رو پر از بچه کنه !!
سرم رو تکون دادم و گفتم : حمید چی میگه ؟
خورشید دماغش رو بالا کشید و گفت :
اونم هر وقت با عمه حرف میزنه ، اخلاقش عوض میشه و میگه
اگه برام بچه نیاری مجبورم برم زن بگیرم !!!
مهدخت محکم به در کوبید و گفت :
خورشید ، فکر کنم مامان اومد !!
خورشید سریع کفش هامو دستم داد و همینطور که منو به سمت رختخوابش هل میداد گفت .
مامان ، چیزایی که گفتم رو پیش کسی نگی ، عمه بفهمه روزگارم دو سیاه میکنه !! پشت رختخوابها قایم شدم و خورشید از اتاق بیرون رفت !! چند دقیقه بعد برگشت و گفت زودباش بیا !!
دنبال خورشید رفتم و از خونه بیرون زدم !! غم عالم توی دلم ریخته بود !!! جگر گوشه ام افتاده بود زیر دست سمیه و کاری نمیتونستم براش بکنم !!
فردا صبح زود ، به خونه بهجت خانم رفتم و ازش یکم جوشونده برای خورشید گرفتم !!
اون لحظه مردد بودم کارم درسته یا اشتباهه !!
چند روز منتظر موندم تا خورشید به دیدنم بیاد و بتونم جوشونده ها رو بهش بدم اما نیومد ! خودم بلند شدم و به سمت خونه ی سمیه به راه افتادم !! توی مسیر مدام دعا میکردم تا سمیه خونه نباشه و بتونم خورشید رو ببینم !! نزدیک خونه شدم سرم رو بالا گرفتم و چند بار صلوات فرستادم و در زدم دوباره مهدخت در رو باز کرد، اما اینبار برخلاف بار قبل که با
خوشرویی با من حرف زد ، رنگش پرید و
چرا اومدی ، مامانم خونه است !!
سمیه از داخل حیاط داد زد :
کیه مهدخت؟!
مهدخت کنار رفت و گفت :
گفت:
- زنداییه!
سمیه با شنیدن این حرف بلند شد جلو اومد و گفت:
- خیر باشه!
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
جوشونده ها رو توی لباسم قایم کردم و گفتم : دلتنگتون بودم، اومدم سری بهت بزنم !! سمیه پوزخندی زد و گفت :
دلتنگ ما شدی ؟
بیا تو !! اتفاقا منم کارت داشتم !!!
داخل حیاط رفتم و گفتم ایشالا که خیره !!
سمیه قیافه ی مسخره ای به خودش گرفت و گفت: چه خیری ؟! خوبه دیگه ، پیش خودت گفتی یه دختر عیب دار داشتم انداختمش به سمیه ی بیچاره و دیگه هم سراغی ازش
نگرفتم !! اخمی کردم و گفتم :
این حرفا چیه؟ والا من که خیلی دلم میخواست بیام و به یه دونه دخترم سر بزنم!!! اما شما شرط و شروط گذاشتی که حق نداری پات رو تو خونه ی من بزاری! منم ترسیدم بیام ازم دلخور و ناراحت بشی !!!
سمیه از جا بلند شد انگشتش رو به نشانه تهدید بالا برد و گفت: ببین خاتون، من دلم به حال خورشید سوخت که برای پسرم گرفتمش !!! ولی نمیدونستم دخترت نازاست و همه ی آرزوهای من و پسرم رو به باد میده !! من دو سه ماه دیگه صبر میکنم ، اگه حامله شد که شد و میتونه تو خونه ی من راحت نون بخوره و زندگیشو کنه !! اما اگر توی این دو سه ماه ، حامله نشد ، من برای پسرم زن میگیرم !!! بعد هم دست دختر تو میزارم توی دستت تا عمر داری ببینش و دیگه دلتنگش نباش!! الانم پاشو از خونه من برو بیرون دیگه هم اینجا نيا !!
از جام بلند شدم و گفتم : سميه جان، خورشید برادر زادته !!! از گوشت و خون خودتونه !! بچه هم میاره برات، یکم بهش زمان بده !!
سمیه پشتش رو کرد و گفت : این حرفا رو تو گوش من نزن ، برو بیرون !!! از خونه من برو بیرون ! و خودش به اتاقش رفت!! مهدخت نزدیکم اومد و گفت :
زندایی ببخشید ولی باید بری ، اگه بیشتر اینجا بمونی برای خورشید بد میشه !!
نگاهی به اتاق خورشید انداختم و به سمت در رفتم و گفتم :
باشه دخترم فقط تا جلو در با من بیا ، کارت دارم !! مهدخت نگاهی به اتاق سمیه انداخت و همراهم اومد ! جوشونده رو دست مهدخت دادم و گفتم :
اینها رو بده به خورشید و بگو هر روز از ایناهارو بخوره تا انشالله دامنش سبز بشه !!
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
روز و شب کارم شده بود گریه و زاری و به جز دعا کردن کاری از دستم بر نمی اومد !!
دوماه گذشت و خبری از خورشید نشد !! نه به دیدنم اومده بود و نه من جرات داشتم برم و ببینمش!! چند باری با آقا کاظم حرف زده بودم تا شاید اون بتونه دل سمیه رو نرم کنه و رفتارش با خورشید عوض بشه ، اما بنده خدا ، آقا کاظم هم دل خوشی از سمیه نداشت و میگفت: من آخر شبها به خونه میرم تا کمتر
غر و غرهای سمیه رو بشنوم، منو قاطی این مسائل نکن !!! دلم آروم و قرار نداشت، تا یه روز که سر چشمه بودم از زن های روستا شنیدم که سمیه برای حمید دنبال زن میگرده! محکم توی سرم کوبیدم و به خونه ی سمیه رفتم !!
در زدم ، خورشید خودش در رو باز کرد ، با دیدنم توی بغلم افتاد و شروع به گریه کرد !
بغلش کردم و پا به پای تنها دخترم اشک ریختم ، یکم که آروم شد گفت :
عمه داره برای حمید عروس میاره !!
اتاق بغلی اتاق خودش رو نشون داد و ادامه داد : دارن این اتاق هم براش آماده میکنن و شدت گریه اش بیشتر
شد !!
بغلش کردم و گفتم :
دردت به سرم دخترم، جوشونده هایی که برات آورده بودم رو خوردی ؟؟
با سر تایید کرد !!
از جا بلند شدم و گفتم:
سمیه کی برمیگرده ؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
نمیدونم از صبح میره بیرون تا ظهر نمیاد ، دنبال زن میگرده !! چادرم رو به کمرم گره زدم و گفتم عیبی نداره ، پاشو ، پاشو یکم شیر برام بیار !!
توی باغچه رفتم و دنبال سنگ درشت گشتم !!!
خورشید دنبالم اومد و گفت چیکار میکنی باید بری ، اگه عمه بیاد عصبانی میشه !!
به سمت مطبخ هولش دادم و گفتم:
- کاری که گفتم رو بکن!
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
آتیش درست کردم و سنگ رو شستم و توی آتیش گذاشتم !! شیر رو توی قابلمه ریختم و گفتم زود باش لباست رو دربیار ، سنگ که توی آتیش انداختم دامنت رو بالا بده و روی بخارش بشین !!
خورشید با اکراه کاری که گفته بودم رو انجام داد !!
سنگ رو از توی آتیش برداشتم و توی شیر انداختم و صدای جليزش بلند شد ! سریع خورشید رو روی بخارش گرفتم ، جیغ میزد و میخواست پاشه ، منم محکم گرفته بودمش و نمیزاشتم بلند بشه !!
کارم که تموم شد قابلمه رو برداشتم و توی باغچه خالی کردم . خورشید رو صدا زدم و گفتم :
بیا نگاه کن ، بدنت عفونت داره! هفته دیگه هم میام و یه بار دیگه همین کارو انجام میدیم تا بلکه عفونت از بدنت خارج شه و بتونی حامله بشی!! هر روز گل پنیرک رو میجوشونی و توی آبش میشینی ! برات دوباره دمنوش میارم ، اونها هم هر روز استفاده میکنی !! خورشید روز زمین نشست و گفت:
. دیگه چه فایده ای داره ، عمه تا چند وقت دیگه برای حمید عروس میاره !!
گره چادرم رو باز کردم و گفتم:
تو کاریت نباشه من نمیزارم!!! فقط این کارهایی که گفتم رو حتما انجام بده ، من نمیزارم عروس بیاره!!! بوسه ای به سرش زدم و از خونه بیرون رفتم .
از فردای اون روز ، کار و زندگیمو ول کردم و توی روستا می چرخیدم ! سمیه هر دختری که نشون میکرد ، به خونه اش می رفتم و از کارهای سمیه و بد رفتاریهاش میگفتم تا پشیمونشون کنم !!
سمیه همه جا چو انداخته بود که خورشید عیب داره و بخاطر همین میخواد برای حمید زن ببره !! چند نفر رو پشیمون کرده بودم که یه روز سمیه با جیغ و داد به اتاقم اومد !!! هر چی دلش خواست بارم کرد و یه کتک بهم زد و تهدید کرد اگر بار دیگه بخوام راه بگیرم توی ده و از سمیه بدگویی کنم منو از خونه خودم بیرون میکنه !!
اما مگه چاره ی دیگه ای داشتم! من به خاطر دخترم هرکاری می کردم.
