#سرگذشتپری
خورشید روزهای آخر بارداریش رو میگذروند . در حال دوخت لحاف و تشک برای بچه بودم که که درد زایمانش شروع شد !!
یکم براش جوشونده درست کردم و براش جا پهن کردم و توی رختخواب خوابوندمش و سراغ قابله و سمیه رفتم !!
وقتی به سمیه خبر رو دادم پرسید:
بچه پسره دیگه ؟؟
سرم رو تکون دادم و گفتم
هنوز که زایمان نکرده ولی چه فرقی داره، دختر باشه یا پسر !!
سمیه پوزخندی زد و گفت :
اره راست میگی حتما فرقی نداره ! اما بهجت خانم می گفت معصومه پسر میاره !!! گفتم: عروست توی خونه ی من داره زایمان میکنه اگه خواستی بیا و نوه ای که بخاطرش دنیا رو بهم ریختی رو ببین!!! در ضمن به شوهر خوش غیرتشم بگو !! و بدون اینکه منتظر جواب بمونم با قابله به سمت خونه برگشتم !! قابله نگاهی به خورشید انداخت و گفت
هنوز برای زایمان زوده !!
خورشید درد میکشید و مدام داد میزد !
خانجون گوشه اتاق نشسته بود و هر بار خورشید داد و هوار
میکرد ، اخم میکرد و میگفت اینقدر سلیطه بازی در نیار !!! انگار فقط تو داری میزایی ، آبرومون رفت !!! کل ده صدای تو رو شنیدن !!
اخمی کردم و گفتم : خب بچه ام درد داره!!! چیکار کنه ؟ نه که مادرشوهرش از صبح سر بالینشه !! شوهرش یه دم از جلو در کنار نرفته و دلواپسشه !! صبح رفتم به سمیه خبر دادم ، یه توک پا اومد به عروسش سر بزنه ؟!
خانجون از جا بلند شد و گفت :
الحق که دریده ای خاتون و از اتاق بیرون رفت !!!
خورشید داد می زد و ازم کمک می خواست !!
به قابله التماس میکردم تا زودتر بچه رو به دنیا بیاره !! چند ساعت بعد قابله آستین هاشو بالا زد و گفت: پاشو سر بچه
معلومه ، سریع آب جوش و پارچه تمیز رو آماده کن !! قابله سر بچه رو گرفت و بیرون کشید ، با دیدن پاهای بچه جیغی زد و بچه رو روی زمین انداخت !!
#تجربه
#واقعی
#کپیازسرگذشتحرام