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
همه بدنم کوفته بود و نای تکون خوردن نداشتم !!! با مصیبت خودم رو تکون دادم و به اتاق خانجون رفتم !! سمیه هنوز اونجا بود و با خانجون درد دل میکرد .
توی اتاق رفتم و گفتم : خانجون شما یه چیزی بگید !!! خورشید دختره احده ! دختر پسر خدا بیامرز تو !!! چطور راضی به بدبخت شدنش میشی ؟! خدا شاهده احد راضی نبود خار به پای بچه های خواهر و برادرش بره ! بعد شما با تنها دخترش اینطور رفتار میکنید ؟ مگه دلتون از
سنگه ؟!
سمیه به سمتم خیز برداشت و گفت : اگه تا الانم این کارو نکردم بخاطر برادر خدا بیامرزم بوده !! خانجون به سمت سمیه اومد و گفت :
چرا به خودت اینقدر فشار میاری دختر !! فردا سکته میکنی می افتی گوشه ی خونه !!
بعد رو کرد به من و گفت:
من با سمیه حرف زدم، خورشید میتونه توی اون خونه بمونه !! پوزخندی زدم و گفتم:
یعنی چی؟ یکسال نشده که دختر من عروس سمیه شده و داره سرش هوو میاره !!! سميه تو خودت چند سال بعد از عروسیت ، بچه دار شدی و خدا دو تا بیشتر بهت بچه نداد !! در بدر دنبال قابله و جوشونده بودی تا بلکه به شکم دیگه بزایی اما خواست خدا برات این بود که دو تا بیشتر بچه نداشته باشی !!! مگه مادر شوهرت رفت برای پسرش زن بگیره تا خونه اش رو پر بچه کنه ؟!
نه نرفت چون وجدان داشت و از خدا میترسید و همیشه بهت می گفت، راضی به رضای خدا باش !!! حالا چی شده که میخوای سر دختر برادرت که همش هفت ماهه عروسته ، هوو بیاری و شب سرتو راحت رو بالش بزاری !!! سمیه از عصبانیت سرخ شده بود و لبهاش رو میجوید اما جوابی نمیداد .
خانجون اخم هاشو توی هم کشید و گفت : حرمت دختر من رو نگه دار خاتون !!! دختر من انقدر خانومه که اجازه داد هر چی دلت میخواد بارش کنی و تا بلکه حرصت خالی بشه !!حالا خدا به خودش بیشتر بچه نداد نباید حسرت دیدن بچه های قد و نیم قد حمید به دلش بمونه که !! برو خداروشکر کن که حمید خاطر خورشید رو میخواد و طلاقش نمیده تا در به در و انگشت نمای مردم بشه !!
نگاهی به خانجون و سمیه انداختم و
از اتاق بیرون رفتم و محکم در رو پشت سرم کوبیدم .
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرامنویسندهراضینیست
#سرگذشتپری
چیزی نگذشت که سمیه از ده بالا برای حمید عروس آورد و براش مراسم مفصلی هم گرفت !!!
شب عروسی، خورشید که رو که خیلی بی قراری میکرد رو به خونه من فرستادند !!
علی برای اینکه دل سمیه رو به دست بیاره و ازش دختر بگیره ، به مراسم رفته بود تا کمک دستشون باشه !!
حسن و حسین عصبانی بودن و میخواستن برن مراسم رو بهم بریزن اما خورشید اجازه نداد و گفت خودش به این وصلت رضایت داده !
اون شب تا خود صبح خورشید پلک روی هم نذاشت و فقط اشک ریخت !!
حالم منم بهتر از خورشید نبود . خورشید همش چهارده سال داشت و هنوز برای داشتن هوو و کشیدن اون همه بدبختی خیلی جوون بود !! دو روز بعد، خورشید چادرش رو سرش کرد و دوباره به خونه اش برگشت !!! هر چی اصرار کردم بمونه تا سمیه یا حمید بیان دنبالش فایده ای نداشت با وجود زن دوم حمید من دیگه نمیتونستم یواشکی برم و خورشید رو ببینم ! خورشید هم موقعیت نداشت به دیدنم بیاد !!
فقط هر وقت از خانجون حال خورشید رو می پرسیدم ، گفت، زندگیش خوبه !!! مطمئن باش سمیه بچه ی برادرش رو روی چشمش نگه میداره و نمیزاره خورشید غصه بخوره !! تو هم دخالت نکن و نزار زندگیش خراب بشه !! شیش ماه گذشته بود که خانجون به اتاقم اومد و گفت : مژده بده خاتون !!! بلاخره دخترت حامله شد !!
از این خبر هم خوشحال شدم هم ناراحت !! دخترم باردار شده بود ولی وقتی که دیگه کار از کار گذشته یک ماه بعدبود، خورشید با یه بقچه لباس اومد و گفت : معصومه ) زن دوم حمید ( هم حامله است و وقتی صدای عوق زدن منو میشنوه ، حالش بد میشه و نمیتونه چیزی بخوره ! سميه هم به خورشید گفته بود که به خونه ی ما بیاد و تا وقتی
زایمان کنه كنار من بمونه ! دلم میخواست خورشید پیشم باشه اما نه اینجوری !!! خورشید بارداری سخت و ویار شدیدی داشت !!! توی کل دوران بارداریش نه سمیه و نه حمید هیچ سراغی ازش نگرفتن و هر وقت من گله میکردم خانجون میگفت : سمیه دست تنهاست و از طرفی معصومه حالش خوب نیست، باید مواظب اونم باشه !!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
خورشید روزهای آخر بارداریش رو میگذروند . در حال دوخت لحاف و تشک برای بچه بودم که که درد زایمانش شروع شد !!
یکم براش جوشونده درست کردم و براش جا پهن کردم و توی رختخواب خوابوندمش و سراغ قابله و سمیه رفتم !!
وقتی به سمیه خبر رو دادم پرسید:
بچه پسره دیگه ؟؟
سرم رو تکون دادم و گفتم
هنوز که زایمان نکرده ولی چه فرقی داره، دختر باشه یا پسر !!
سمیه پوزخندی زد و گفت :
اره راست میگی حتما فرقی نداره ! اما بهجت خانم می گفت معصومه پسر میاره !!! گفتم: عروست توی خونه ی من داره زایمان میکنه اگه خواستی بیا و نوه ای که بخاطرش دنیا رو بهم ریختی رو ببین!!! در ضمن به شوهر خوش غیرتشم بگو !! و بدون اینکه منتظر جواب بمونم با قابله به سمت خونه برگشتم !! قابله نگاهی به خورشید انداخت و گفت
هنوز برای زایمان زوده !!
خورشید درد میکشید و مدام داد میزد !
خانجون گوشه اتاق نشسته بود و هر بار خورشید داد و هوار
میکرد ، اخم میکرد و میگفت اینقدر سلیطه بازی در نیار !!! انگار فقط تو داری میزایی ، آبرومون رفت !!! کل ده صدای تو رو شنیدن !!
اخمی کردم و گفتم : خب بچه ام درد داره!!! چیکار کنه ؟ نه که مادرشوهرش از صبح سر بالینشه !! شوهرش یه دم از جلو در کنار نرفته و دلواپسشه !! صبح رفتم به سمیه خبر دادم ، یه توک پا اومد به عروسش سر بزنه ؟!
خانجون از جا بلند شد و گفت :
الحق که دریده ای خاتون و از اتاق بیرون رفت !!!
خورشید داد می زد و ازم کمک می خواست !!
به قابله التماس میکردم تا زودتر بچه رو به دنیا بیاره !! چند ساعت بعد قابله آستین هاشو بالا زد و گفت: پاشو سر بچه
معلومه ، سریع آب جوش و پارچه تمیز رو آماده کن !! قابله سر بچه رو گرفت و بیرون کشید ، با دیدن پاهای بچه جیغی زد و بچه رو روی زمین انداخت !!
#تجربه
#واقعی
#کپیازسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
سریع بچه رو بغل گرفتم و گفتم چرا بچه ام رو میندازی زمینزن ؟!
قابله شروع به جیغ و داد کرد و از اتاق بیرون رفت !!! با دیدن پاهای تو فهمیدم چرا فرار کرده !!
سريع بند نافت رو بریدم و لای پتو پیچیدمت ! در اتاق رو قفل کردم و سراغ خورشید رفتم توی بغل خورشید گذاشتمت اما هرکاری کردم خورشید چشمهاشو باز نکرد تا دخترش رو ببینه !! خون زیادی ازش رفته بود و بدنش سرد سرد بود !! سرم رو روی قلبش گذاشتم ، قلبش دیگه نمی تپید .
توی سرم کوبیدم و برای دخترم خورشید عزاداری کردم . سمیه و خانجون پشت در بودند و داد میزدند بچه رو بهشون بدم !!
اما من بچه رو محکم به خودم چسبونده بودم و بالای سر اشک می ریختم!!! چند ساعت بعد حمید و پسرام اومدن و در رو شکستن و وارد اتاق شدن سمیه به سمتم اومد و بچه رو به سمت خودش کشید ، دستش رو
پس زدم و گفتم : دخترم جونش رو فدای بچه اش کرد. بچه رو بهت میدم ولی
اول برید سراغ خورشیدم !!
با این حرف پسرها دور خواهرشون رو گرفتن و همه شروع به گریه کردن !! حمید گوشه اتاق و ایستاده بود و بی تفاوت به بقیه نگاه میکرد . نزدیکش رفتم و پارچه رو از روی صورت بچه کنار زدم و گفتم :
ببين !! دخترت رو ببین !!! سمیه ، اخمی کرد و بچه رو از بغلم گرفت و سریع قنداق بچه رو باز کرد . با دیدن بچه توی سرش کوبید و بچه رو روی زمین گذاشت و چشمای حمید رو گرفت سریع قنداق بچه رو بستم و اونو توی آغوشم گرفتم و بالای سر خورشیدم نشستم !!! چیزی نگذشت که زمزمه های بین خانجون و سميه شروع شد و هر کی یه چیزی میگفت . حتی بچه های خودم هم میترسیدن و نزدیک بچه نمیشدن !!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
مطمئن بودم سمیه ، یه بلایی سر بچه میاره و نمیزاره زنده بمونه !!
نمیتونستم برای مراسم خورشید بمونم . باید تنها یادگار دخترم رو برمیداشتم و فرار میکردم !!
تا همه توی حیاط بودن ، از فرصت استفاده کردم و هر چی داشتم رو توی بقچه کردم و توی دوشم انداختم و در اولین فرصت از خونه بیرون زدم. غروب بود و جایی رو نداشتم برم !!! توی یکی از خرابه های ده پنهون شدم و وقتی خورشید طلوع کرد ، از اون ده بیرون رفتم !!
بعد از گذروندن مسیر طولانی ، خودم رو به دورترین ده ، از ده خودمون رسوندم و از کدخدای اونجا یه خونه گرفتم و زندگی منو تو با هم شروع شد . مردم ده باهام خوش رفتار بودن و برای اینکه
سراغی از پدرو مادرت نگیرن به همه میگفتم که خونمون آتیش گرفت و همه ی اعضای خونوادم رو از دست دادم و فقط تو برای من موندی !!! تقریباً سه ماه گذشت و پریه من ، یکم گوشت به تنش نشست و بقدری زیبا بود که توی دل همه ی اهل ده جا باز کرده . یک روز که توی خونه نشسته بودم و حصیر میبافتم ، یاد بچه هام افتادم و چشمام پر از اشک شد دلم براشون پر میزد ! با خودم گفتم حتما تا الان آب از آسیاب افتاده و اگه برگردم ، سمیه و خانجون پری رو که ببینن، مهرش به دلشون میشینه و محاله که بخوان آسیبی به پری بزنن و منم میتونم کنار بچه هام باشم . با خوشحالی حصیری دستم بود رو تموم کردم و صبح زود ، پری رو توی بقچه ی لباسم گذاشتم و بقچه رو از گردنم آویزون کردم و بدون اینکه به کسی چیزی بگم به سمت ده مون راه افتادم . بقدری خوشحال بودم که ندونستم کی اون همه راه رو کی طی کرده بودم !!! به ده که رسیدم، نزدیک غروب بود. اول به قبرستون ده رفتم و دنبال قبر خورشیدم .گشتم . كنار قبر احد ، دوتا قبر بود که یکیشخیلی کوچیک بود و معلوم بود قبر بچه است . حدس زدم قبر بزرگ ، قبر خورشیدم باشه ! کنار قبر نشستم و از ته دل زار زدم و توی سرم کوبیدم . بعد بلند شدم و به سمت خونه ی خانجون راه افتادم . توی مسیر ، بقچه رو به خودم چسبونده بودم و روی صورت تو رو با پارچه پوشونده بودم . نزدیک خونه شدم . همه جا
سوت و کور بود!! در خونه ی خانجون طبق معمول نیمه باز بود.
در رو کمی هل دادم و از لای در به داخل حیاط نگاهی انداختم
کسی توی حیاط نبود و چراغ اتاق ما میسوخت و معلوم بود پسرها توی اتاق هستن !!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
توی یک لحظه ، هیجان زده شدم و بدون فکر از پله ها بالا دویدم و در اتاق رو باز کردم. پسرهام توی اتاق نشسته بودن و با دیدن من ، خشکشون زد. حسن دادی زد و گفت کی تو رو تو خونه راه داده !! حسین نگاه غمگینی من کرد و گفت: ننه ، تا خانجون و بقیه متوجهی اومدنت نشدن ، از اینجا برو !! با شنیدن صدای علی از پشت سرم ، با ذوق برگشتم و دستهام رو باز کردم تا پسرم رو تو آغوش بگیرم اما علی بازوی من گرفت و منو از پله ها پایین برد و
گفت: خوب گوش کن ببین چی میگم ؛ دخترت معلوم نبود چه گناهی کرده بود که خدا اونطور بچه ای رو توی دامنش گذاشت بعد نیشخندی زد و ادامه داد: البته معلوم بود مادری مثل تو ، اون طور دختری تربیت میکرد . خدا میدونه از کی و کجا .... با پشت دست توی دهان علی کوبیدم علی نگاهی به چشمام کرد و با عصبانیت گفت سه ماهه معلوم نیست کجایی ؟! الان اومدی با آبروی ما بازی کنی . من حرمت مادر بودنت رو نگه داشتم اما عمو هام ، قسم خوردن ، اگه یک روز ببیننت ، همینجا توی حیاط خاکت کنن !!! خاتون ، مادر، ما همون روزی که نوه اش مرده به دنیا اومد و دخترش سر زا رفت ، از غصه دق کرد و مرد !! ما سه ماه پیش مادر و خواهرمون رو با هم دفن کردیم!!! حالا هم تا کسی تو رو ندیده از اینجا برو و بدون هیچ کدوم از ما دلمون نمیخواد تا زنده
ایم تو رو ببینیم و همینطور که منو به سمت کوچه ها میداد نگاهش به دست کوچولوی تو افتاد که از داخل بقچه بیرون زده بود . وحشت زده بقچه رو به سینه ام چسبوندم و بدو بدو از اونجا دور شدم و هراز گاهی نگاهی به پشت سرم می انداختم!!! علی : بی حرکت و ایستاده بود و رفتن منو نگاه میکرد . میدونستم پسرم از ترس اینکه بلایی سر من بیارن، باهام اینطور حرف زد. اشک هام روی گونه هام میریخت و با و من محکم تو رو بغل گرفته بودم و کوچه ها رو یکی یکی پشت سر میذاشتم و از ده بیرون شدم . شب رو لب جاده ، کنار درختی با ترس گذروندم .
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
بی بی قطرهای اشکش رو پاک کرد و بوسه ای به پیشونی من زد و ادامه داد: اونشب رو هیچ وقت یادم نمیره !! گشنه بودی و شیری که صبح برات برداشته بودم تموم شده بود و چیزی نداشتم که
بهت بدم . از شدت گرسنگی گریه میکردی و هر کار میکردم نمیتونستم آرومت کنم !!! برای لحظه ای صدات قطع شد و دیگه گریه نکردی !! ترس از دست دادن تو، زبونم رو بند آورده بود و مثل دیونه ها تو رو تکون میدادم تا گریه کنی !!! زمان برام وایستاده بود و تو تاریکی شب ، نمیدونستم چیکار کنم !! سرم رو روی قلبت گذاشتم بشدت میکوبید . ناگهان صدای پایی از دور شنیدم . وحشت زده تو رو توی آغوشم گرفتم و چوبی از روی
زمین برداشتم و دور برم رو نگاه کردم !!! کمی بعد ، حسین رو روبروم دیدم که بقچه ی کوچکی رو به سمتم گرفته بود . پسرم رو محکم در آغوش گرفتم و تا میتونستم بوسیدم . حسین نگاهی به بقچه کرد و گفت: میتونم ببینمش!!! نمیدونم چرا از شنیدن این حرف بند دلم پاره شد و بقچه رو به سمت پشتم هل دادم و گفتم : تو رو خدا کاری با پری نداشته باش !! بعد چوبی که دستم بود رو بالا آوردم و گفتم: بخدا قسم اگه دستت به پری بخوره ، شیرم رو حلالت نمیکنم !!! حسین بقچه رو زمین گذاشت و پشتش رو به من کرد و به راه افتاد و با صدای بلند گفت: کاری باهاش نداشتم فقط میخواستم ببینمش!!! و با عجله به سمت ده راه افتاد . نشستم و بقچه رو باز کردم چند تکه نان و پنیر و ظرف کوچیکی پر از شیر داخل پارچه بود . انگشتم رو داخل شیر زدم و دهن تو گذاشتم شروع به مکیدن انگشتم کردی تند تند با انگشت شیر رو توی دهان تو گذاشتم و سیر شدی و تا صبح خوابیدی !!! انگار اونشب خدا حسین رو برای تو فرستاد تا نذاره بیشتر از این گرسنگی بکشی !! اشک ریختم و از اینکه اجازه نداده بودم حسین تو رو ببینه عذاب وجدان داشتم تمام شب ، اتفاقاتی که روز قبل افتاده بود ، توی ذهنم مرور می شد سمیه و خانجون به همه گفته خورشید تحمل درد زایمان رو نداشته و نتونسته بچه رو زنده
دنیا بیاره!!! و منم که تحمل از دست دادن نوه و دخترم رو نداشتم ، دیوانه شدم و شبانه سر به بیابون گذاشتم و خودم رو کشتم. داستان جالبی بود برای مردمی که عقلشون ، به دهن بقیه
وصل شده ! از رفتار پسرها، دونستم که بودن و نبودن من براشون فرقی نداره و میتونن روی پای خودشون وایستن با اینکه برام خیلی سخت بود و مطمئن بودم دوریشون برام عذابه ! دلم میخواست تک تکشون رو توی لباس دومادی ببینم اما انگار اونها دیگه نیازی به من نداشتن و باید تمام توانم رو برای بزرگ کردن جگر گوشه یدخترم میگذاشتم
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
آفتاب که طلوع کرد به سمت دهی که خونه داشتیم راه افتادم . توی ده ، زندگی راحت و خوبی داشتیم و با حصیر بافی زندگیمون رو میگذروندیم . اهالی ده هم مردم خوب و نجیبی بودن و به کار کسی کاری نداشتن !!! پری من ، بزرگ شده بود و توی کارها کمک و همراهم بود. بعد از شش سال، هوس کرده بودم که به ده قبلیمون برگردم و خبری از پسرهام بگیریم. بخاطر همین یک روز صبح ، تو رو توی خونه گذاشتم و بهت گفتم تا نیومدم از خونه بیرون نرو و خودم به سمت ده راه افتادم. از ظهر چند ساعتی گذشته بود به ده رسیدم و چادرم رو تا میتونستم پایین کشیدم و به سمت خونه ی خانجون راه افتادم. در باز بود و نگاهی به دور تا حیاط انداختم همه چی مثل شش سال قبل بود و چیزی تغییر نکرده بود . سمیه از اتاقی که من زندگی میکردیم بیرون اومد و از پله ها پایین اومد اومدم قدم بردارم و از اونجا دور بشم دید . دست و پام شروع به لرزیدن کرد. نزدیک در شد و گفت : چیزی میخواستی خانم ؟! انگار منو نشناخته بود ، نفس آسوده ای کشیدم و چادرم رو پایینتر آوردم و سرم رو تکون دادم . سمیه به سمت مطبخ رفت و مقداری نون و پنیر آورد و به دستم داد غمگین روی سکوی جلوی در نشست گفت معلومه برای این
نیستی ، چون من همه رو میشناسم!!! از کجا میای ؟! باز هم جوابی ندادم و فقط از از زیر چادر به قیافه ی شکسته و غمگین سمیه نگاه میکردم کمی بعد پسرهام رو دیدم که از سر زمین
کشاورزی بر میگشتن برای خودشون مردی شده بودن و قامتشون از من خیلی بالاتر رفته بود . خیره به صورت هر کدوم کمی نگاه کردم و توی خودم ، اشک ریختم !!!! پسرها نگاهی به من کردن و داخل حیاط رفتن !!! از نگاه های حسین روی خودم ، حس کردم که منو شناخته !! سری براش تکون دادم و آروم راه افتادم. چند لحظه بعد حسین ، آروم منو صدا کرد!!! چقدر دلم برای شنیدن صداش تنگ شده بود . برگشتم و محکم بغلش کردم و زار زار گریه کردم . حسین نگاهی به دور و برش کرد و گفت: تنهایی !! گفتم : آره !!! حسین گفت ، نمیخوام کسی مارو ببینه ، به سمت بیرون ده مارو و اونجا منتظرم باش منم کمی بعد میام !!
#تجربه
#واقعی
#کپیخرام
#سرگذشتپری
از ده بیرون رفتم و کنار درخت بزرگی که کنار جاده بود منتظر موندم !! نیم ساعتی گذشت که حسین با بقیه ی پسرهام از راه رسیدن !! خواستم بغلشون کنم اما اونها امتناع کردن و خودشون رو کنار کشیدن !!! رو به حسین کردم و گفتم پس علی کو !! حسین
سرش رو پایین انداخت و گفت: علی اینجا نیست ؟! گفتم پس کجاست ؟! حسین ، نگاهی به حسن و بقیه کرد و گفت : انگار رفته شهر !!! دو سالی میشه که مهدخت رو فراری داده و از این ده رفته !! ما هم ندیدیمش!!! روی دستم کوبیدم و گفتم : چی میگی ؟ یعنی چی فراری داده؟ حسن ادامه داد : خانجون چند باری به عمه گفته بود که مهدخت رو به علی بده ، اما عمه راضی به ازدواجشون نبود . مهدخت هم دلش با علی بود و بخاطر همین با هم فرار کردن و به شهر رفتن !!! چند باری آقا کاظم و حمید و عمو عبدالله به شهر رفتن و همه جا رو گشتن !! اما اونها رو پیدا نکردن کسی نمیدونه کجا زندگی میکنن !!! همه ی مردم ده ، کاظم رو ملامت میکردن کاظم از غصه ی اینکه بی آبرو شده و حرف دخترش، نقل و نبات مردم ده شده ، دق کرد و مرد !! هنوز یک هفته از مردن کاظم نگذشته بود که معصومه ، عمه رو کتک زد و از خونه بیرون انداختش !! حمید هم طرف معصومه رو گرفت و به عمه گفت که این خونه ارث منه و دیگه حق نداری پاتو تو این خونه بزاری !!! عمه الان تو اتاقی که ما زندگی میکردیم ، زندگی می کنه !!! خنده ی تلخی کردم و گفتم خدا رو شکر که نمردم و خدا ، تقاص اشک و آه دختر منو ازش میگیره و دیدم مثل پری من دربدر میشه !!
حسین سرش رو پایین انداخت و گفت: منم یک سالی هست که با دختر اوستا باقر، عروسی کردم و توی یکی از اتاق های خونه ی خانجون زندگی میکنیم !!! ابوالفضل لبخندی زد و گفت : بگو بزودی داریم عمو میشیم !! خنده ای کردم و گفتم: راست میگه حسین؟
داری بچه دار میشی!! حسین سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد گفت: ماه دیگه هم عروسی حسنه !!! براش دختر ، حاج صفدر رو گرفتیم . دختر خوب و نجیبیه !! اشک هام بی اختیار روی گونه هام میریختن و از اینکه پسرهام سر و سامون گرفته بودن ، خوشحال بودم، هم ناراحت از اینکه تو هیچ کدوم از خوشی ها و
هم سختی ها کنارشون نبودم!
#تجربه
#واقعی
#کپیحرام
#سرگذشتپری
حسین ادامه داد: زمین بالای ده رو با هم خریدیم و داریم برای خودمون ، خونه میسازیم تا از خونه ی خانجون بريم لبخندی زدم و گفتم: مبارکتون باشه ، کار خوبی کردید !!! حسن به آرومی
به سر حسین اشاره ای کرد . حسین ، نگاهی به بچه ها کرد و با تأیید اونها ، ادامه داد: ننه ، تو شش ساله که ما رو رها کردی و رفتی !! راستش ، نمیدونم حرفی که میزنم درسته یا نه !!! کمی سکوت کرد
گفت : دیگه اینجا نیا !! من بقیه ی برادر هام رو آوردم ، که امشب ببینیشون و بدونی این فقط حرف من نیست !! همه ی اهل ده ، فکر میکنن که تو مردی و ما هم به زن هامون نگفتیم که تو زنده ای !! اگه اونها، این موضوع رو بفهمن ، ممکنه زندگی من یا حسن بهم بخوره و دیگه کسی رو حرفمون حساب نکنه !! نمی دونستم چی جواب بدم، دلم میخواست پسرهام ، ازم بخوان که برگردم و یه اتاق کوچیک گوشه حیاط خونه شون بهم بدن
با یادگار دخترم زندگی کنم!!! اما برخلاف آرزوی من ، اونها ازم خواستن هیچ وقت به ده بر نگردم و حتی از دور هم به دیدنشون نرم !!
دستی روی سر ابوالفضل کشیدم و گفتم : من هیچ وقت دلم نمیخواد زندگی شما دچار تلخی بشه !!! حسن گفت : پس قول بده تا دیگه به این ده نیایی تا ما هم مثل على مجبور نشیم از این ده بریم!!! دست حسن و حسین رو گرفتم و گفتم : همیشه آرزوم این بود که خوشبختی شماها رو ببینم !!! الان دیگه خیالم راحت شد که سر و سامون گرفتید و حواستون به برادراتون هست . خیالتون راحت باشه دیگه هیچ وقت منو نمیبینید !! یکی یکی پسرهام رو بغل کردم و بوسیدم . اونها اما بی تفاوت از من خداحافظی کردن و به سمت ده برگشتن !!
شب رو مجبور کنار درختی سر کردم و تا صبح از فکر و خیال پری خواب به چشمم نرفت. صبح زود برای همیشه از اون ده خاطراتش دست کشیدم و به سمت ده خودمون برگشتم !!!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
بی بی رو بغل کردم و پای به پای بی بی اشک ریختم !! برای سختیهایی که بی بی کشیده بود اشک ریختم ، برای سختی هایی که مادرم کشیده بود اشک ریختم ، برای خودم اشک ریختم !!
اما بين ما سه نفر غم بی بی بیشتر بود !!
خودم رو مقصر مرگ مادرم میدونستم ، برای مادری که تا امروز فکر میکردم زنده است و منو نمیخواد عزاداری کردم !! دستم رو روی شکمم کشیدم و برای بچه ای که دیگه نداشتم عزاداری کردم ، میخواستم به اندازه تمام روزها و شب هایی که تحقیر شدم گریه کنم ، دلم میخواست تمام عقده های دلم رو خالی
کنم !
اونقدر اشک ریختم که پلک هام خسته شد و خوابم برد !! غروب بود که با تکونهای بی بی چشم هامو باز کردم ، چشم هام اونقدر باد کرده بود که به زور میتونستم از بینش نگاه کنم ! بی بی سفره رو پهن کرده بود و غذا کشیده بود !!
دستم رو گرفت و گفت :
پاشو دخترم ، تو هنوز بدنت ضعیفه پاشو یکم غذا بخور !! هیچ اشتهایی نداشتم ، از جا بلند شدم و پای سفره رفتم و بخاطر بی بی کم کم شروه به خوردن غذام کردم !!! بی بی تکه نونی دستم داد و گفت :
خواب که بودی هادی اومد !! نگاهی به بی بی کردم و گفتم : چرا ؟؟ چیکار داشت؟؟
بی بی ادامه داد :
یکم خرت و پرت برات آورد و گفت شب میاد بهت سر میزنه !!
اخم غلیظی کردم و گفتم :
میگفتی نیاد حالم خوب نیست !!
بی بی شونه ای بالا انداخت و گفت :
شما زن و شوهرید ، من نمیتونم بینتون دخالت کنم ، اگه اومد خودت بهش بگو !!! ولی حواست باشه که هادی توی سختی های ما کم هوامونو نداشته، الان دوره سختی اونه ، اگه تو پشتش رو خالی کنی نامردیه !! یکم باهاش مدارا کن ، هادی سنی نداره اما همه مسئولیتهایی که مش سليمون خدا بیامرز داشته افتاده گردنش ، مادرم همیشه میگفت کوچیکی کن تا به بزرگی برسی !! بزار روح اون خدابیامرزم در آرامش باشه !!
نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه جوابی بدم بقیه غذام رو خوردم !
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
یک ساعتی گذشته بود که در خونه به صدا در اومد !!
بی بی اشاره ای به بیرون کرد و گفت : پاشو دخترم ، حتما هاديه !!
به ناچار از جا بلند شدم و به سمت در رفتم !!
از پشت در داد زدم : کیه ؟؟
با شنیدن صدای هادی ، قفل در رو باز کردم و کنار ایستادم !!! هادی با پاکت میوه داخل شد و با دیدن صورت ورم کرده من ترسید و گفت :
خوبی پری ؟؟ چت شده ؟؟ دستی به صورتم کشیدم و گفتم : چیزیم نیست گریه کردم !!
هادی پاکت میوه رو روی پله گذاشت و گفت: چرا گریه کردی ؟؟ باز اتفاقی افتاده
؟؟
لبه پله نشستم و گفتم:
نه چیزی نشده !!
هادی کنارم نشست ، دستش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو
روی شونه هام گذاشت و گفت . نمیدونم باور میکنی یا نه !! اما انگار یه تیکه از وجودم رو ازم گرفتی و با خودت بردی !!! وقتی نیستی نمیتونم توی اتاقمون بمونم !!! من بدون تو نمیتونم !!
اشکم دوباره روی صورتم راه گرفت و گفتم :
نمیتونی و توی صورتم زدی؟؟ نمیتونی و بهم تهمت زدی ؟؟ نمیتونی و ازم دفاع نمیکنی ؟؟ هادی محکم روی دستش کوبید و گفت بشکنه این دست من ، لال بشه زبونی که به تو تهمت بزنه پری !!
فقط عصبانی شدم که چرا بهونه دست مادر من میدی من اذیتت کنه !!
دماغم رو بالا کشیدم و گفتم :
اگر اجازه داده بودی مشکلم روبه مادرت بگم الان
توی حرفم پرید و گفت :
پری من تو رو میخوام ، همین جوری که هستی هم میخوامت !!
من دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم پری !! اینو درک کن !! بعد لبخندی زد و منم تو سینهی خودش کشید و گفت: یه خبر خوبم دارم برات !!
امروز رفتم به صاحب خونه اینجا گفتم میخوایم خونه رو خالی
کنیم ! با ترس نگاهی بهش انداختم و گفتم :
چرا میخوای بی بیم دربه در بشه ؟
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
هادی خنده ی بلندی کرد و ادامه داد :
چرا در بدر بشه؟! بی بی تاج سر منه ! مگه من مرده باشم که بزارم دوباره بی بی در بدر بشه!! میخوام بی بی رو ببرم پیش
خودمون که اگه بازم قهر کردی ، دم دستم باشی !!
پوزخندی زدم و گفتم :
. من خودم توی اون خونه اضافیم ، تو میخوای بی بیمم ببری تو اون خونه !! هادی اخم مصنوعی کرد و گفت : دیگه این حرفو نزنیا ، جای تو روی چشمای منه ! خودم درستش میکنم با بنا، حرف زدم که ضرب الاجل به اتاق کنار مطبخ
بسازه !!
تا اون موقع هم بی بی توی یکی از اتاقهای خودمون زندگی میکنه ، چشمکی زد و ادامه داد :
اونطور خیالم راحته که دیگه نمیزاری بری و اگه رفتی فوقش به اتاق باهام فاصله داری !!! از اینکه هادی اونقدر به فکر من و بی بی بود ، دلم قنج رفت و محكم بغلش کردم.
خودمو از هادی جدا کردم و سریع به پنجره ی اتاق نگاه کردم و از رو تو اون حال ندیده بود، نفس راحتی کشیدم .
ما اینکه بی بی هادی بلند شد و دستم رو گرفت و گفت : پاشو بریم به بی بی هم بگیم که از این به بعد، قراره با ما زندگی
کنه !!
با خوشحالی وارد اتاق شدیم و جریان رو به بی بی گفتیم اما بی بی از این پیشنهاد خوشش نیومد و گفت : دلم نمیخواد سر بار زندگی شما بشم و دوست دارم تو همین خونه بمونم
من خیلی اصرار کردم و گفتم : باشه بی بی اگه تو نمیای منم همینجا میمونم . اصلا ما میایم تو اون یکی اتاق زندگی میکنیم . هادی با تعجب نگاهی به من کرد و گفت آخه پری جان ، ما نمیتونم اینجا بمونیم . اینجا به دکان و خونه
ی مادرم خیلی دوره و من هر روز نمیتونم پیاده این مسیر رو برم
و بیام، اخمم رو توی هم کردم و گفتم :
پس منم همین جا پیش بی بی می مونم .
بی بی با صدای بلند گفت :
لا الاهه الا الله ، دختر تو چقدر لجباز شدی ! تو دیگه شوهر داری
و هر جا اون بگه باید زندگی کنی !!
هادی با التماس نگاهی به بی بی کرد و گفت :
بی بی اگه شما بیاید پیش ما ، من هم خیالم از بابت پری راحته ، هم نزدیک مادرم هستم و اگه مشکلی براش پیش میتونم کمکش کنم !!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
بی بی چند لحظه ای تو فکر رفت و بعد قبول کرد که کنار ما زندگی کنه !!
آخر شب ، هادی اصرار کرد که باهاش به خونه برگردم اما من ترجیح دادم که کنار بی بی بمونم و کمک کنم تا وسایلش رو جمع کنه !!
فردا ، نزدیکای ظهر بود که هادی با یک چرخ بزرگ جلوی در اومد و تمام وسایل بی بی روبار چرخ کرد و با هم به سمت خونه راه افتادیم به خونه که رسیدیم هادی اتاق کوچک کنار مطبخ رو خالی کرده بود. وسایل بی بی رو توی اون اتاق گذاشتیم !! بی بی ، گوشه ی اتاق نشسته بود و قیافش درهم بود . من با خوشحالی ، مشغول چیدن وسایل شدم و برای خودم آواز میخوندم بی بی با ناراحتی نگاهی به من کرد و گفت : خودم کارهام رو انجام میدم ، تو برو توی اتاق خودت !!
با خنده گفتم :
من تا اینجا رو مرتب نکنم نمیرم !!
بی بی بلند شد و بقچه رو از دستم گرفت و گفت :
برو پیش شوهرت !! به سمت اتاق خودم راه افتادم. هادی توی اتاق نشسته بود رفتم و کنارش نشستم. هادی دستش رو دور کمرم انداخت و منو به سمت خودش کشید و وقتی کارش تموم شد ، بی رمق کنار من دراز کشید و گفت : پری ، بیا و یه قولی بهم بده !! از این به بعد ، هر اتفاقی هم ، هر حرفی هم بین ما پیش اومد ، منو ترک نکن !!! قهر بکن داد بزن، با من حرف نزن اما بی صدا از خونه نرو !!
به سقف خیره شده بودم. هادی سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت :
زود باش بهم قول بده که دیگه جایی نمیری !! نگاهی به صورت هادی انداختم و گفتم :
قول میدم !!
هادی بوسه ای به گونه ام زد و بلند شد و لباس هاش رو تنش کرد
و گفت :
من که خیلی گشنمه تو رو نمیدونم !!
سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم. هادی دستش رو روی شکمش کشید و گفت :
پس من برم و چند تا سیخ کباب بخرم بیارم با هم بخوریم از جا بلند شدم و هادی رو بدرقه کردم. خودم رو مرتب کردم و به سمت مطبخ رفتم !! سه تا بشقاب و قاشق توی سینی گذاشتم و به سمت اتاق بی بی رفتم .
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
بی بی همچنان گوشه ی اتاق نشسته بود و دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود . با شوخی گفتم بی بی خانم ، تو که تنبلیت میاد اتاقت رو مرتب کنی چرا نزاشتی من کمکت کنم ؟! بعد سینی رو روی زمین گذاشتم و ادامه دادم: هادی رفته برامون غذا بیاره !!! بعد از نهار خودم همه چی رو مرتب میکنم!!! بی بی بلند
شد و چادرش رو سر انداخت و سینی رو دستم داد و گفت : غذاتون رو ببرین اتاق خودتون بخورین !! بعد از خونه بیرون رفت . ته دلم میدونستم بی بی توی خونه ی ما راحت نیست و دوست نداره سر بار هادی باشه ، اما من خیالم از بودن بی بی کنارم راحت بود ! از جا بلند شدم و شروع به مرتب کردن اتاق بی بی کردم ! تقریبا کارم تموم شده بود که هادی برگشت ، با دیدن جای خالی بی بی ، غذا ها رو نشون داد و گفت :
پس این بی بی خاتون کجاست ، غذا رو باید تو داغه و از دهن نیفتاده خورد !!
غذا رو از دستش گرفتم و گفتم : نمیدونم چادرش رو سرش کرد و رفت !!! حتما رفته بازار یکم وسایل بخره !
هادی اشاره ای به غذا کرد و گفت: بشین غذا بخوریم ، که خیلی گشنمه !!
لبخندی زدم و همینطور که پاکت غذا رو باز میکردم گفتم : حتما بی بی قبول نمیکنه بدون اجاره اتاق اینجا بمونه و شرط گرفتن اجاره و سهم توی خرج خونه اینجا می مونه !! هادی اخمی کرد و گفت :
این چه حرفیه ، بی بی مثل مادر خودم می مونه !!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
چی بگم ، حالا بزار خودش برگرده صحبت می کنیم !! مشغول خوردن غذا شدیم !!! بعد از غذا هادی به اتاق خودمون برگشت تا یکم استراحت کنه و دوباره به دکان برگرده . منم به مطبخ رفتم تا به کارهام برسم دو ساعتی بعد بی بی برگشت همانطور که حدس زده بودم توی دستهاش پر بود از برگ نی و
ساقه ی گندم !! غذاشو گرم کردم و به اتاقش بردم ، بی بی تشکر کرد و شروع به خوردن غذاش کرد چند قاشقی که خورد گفت : هادی رفته؟! گفتم نه بی بی توی اتاقه !!! گفت صداش کن چند کلمه باهاتون حرف دارم !!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
به اتاقمون برگشتم و هادی رو صدا زدم : هادی جان پاشو ، بی بی کارت داره !!!
هادی توی جاش نیم خیز شد و گفت : خیر باشه ، ساز رفتن که نمیخواد بزنه ؟!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
والا نمیدونم !! بیا بریم ببینیم چی میخواد بگه !!
هادی بلند شد، لباسش رو مرتب کرد و به سمت اتاق بی بی به راه افتاد !! منم پشت سرش پا تند کردم بی بی به مخده ی گوشه ی اتاق تکیه داده بود و به گلهای قالی خیره شده بود !! میدونستم که داره توی ذهنش حرف هاشو سبک سنگین میکنه !! منتظر موندیم تا خودش به حرف بیاد !!
چند دقیقه ای گذشت که بی بی نفس صدا داری کشید و گفت : هادی جان ، خدای من شاهده که تو با پسرهام برای من هیچ فرقی نداری و حتی بیشتر هم دوستت دارم و برام خیلی عزیزی !! خدابیامرز پدرت خوبی رو در حق ما تموم کرد . اگر نمیخواستم بیام اینجا از از شرمم بود، نمیخواستم بیشتر از این اسباب زحمت شما بشم !! من یک پام لب گوره و چیزی از عمرم باقی نمونده !!
من و هادی همزمان گفتیم :
خدانکنه این چه حرفیه بی بی !! بی بی لبخند تلخی زد و گفت :
عمر دست خداست !!! تنها آرزو و خواسته ی من از خدا
این بود که اونقدری عمر کنم تا این دختر رو سر و سامون بدم به شکر خدا خیالم از بابت پری راحت شد !! الان دیگه جز دلتنگی برای دیدن روی پسرهام ، آرزوی دیگه ای ندارم که باید اون رو با خودم به گور ببرم !!! به سمت بی بی رفتم و سرم روی شونه اش گذاشتم !! بی بی سرم رو نوازش کرد و گفت : میدونی که پری دار و ندار من از این دنیاست، نمیخوام فکرش درگیر من باشه !! من توی این اتاق میمونم به شرط همون توافقی که با علم تاج کرده بودم !!
هادی لبش رو به دندون گرفت و گفت :
این چه حرفیه میزنید بی بی!!! میخواید خدابیامرز بابا حاجی رو از من دلگیر کنید !!
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
با اومدن بی بی به خونه ی ما ، آرامش گرفته بودم !!! بی بی اکثرا توی اتاقش در حال حصیر بافی بود و به اصرار بی بی ، دار قالی رو هم توی اتاق بی بی گذاشتیم و من بعد از تموم شدن کارهای خونه ، پیش بی بی میرفتم و فرش میبافتم . هادی ظهرها و غروب ها که از دکان بر میگشت ، مستقیم به خونه ی مادرش می
رفت ، بهش سری میزد و اگر خرید یا کاری داشت براش انجام میداد . اما ، طاهره خانم همچنان با من سر سنگین بود و نه به دیدن من می اومد و نه اجازه میداد من به دیدنش برم اما از حرفهای هادی فهمیده بودم که طاهره خانم سربسته جویای احوال من هست
زندگیم روال خوبی گرفته بود و طعم شیرین آرامش رو چشیده بودم اما همیشه یه نگرانی ته دلم موج میزد !!! با وجود اینکه چند ماهی از بودن من کنارهادی گذشته بود هنوز باردار نشده بودم و ترس اینکه نتونم برای هادی بچه بیارم هر روز بیشتر از روز قبل آزارم میداد !! یک روز توی مطبخ در حال بار گذاشتن ناهار بودم که طاهره خانم اومد و مستقیم به اتاق بی بی رفت !!! توی این چند ماهی که بی بی اومده بود اولین بار بود طاهره خانم سمت ما اومده بود !!! کنجکاو شدم و آروم پشت در رفتم و گوشم رو به در چسبوندم تا ببینم برای چی اومده!!! یهو در باز شد و بی بی بیرون اومد و با دیدن من توی اون حالت لبش رو به دندون گرفت و با چشم و ابرو اشاره کرد که برم !! بعد با صدای بلند که انگار من اونجا نیستم داد زد : پری ... پری دخترم!! یه دوتا چایی بیار اتاق من مهمون داریم و دوباره به اتاقش برگشت !! دوباره به مطبخ برگشتم و با تمام سرعتی که داشتم دست به کار شدم تا دوباره پشت در اتاق برگردم!!! کتری رو روی اجاق گذاشته بود و چشم ازش برنمیداشتم تا جوش بیاد و چای رو دم کنم آب جوش نمی اومد و عصبی شده بودم ، حتما دوباره اتفاق بدی افتاد می ، تند تند ناخونهامو میجویدم و فکر می کردم یعنی طاهره خانم چیکار داشته که اومده اینجا ، دستامو بالا بردم و با عجز از خدا خواستم آرامشمون بهم نخوره و دوباره داستان جدیدی شروع نشه !!
نیم ساعتی طول کشید تا چای آماده شد ، لباسم رو مرتب کردم و چندتایی صلوات فرستادم و دور خودم فوت کردم !
سینی چای رو برداشتم و به راه افتادم، چند تقه به در زدم و وارد اتاق شدم !
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
طاهره خانم ، صورتش از اشک خیس خیس بود !! با دیدن من روسری اش رو روی صورت کشید و اشکهاش رو پاک کرد !! زیر لب سلام دادم و سینی رو وسط گذاشتم و کنار بی بی نشستم !! بی بی با چشم و ابرو ازم خواست برم و پیش طاهره خانم بشینم . سردرگم بودم و میترسیدم نزدیکش بشم !!
بی بی استکانی چای، نزدیک طاهره خانم گذاشت و گفت : هر چی بوده گذشته و رفته!!! پری هم دلی نداره که بخواد از کسی کینه بگیره ! مگه نه دخترم !!
با تعجب گفتم : چی ؟ ها ؟؟ نه ... یعنی آره . ببخشید اصلا نمیدونم چی دارم
میگم !!
طاهره خانم دستاشو باز کرد و گفت :
بیا بغلم دخترم !! بیا و ازم بگذر !!
آروم به سمتش خزیدم و نمی فهمیدم منظورش چیه !! بی بی از جاش بلند شد و گفت : با اجازتون من باید برم و این سبدها رو ببرم دکان برای فروش ،
شما هم یکم با هم خلوت کنید !!!
چادرش رو سرش انداخت و بیرون رفت !!!
من بی خبر از همه جا، آروم توی بغل طاهره خانم نشسته بودم و به صدای هق هقش گوش میکردم !!! طاهره خانم اونقدر گریه کرد که نفسش بند رفت . سریع بیرون دویدم و لیوان آبی براش آوردم !!
کمی از آب خورد و گفت : یک ماهه که هر شب به خواب میبینم !! تا چشم میبندم ، مش سلیمون خدابیامرز به خوابم میاد و ازم میخواد باهات آشتی کنم !! همش توی خواب بهم میگه : " طاهره من بهت بدی نکردم به خاطر خدا به دخترم بدی نکن ، که من در عذابم " هر روز که از خواب بیدار میشدم صدقه میدادم و دو رکعت نماز برای شادی روحش میخوندم !!! اما باز هم خوابم تکرار میشد ! پنجشنبه هفته پیش، حلوا پختم و پخش کردم . چند شب خوابی
ندیدم و خیالم آسوده بود و با خودم گفتم سلیمون ازم راضی
شده !! تا دیشب دوباره گریه اش شدت گرفت !!! دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم: آروم باشید !!
دستم رو گرفت بوسید و گفت :
حلالم کن پری ! حلالم کن که میترسم !!! دیشب خواب دیدم از دهنم مار و عقرب بیرون میریخت و تمام بدنم رو نیش میزد کل بدنم تاول زده بود و ازش چرک میریخت !!! مش سلیمون جلوی روم وایساده بود و تو رو توی بغلش گرفته بود !! نمیتونستم داد بزنم و کمک بخوام فقط عذاب میکشیدم !!! مش سلیمون
سرش رو ازم چرخوند و گفت :
تا وقتی پری حلالت نکنه این عذاب ادامه داره !!!
حلالم کن دخترم !!! ازم بگذر ...
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
محکم بغلش کردم و اشک هام روی گونه هام ریخت . توی ذهنم عذاب هایی که کشیدم مرور میشد و تهمتهایی که بخاطر بچه ای که از دست دادم بهم زده شده بود هق هقم رو بیشتر کرد . طاهره خانم منو از خودش جدا کرد و گفت: بگو بشنوم پری جان !!! بگو تا با گوشهای خودم بشنوم که حلالم کردی نزار با این عذاب از دنیا برم !!
اشک هام رو پاک کردم و با صدای لرزون گفتم : حلال کردم !!! اشکهای طاهره خانم به لبخند تبدیل شد و محکم منو بوسید و بلند گفت : خدایا شکرت !!
بعد بلند شد و با ذوق به سمت در اتاق رفت و گفت : برای شام با بی بی به خونه ی ما بیا ، من برم دخترها رو هم دعوت کنم . باید مهمونی بدم !! طاهره خانم خنده کنان رفت و من توی حیاط روی سکو نشستم . درسته که دلم ازشون شکسته بود اما انگار رفتار طاهره خانم آبی بود که روی آتیش ریخته شده و باعث شد من همه چی رو فراموش کنم . با شوق منتظره هادی و بی بی موندم که این خبر رو بهشون بدم . دم دمای غروب لباس مرتبی تن کردم و موهام رو مرتب شونه زدم
و روسری قشنگی سر کردم کمی از روبرو شدن با خواهرهای هادی استرس داشتم و دعا میکردم دوباره حرف و حدیثی پیش نیاد . هادی هم از اینکه طاهره خانم از خر شیطون پیاده شد و با من آشتی کرده تو پوست خودش نمیگنجید . بعد از اینکه همه آماده شدیم به سمت اتاق طاهره خانم راه افتادیم . قلبم محکم میکوبید و بدنم یخ کرده بود. هادی ضربه ای به در زد و در اتاق رو باز کرد وارد اتاق شدیم، طاهره خانم با روی باز به استقبال ما
اومد و بعد از دید وبوسی ما رو به سمت بالای اتاق هدایت کرد اما خواهرهای هادی، حتی به من نگاه هم نکردن و با بی بی سلام و احوالپرسی سردی کردن و به مطبخ رفتن . طاهره خانم کنار بی بی نشست و مثل قدیما تعریف و بگو بخند رو شروع کرد . هادی هم با شوهر خواهرش مشغول صحبت شد . حوصله ام سر رفته بود . بلند شدم و رو به طاهره خانم گفتم منم میرم مطبخ تا کمی
کمک کنم . طاهره خانم کمی قربون صدقه ی من رفت و من خنده
روی لب از اتاق بیرون رفتم و به سمت مطبخ راه افتادم . شهناز و مهین ، صداشون از مطبخ بیرون می اومد و معلوم بود از چیزی شاکی هستن و دارن غر میزنن !!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
وارد مطبخ شدم و سلامی کردم و گفتم خیلی خسته شدید بزارید منم کمکتون کنم ! توران اخم غلیظی کرد و خودش رو با کاری مشغول کرد . بقیه هم به تقلید از توران، مشغول کار شدن کمی توی مطبخ ایستادم و چند کلمه ای حرف زدم اما انگار وجود من اونجا باعث شده بود بقیه سکوت کنن و معذب باشن !! سرم رو پایین انداختم و از مطبخ بیرون رفتم. حالا که هادی از این موضوع آنقدر خوشحال بود و طاهره خانم هم رفتارش با من
عوض شده بود ، دلم نمیخواست دوباره ناراحتی پیش بیاد و بینمون دلخوری درست شه !! چند دقیقه ای روی لبه ی حوض نشستم. همچنان صدای غر زدن شهناز و توران می اومد که از بودن من تو اون خونه خوشحال نبودن و پیش خودشون طاهره خانم رو
سرزنش میکردن که چرا با من صحبت کرده و منو بخشیده !!! اهمیت به حرفهای اونها، بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق راه افتادم . با لبخند مصنوعی روی لبم ، وارد اتاق شدم و کنار طاهره خانم نشستم . طاهره خانم دستش رو روی پای من
گذاشت و گفت :
هفته ی دیگه ، عروسی دختر زهرا خانومه !! فردا بریم بازار به پارچه قشنگ بگیریم بدیم برات پیرهن بدوزن !!! لبخندی زدم و گفتم :
- خوشبخت باشن ، اما من نمیتونم بیام !!
طاهره خانم لباشو کج کرد و گفت
چرا نمیای ؟؟
زورکی لبخندی زدم و گفتم :
آخه زهرا خانم خیلی از من خوشش نمیاد و مطمئنم دوست نداره توی مجلسشون باشم!!! از طرفی هم الان همه متوجه مشکل من شدند ، اینجوری معذبم !!! طاهره خانم آهی کشید و گفت
اولا که تو عروس منی و اگه کسی از تو خوشش نمیاد منم دعوت نکنه !! هرکس هم بخواد بهت بی حرمتی کنه با من طرفه !! نمیشه که همش تو خونه قایم شی!! باید با مردم بری و بیای !!!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
بعد از مدت کمی ، شهین و شهناز ، سفره به دست وارد اتاق شدند و شروع به پهن کردن سفره کردند!!! خواستم برای کمک بلند شم که طاهره خانم مانع شد . انگار طاهره خانم فهمیده بود بین ما اتفاقی افتاده و نمیخواست من پیش دخترها برم و باهام بد رفتاری کنن !
آخر شب به سمت اتاق خودمون راه افتادیم . توی دلم فاتحه ای برای مش سلیمان فرستادم که هنوز هم هوای من رو داشت و روحش باعث شده بود طاهره خانم با من آشتی کنه و دوباره مثل قبل مهربون بشه !!
فردا صبح طاهره خانم ، من وصدا کرد و با هم به بازار رفتیم . طاهره خانم برای من یک دست بلیز و دامن خرید و یک پارچه کرم رنگ هم خرید و به خیاط دادیم تا برام یه پیراهن بلند و چیندار بدوزه !! از اون روز به بعد ، طاهره خانم مرتب به من و بی بی سر میزد و هر غذایی که درست میکرد برای من هم می آورد . منم صبحها اول به کمک طاهره خانم میرفتم و کارهاش رو انجام
میدادم و خونه رو جارو میکشیدم و بعد به خونه ی خودم برمیگشتم . روزها به همین منوال میگذشت و من هر بار با دیدن ماهیانه ام ، غم دنیا توی دلم مینشست نگران بودم که دیگه نتونم بچه دار بشم و ترس اینکه ، هادی بخاطر بچه دل به زن دیگه ای بسپاره تا عمق وجودم رو میلرزوند . توی تنهایی هام زار میزدم گله میکردم و از خدا طلب بچه می
کردم !! گاهی با خودم میگفتم پری تو چقدر زیاده خواهی تا دیروز از غم تنهایی و عیبت میسوختی !!! امروز که به لطف خدا زندگی خوبی داری ، از غم نداشتن بچه گله مندی !! در آخر هم از جا بلند می شدم و میگفتم و راضیم به رضای خدا و هر چی که خودش صلاح من ميدونه !!! اما میدونستم اینا همش حرف زبونمه و دلم اینو نمیگه !! توی مطبخ در حال تدارک شام بودم که طاهره خانم خوشحال و شاد اومد و گفت :
پری بیا دخترم که خوش خبرم !!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
لبخندی زدم و دستامو با گوشه دامنم پاک کردم و گفتم :
همیشه خوش خبر باشی مامان طاهره چی شده !!
طاهره خانم دستاشو به هم مالید و گفت
امروز بهجت خانم اومده بود که اجازه بگیره آخر هفته برای خواستگاری شهین بیان !!
لبخند پهنی زدم و گفتم :
به به مبارکه پس عروسی در پیش داریم !!
طاهره خانم با بغض گفت :
بعد از مش سلیمون خدا بیامرز ، مرد خونه من هاديه ! بهش گفتم باید با هادی حرف بزنم بعد بهتون خبر بدم !!!! گویا حاج محمود خودش با مش سلیمون قول و قرار گذاشته بودن و منتظر بودن بچه ها یکم بزرگتر و پخته تر بشن !! لبخندی زدم و گفتم: خیره ! مطمئن باشید هادی هم هیچوقت روی حرف شما حرف نمیزنه !!
مشغول آشپزی شدم و طاهره خانم رو برای شام پیش خودمون نگه داشتم. بعد به سمت اتاق طاهره خانم رفتم تا به دخترها بگم به خونه ما بیان !!
نزدیک اتاق رفتم و تقه ای به در زدم شهین با چهره ای شاد رو باز کرد و با دیدن من گفت :
مامان طاهره نیومده اتاق شما ؟؟
چشمک ریزی زدم و با لبخند گفتم :
چرا اومد ، یه خبر خوبم بهمون داد ! الان اومدم بگم برای شام بیاید سمت ما تا بعد از شام مامان طاهره با با هادی صحبت کنه بعد از خوردن شام ، یک سینی چای آوردم نشستم ، زل زدم به هادی تا به حرف بیاد!! بی بی کنی زانوهایش رو مالید و بعد بلند شد و گفت: با اجازتون من برم، خیلی خسته ام !!! میدونستم بی بی معذبه بخاطر همین اصراری نکردم و بی بی رو تا دم در بدرقه کردم و دوباره روبروی هادی نشستم .
هادی به زور خندهاش رو جمع کرد و گفت : خب پری میگفت یه خبر خوب برای من دارید !!!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
طاهره خانم اومد حرف بزنه که زودتر گفتم : قرار بود اول تو قضیه شیرینی رو بگی !!
هادی دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و بلند زد زیر خنده و گفت
فقط تعجب میکنم چطور طاقت آوردی تا الان و تونستی شام بخوری !!
با قهر سرم رو چرخوندم و جوابی ندادم !!! طاهره خانم خنده ای کرد . هادی گلوش رو صاف کرد و گفت :
امروز اکبر آقا صدام کرد و گفت: از اینکه روزش رو تو دکان بگذرونه خسته شده و دیگه جوونی برای چرخوندن دکان ندارها و
از اونجا که وارثی نداره تا کارش رو ادامه بده ترجیح میده که دکان رو بفروشه !!! ازم خواست که من دکانش رو بخرم و کسب و کارم رو بزرگتر کنم!!! از ذوق جیغ بلندی کشیدم و گفتم : این که خیلی خوبه!!! طاهره خانم گفت: خدا رو شکر ، هادی انقدر قلبش بزرگه که همه دوستش دارن و خدا به کسب و کارش برکت میده !!
هادی لبخندی زد و نگاهی به شهین کرد و ادامه داد اما بگم شیرینی برای چی بود؟ با تعجب نگاهی به هادی کردم . هادی خندید و رو به طاهره خانم گفت: با اجازتون من جواب بله رو به
حاج محمود دادم. با خودم فکر کردم کی از مصطفی بهتر و سربزیرتر ؟ نا خودآگاه کل بلندی کشیدم و وسط اتاق شروع به قر دادن کردم . طاهره خانم و هادی بلند بلند میخندیدن و دست
میزدن ! شهین هم لبخند به لب سرش رو پایین انداخته بود چند شب بعد خانوادهی حاج محمود برای قند شکستن به خونه ی
طاهره خانم اومدن و قرار عقد و عروسی ، برای دو هفته بعد گذاشته شد !! طاهره خانم با توران و مهین مشغول خرید جهیزیه و تدارکات عروسی شد و خیلی زود دو هفته تموم شد و روز حنابندون از راه رسید. صبح زود لباس مرتبی تن کردم و به اتاق طاهره خانم رفتم .
با دیدن عذرا خانم زبونم بند اومد و سرم رو پایین انداختم و با من و من به طاهره خانم گفتم چه کمکی از من بر میاد !! عذرا اخمهاش رو ریخت و رو به طاهره خانم گفت : نگفته بودی با این عفریته آشتی کردی !!! اونم بعد از اینکه آرامشت رو بهم زد و سایه ی سرت کم نشه!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
طاهره خانم لبخندی زد و گفت: گذشته ها گذشته خواهر ، خودتو ناراحت نکن من پری رو بخشیدم خدا هم اونو ببخشه !! با تعجب نگاهی به طاهره خانم انداختم و از اتاق بیرون رفتم از داخل حوض کمی آب به زمین پاشیدن و مشغول جارو کردن حیاط شدم. هنوز صدای غر و غر عذرا می اومد و طاهره خانم سعی داشت آرومش کنه !!! بی توجه به اون حرفها داخل مطبخ رفتم و با کمک زنموی هادی ، نهار رو بار گذاشتم . طاهره خانم همه ی فامیل و اکثر همسایهها و آشناها رو دعوت کرده بود اما به اندازه ی مهمون نداشتن . تحمل نگاهی سنگین مردم رو نداشتم
ما عروسی و خودم رو توی مطبخ مشغول کرده بودم . تقریبا ظهر بود که طاهره خانم با خنده وارد مطبخ شد گفت و پری جان آتیش درست كن الاناست که عروس رو از حموم بیارن ، یکم برای شهین اسپند دود کن !!! لبخندی زدم و مشغول آتیش زدن زغالها شدم و ظرف اسپند رو توی دستم گرفتم و کل کشون وارد حیاط شدم و دور سر شهین اسپند چرخوندم و توی آتیش ریختم. یهو صدای بلندی از تو جمعیت گفت: طاهره ، میخوای دخترت سیاه بخت بشه که دادی
اون اسپند براش دود کنه !! همهی جمعیت ساکت شدن و به من نگاه کردن . اشک توی چشمام حلقه زد و سینی ذغال رو توی دست مهین گذاشتم و به گوشه حیاط رفتم بی بی صلوات بلندی ی فرستاد و همهی جمعیت با بی بی همصدا شدن و شهین رو به سمت اتاق مهمون بردن و کم کم حياط خالی شد . بغضم ترکید و به سمت اتاق خودم راه افتادم . نیم ساعتی گذشت که بی بی وارد اتاق شد و گفت: اینجا چیکار میکنی دخترم ؛ پاشو طاهره خانم دنبالت میگرده !! نگاهی به بی بی کردم و گفتم : من نمیام بی بی ، هیچ کی دوست ندارم من تو اون مجلس باشم!!! بی بی آهی کشید و گفت: به حرف مردم اهمیتی نده! تو بخاطر شوهرت و طاهره خانم تو اون مجلسی !!! اگه هادی بفهمه ممکنه حرف و حدیثی پیش بیاد!! نزار فردا شهین هم ازت دلخور بشه و خاطره ی تلخی از عروسیش به یادش بمونه !!! چشمام از شدت گریه سرخ شده بود . با گوشه ی چارقدم اشک هام رو پاک کردم و بلند شدم .
دلم میخواست زود عروسی تموم بشه و راحت بشم .
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
کم کم سر و كله ی مهمونها از راه رسید و طاهره خانم با خوشرویی همه رو به اتاق مهمون راهنمایی میکرد . منم توی لیوانهای کمر باریک چای پر میکردم و به دست توران میدادم تا از مهمونها پذیرایی کنه . از داخل اتاق صدای بزن و برقص می اومد .
خیلی دلم میخواست برم داخل و از مهمونی لذت ببرم اما میترسیدم
که باز کسی حرفی بزنه. چند باری بی بی سراغم اومد
که با خودش منو داخل اتاق ببره اما من منتظر بودم که طاهره خانم یا توران بیان دنبالم !!! تقریبا کاری برای ظهر نمونده بود و حوصله ام داخل مطبخ سر رفته بود. بلند شدم و چادرم رو از دور کمرم باز کردم و روی سرم انداختم و آروم به سمت اتاق مهمون راه افتادم. کمی جلوی پله ها ایستادم . دو دل بودم که داخل اتاق برم یا نه که با صدای تک سرفه ای به خودم اومدم برگشتم سمت صدا ، زهرا خانم همراه منیره و نیره کنار پله وایستاده بودن . با لبخند خوش آمد گویی کردم . زهرا خانم چشو ابرویی بالا انداخت و در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد . منیره هم که شکمش حسابی بالا اومده بود نگاهی به من انداخت و چادرش رو از روی شکمش دور کرد و حس حس کنان از پله ها بالا رفت. سمت نیره چرخیدم . نیره با خوشحالی منو بغل کرد و بوسید و با خنده گفت : انشالله دامن تو
هم بزودی سبز میشه غصه نخور ، من هر روز برات دعا میکنم . نیره دختر خوش قلب و مهربونی بود و حتی با اینکه عیب منو میدونست ، هیچ وقت باهام بد نشد و دلم رو نشکست های نیره رو محکم توی دستم گرفتم و گفتم : بریم تو ؟! پشت سر نیره وارد اتاق شدم و جلوی در ورودی نشستم . عذرا و علم تاج کنار هم نشسته بودن و تا منو دیدن اخم هاشون توی هم رفت و شروع به پچ پچ کردن ، طولی نکشید که زهرا خانم و منیره هم قاطیشون شدن و به دقیقه نکشید که همه نگاه ها روی من افتاد، صدای پچ پچ کردن ها بلند شد
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام