#سرگذشتپری
.... یک ساعتی با ملکه گفتیم و خندیدم حسابی بهم خوش گذشته بود و علاقه ام به ملکه چند برابر شده بود . دوست داشتم
همیشه همینطور باهام مهربون بمونه
ملکه از جاش بلند شد و گفت
پاشو دیگه بریم سراغ ناهار .
از اتاق ملکه بیرون اومدیم . سریع کفش هام رو زیر دامنم گذاشتم
و آروم دستم رو زیر دامن بردم و کفشهام رو پوشیدم . و به سمت مطبخ رفتیم. سوسن خانم داخل مطبخ بود و با دیدن من رو ترش کرد و سرش رو چرخوند یکم به سوسن خانم نگاه کردم تا بلکه علت این رفتارش رو بفهمم ، اما سوسن خانوم دیگه نگاهی به من نکرد. غذاشو بار گذاشت و دوباره به اتاقش رفت . سروصدای بچههای سوسن خانم کل حیاط رو برداشته بود ، ملکه دستش رو روی گوشش گذاشت و گفت : ای وای خدا ، آخر هممون از دست این بچه های سوسن ، ، سرسام می گیریم!!! بعد قابلمه ی کوچیکی رو از تو کمد در آورد و گفت : من میخوام یکم یتیمچه درست کنم، تو چی میخوای درست کنی ! با خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم : فعلا ظرفی نداریم که بتونم توش غذا درست کنم
ملکه چینی به ابروهاش انداخت و گفت : اصلا بگو ببینم ، شما چرا اینطوری اومدید اینجا ، چرا چیزی ندارین ؟؟ نمیدونستم چی باید جواب بدم . گوشه مطبخ نشستم و گفتم : ما از روستای دوری اومدیم، از بچگی توی عمارت خان بودم ، هیچ وسیله ای نداشتیم چون نیاز نداشتیم اونجا همه چی بود !! ملکه دوباره پرسید :
خب چرا همونجا نموندید ؟؟
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
دستم رو زیر روسریم بردم و موهایی که از روسری بیرون زده بود رو داخل روسری کردم و گفتم :
آخه خسته شده بودیم. همش مجبور بودیم برای خان کار کنیم.
می خواستیم بریم یه جای راحت !!!
ملکه قهقهه ی بلندی زد و گفت :
جای راحت !!! اونم خونه علم تاج !! من که خونه ی خان رو ندیدم ، اما مطمئنم از اینجا خیلی بهتر بوده !!
بعد سرش رو از در مطبخ بیرون برد حیاط رو کامل نگاه کرد ، صداشو پایین تر آورد و با حالت پچ پچ گفت: حداقل اونجا از غرغر علم تاج و صدای بچه های سوسن و ادا
اطوارهای منیره و نیره خبری نبوده !
ریز خندیدم و پرسیدم :
ولی اینجا با وجود همه اینها برای من مثل بهشت میمونه ، حداقل اینه که اینجا هر کس آدم خودشه و دائم نباید از دستورات
کسی پیروی کنی !!
ملکه یکم فکر کرد و گفت
من که از حرفهای تو چیزی نمیفهمم ، ولی من از اینجا خوشم نمیاد ! بعد با ذوق غلیظی گفت : آقا اسماعیل بهم قول داده که سال دیگه ، یه خونه ی کوچیک بگیره ، که فقط من و خودش ، توش زندگی کنیم بعد. دستش رو روی سینه اش گذاشت و گفت : خدا برام حفظت کنه آقا اسماعیل !!
لبخند محوی زدم و گفتم : ایشالا . بعد دستش رو دراز کرد و دستم رو گرفت و گفت
پاشو ، پاشو ، دختر فعلا تا وسیله بگیرید، از وسایل من استفاده کن !!! بعد کمدی رو نشون داد و گفت این کمد وسایل منه ، هر ظرفی نیاز داشتی بردار . کارت که تموم شد ، بشور و مرتب بزارش توی همین ملکه خوشحال پریدم و رو محکم تو بغلم گرفتم .
ملکه منو از خودش جدا کرد و گفت :
کمد
عههه چیکار میکنی!! خودتو لوس نكن !! بيا برو وسایلتو بيار
غذاتو درست کن .
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
سریع به اتاق رفتم و تک تک پاکتهایی که هادی آورده بود رو
بیرون ریختم تا ببینم چی میتونم درست کنم .
از داخل یکی از پاکتهایی که خالی کردم، مقداری پول بیرون ریخت
با تعجب پول رو برداشتم و شروع به شمردن کردم. پول زیادی بود ، تقریباً اندازه ی پولی که به علم تاج داده بودیم . متعجب دوباره تک تک پاکت ها رو گشتم، اما توی پاکت های دیگه چیزی
پیدا نکردم. بلند شدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم . با خودم گفتم : نكنه علم تاج عذاب وجدان گرفته و پولمون رو برگردونده . اما مگه میشد ، علم تاج وارد اتاق ما بشه و من خبر نداشته باشم . با صدای فریاد ملکه که منو صدا میکرد به خودم اومدم . پول رو برداشتم و زیر لحاف ،کرسی قایم کردم و یکم عدس برداشتم و با
عجله مطبخ رفتم . ملکه پشت چشمی نازک کرد و گفت : هیچ معلومه کجایی من خیلی وقته غذامو بار گذاشتم و بخاطر تو موندم تو مطبخ . گفتم : ببخشید ، پاکت عدس از دستم در رفت و یکم توی اتاق ریخت ، داشتم اونو جمع میکردم . ملکه خنده ای کرد و گفت: حواستو جمع کن دختر ، معلومه بی بی اصلا به تو کار نداده . من موندم تو خونه ی اون خان بیچاره ، تو چه کار میکردی !!! هم سن و سالهای تو یه خونه رو میگردونن !؟ سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم و با کمک ملکه ، برای ناهار خوراک عدس بار گذاشتم و به اتاقمون برگشتم همه فکرم درگیر پول بود و براش نقشه می کشیدم . . توی فکر بودم که صدای در بلند شد . بلند شدم و در رو باز کردم . سوسن خانم بدون اینکه تعارف کنم داخل اومد و زیر کرسی نشست !!! برای پذیرایی چیزی نداشتیم ، با صدای آرومی گفتم :
سوسن خانم بشینید تا برم براتون چایی بیارم .
سوسن خانم اخمی کرد و گفت :
برای چایی خوردن نیومدم بیا بشین کارت دارم .
رفتم و کنارش نشستم ، منتظر موندم ببینم سوسن خانم چی میخواد بگه ، اما همش چشم و ابرو می اومد و سر تکون می داد ،
روی کرسی خم شدم و گفتم :
سوسن خانم چیزی شده ؟؟
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
... سوسن خانم چرخید سمتم و گفت :
ببین دختر، از روز اولی که اومدی اینجا مهرت به دلم نشست میدونم دختر خوبی هستی ، دیدی که خودم نیره رو صدا کردم تا با هم دوست بشید ، اما تو نیره و منیره رو گذاشتی کنار و رفتی ور دل ملکه !!
از حرفاش چیزی نمی فهمیدم ، یکم نگاه سوسن خانم کردم و
گفتم :
خب مگه چیه ؟؟ ملکه دختر خوبیه !!
سوسن خانم کلافه سری تکون داد و گفت :
دخترم، عزیزم، من که نگفتم ملکه بده ، من میگم ملکه ازدواج کرده ، شوهر داره! خوبیت نداره با دختری که شوهر داره اینقد جیک تو جیک بشی . چشم و گوشتو باز می کنه !! هر لحظه گیج تر میشدم ، چشم چرخوندم و گفتم : سوسن خانم ، نیره دختر خوبیه . اما ، منیره از من خوشش نمیاد و به نیره هم اجازه نمیده با من حرف بزنه .
سوسن خانم از جا بلند شد و گفت : من الان میرم باهاشون حرف میزنم ، تو هم دیگه اینقدر با ملکه پچ پچ نکن و از اتاق بیرون رفت . دراز کشیدم به حرفهای سوسن خانم فکر میکردم و توی حال و هوای خودم بودم بی بی در رو باز کرد و داخل شد
زود از جا بلند شدم و نشستم. قیافه ی بی بی ناراحت بود و توی خودش رفته بود . چادرش رو از سرش درآورد و اومد زیر کرسی نشست و شروع به ماساژ دادن پاهاش کرد ، رفتم کنارش و مشغول ماساژ دادن پاهاش شدم و گفتم
فکر کردم حالا حالاها نمیای؟؟ بی بی ، کمی تو چشم هام خیره شد و سرش رو پایین انداخت
پاهاشو ماساژ دادم و پرسیدم :
بی بی چیزی شده؟ اتفاقی افتاده ؟؟
کار پیدا کردی ؟؟
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
آه ...بی بی سردی کشید و گفت
نه پیدا نکردم؟ یکم سکوت کرد و دوباره گفت
هر جا که رفتم نشد ، هر خونه ای رفتم، نخواستنم ! یه قطره اشک از کنار چشمش سرخورد، دستم رو بردم اشکش رو پاک کردم
و گفتم : عیبی نداره ، فردا دوباره میری و دنبال کار میگردی !
گریه یآروم بی بی ، تبدیل به هق هق شد و گفت : گفتن سن و سالم بالاس ، نمیتونن به یه پیرزن کار بدن ! آدم جوون میخوان که جون کار کردن داشته باشه ! هر چی التماس کردم، به دست و پاشون افتادم قبول نکردن . به چند تاشون گفتم ، امروز مجانی کار میکنم تا ببینین هنوز از دست و پا نیفتادم ، باز هم قبول نکردن !
سر بی بی رو تو بغلم گرفتم و گفتم : قربونت برم بی بی اینجوری نکن ، مگه خودت همیشه نمیگی خدا بزرگه !!! بلند شدم و لیوانی آب آوردم و به دست بی بی دادم و گفتم : بی بی ، اگه بدونی چه غذایی برای ناهار درست کردم. بعد با خنده ، خودم رو براش لوس کردم و گفتم: خوراک عدسی بار گذاشتم ، یکم استراحت کن تا من ناهار رو بیارم . بی بی ، لبخند کوچکی زد و زیر کرسی دراز کشید و من به مطبخ رفتم. از کمد ملکه ظرف برداشتم و غذا رو توی ظرف کشیدم خودم رو مقصر تمام بدبختیهای بی بی میدونستم ، اون لحظه هزار بار آرزو کردم بلایی سرم بیاد تا بی بی بیشتر از این عذاب نکشه سینی غذا رو برداشتم و به اتاقمون رفتم بی بی خواب بود ، دلم نیومد بیدارش کنم. سینی رو روی کرسی گذاشتم و کنارش نشستم. به صورت مهربون و شکسته بی بی که نگاه می کردم ، انگار کسی به قلبم چنگ میزد. ای کاش خدا سرنوشت ما رو طور دیگه ای نوشته بود، ای کاش من هیچوقت به دنیا نمی اومدم ، ای کاش بعد از تولد مثل نوه ننه ملوک میمردم ، ای کاش ... ! یک ساعتی بود که بی بی خوابیده بود و محو تماشاش بودم . بی بی تنها کسی بود که منو اونطور که بودم، میخواست و پای همه بدبختی های من وایساده بود.
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
... با صدای داد و فریاد بچه های سوسن خانوم بی بی از خواب پرید و گفت
ای وای ترسیدم چی شد ؟ لبخند کم جونی زدم و گفتم :
نترس بچه های سوسن خانومن ، باید به این سروصداها عادت کنیم
بی بی از جا بلند شد و نشست ، سینی غذا رو نشونش دادم و گفتم :
غذا آوردم ، دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم ، دیگه سرد شد ! بی بی سینی غذا رو پایین آورد ، روی پاهاش گذاشت و گفت . عیبی نداره
بی بی با هر قاشقی که دهنش میذاشت، هزار دعای خیر برای مش سلیمون و هادی می کرد و می گفت بیچاره این پسر ، از صبح آدم من شده و پا به پای من تک تک محله ها و خونه ها رو اومده !
غذامو قورت دادم و گفتم :
بی بی ، فردا من میرم دنبال کار من جوونم حتما بهم کارمیدن !
بی بی اخمی کرد و گفت :
من اگه بميرمم اجازه نمیدم دختر جوونم بره تو خونه ای که نمیدونم مال کیه و چه خبره کار کنه ! خودم یه کاریش میکنم . چند بار خواستم برم مغازه مش سلیمون و ازش یکم پول قرض بگیرم، اما هر کاری کردم پاهام منو یاری نکرد ، اون بنده خدا تا الان کم برای ما زحمت نکشیده ، این خونه و وسایلم مدیون اونیم با خودم گفتم ، زن حسابی با چه رویی می خوای بری ازش پول طلب کنی ! یهو یاد پولی که توی پاکت بود، افتادم و لحاف کرسی رو بالا زدم و پول رو بیرون آوردم و به سمت بی بی گرفتم . بی بی با دیدن پول ، غذا توی گلوش پرید و شروع به سرفه کرد . آب رو دستش دادم ، یکم از آب خورد و گفت پری این پول رو از کجا آوردی؟ علم تاج آورده ؟
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
.... توی حرف بی بی پریدم و گفتم: منم، اول فکر کردم علم تاج دلش به رحم اومده و پول رو برگردونده ولی من این پول رو ، ، از داخل پاکتهایی که پسر مش سلیمون آورده بود ، پیدا کردم . بی
بی ، با این پول میتونیم دار قالی و حصیر بخریم
بی بی پول رو از دستم گرفت ، شمرد و گفت :
پول خیلی زیادیه ؟
سرم رو به معنی آره تکون دادم .
بی بی پول رو دسته کرد و توی جورابش گذاشت بعد رو کرد به منو گفت
این پول مال ما نیست که برای خرج کردنش نقشه می کشی ! پاکت های خالی رو نشون بی بی دادم و گفتم : اون پاکتها برای ما بوده، پول هم توی پاکت بوده ، پس پول برای ماست بی بی ! بی بی سینی رو روی کرسی گذاشت و گفت :
شاید پول رو اشتباهی گذاشتن تو پاکت، شاید یادش رفته پول رو برداره، اصلا شاید پول رو گذاشته تا ما رو امتحان کنه ! تا الان حلال خوردیم، دخترم . کم بوده اما سر آسوده زمین گذاشتم . من اون پولی که با دست رنج خودم درآوردم رو از خونه خان بیرون نیاوردم گذاشتم به حساب اون مدت که سر پناهی که داشتیم و
غذایی که اونجا خوردیم این پول حرامه و باید به صاحبش برگردونیم. . حالا هم پاشو این ظرفها رو جمع کن ، منم يكم
استراحت کنم و برم این پول رو به مش سلیمون بدم !!! از اینکه بی بی میخواست پول رو برگردونه ، لجم گرفته بود و حرصم رو سر ظرف های ملکه خالی کردم و با تمام توانی که داشتم قابلمه رو می سابیدم !!
نیره هم اومد و کنارم نشست و شروع به شستن ظرف های ناهارشون کرد زیر چشمی نگاهی بهش کردم و دوباره مشغول شستن ظرفها شدم. صدای جیغ جیغ بچه ها بدجوری روی
مخم بود که علم تاج از اتاقش بیرون اومد و با یه داد همه رو ساکت کرد و گفت : آهای سوسن بچه هاتو خفه کن میخوام یه دقیقه سرم و بزارم زمین
سوسن خانوم سریع بیرون اومد و گفت :
چشم علم تاج خانوم شما برو استراحت كن من الان میبرمشون تو اتاق . علم تاج در رو کوبید و توی اتاق رفت، سوسن هم یه جارو گرفت دستش و به هر کدوم از بچه ها که میرسید ضربه ای میزد و توی اتاق می فرستاد
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
سوسن خانوم ، بچه ها رو که داخل اتاق فرستاد ، در رو بست و
نفس نفس زنان به سمت ما اومد .
کنار حوض نشست و آبی به صورتش زد و گفت: این بچه ها پدرم رو در آوردن . منو نیره ، از حرف سوسن خندمون
گرفت و بلند خندیدیم سوسن خانوم رو کرد به نیره و گفت
نیره چرا با پری حرف نمی زنی؟؟
نیره خندش رو جمع کرد و گفت
با هم حرف میزنیم که ، اون روز هم بهش گفتم کمکی لازم داشت بهم بگه ، مگه نه پری !!
سرم رو بالا آوردم و با چشمهام حرفش رو تایید کردم . سوسن خانوم چشم غره ای به نیره رفت و گفت : خودتو به اون راه نزن ، خوب میدونی چی دارم میگم ، چند بار دیدم با اون منیره مارمولک برای این طفل معصوم ، چشم و ابرو
میاید !!! نیره سرش رو پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت !
سوسن خانوم اومد کنارمون نشست و گفت :
پری جز اون بی بی کسی رو نداره، پدرومادرش مردن ! ما که همسایه ایم باید هواشو داشته باشیم دیگه ! نبینم با منیره دست به یکی کنی و بخوای این دخترو اذیت کنی !
نیره زیر لب چشمی گفت و سوسن خانم به اتاقش برگشت . تمام مدتی که ظرفها رو میشستیم هر دو سکوت کرده بودیم . کارم که تموم شد به مطبخ رفتم و وسایل ملکه رو مرتب توی کمدش گذاشتم. نیره سریع پشت سرم اومد و گفت ببین پری من با تو مشکلی ندارم. خیلی هم ازت خوشم اومده ، اما منیره از تو خوشش نمیاد. بهم گفته حق نداری باهاش حرف بزنی، اگه منم بخوام باهات دوست باشم ، منو دعوا می کنه !! دستم رو روی شونه نیره گذاشتم و گفتم : اشکالی نداره، به حرفش گوش کن ، من ازت ناراحت نیستم . نیره لبخندی زد و از مطبخ بیرون رفت
دوست نداشتم به اتاقمون برگردم، به سمت اتاق ملکه رفتم اما با دیدن کفش مردونه ای که جلوی در بود پشیمون شدم و دوباره به اتاق خودمون برگشتم ، ساکت زیر کرسی دراز کشیدم تا بی بی یکم استراحت کنه و به این فکر کردم چطور بی بی رو راضی کنم پول رو پس نده و بتونیم باهاش کار کنیم .
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
چشمهام رو بستم و با خودم نقشه میکشیدم . تا اینکه بی بی از خواب بیدار شد و عزم رفتن کرد روی کرسی نشستم و گفتم : باشه بی بی اصلا هر چی تو میگی قبول ، بیا ما این پول رو نگه داریم ، باهاش دارقالی و حصیر بخریم، وقتی حصیر ها فروختیم این پول رو می بریم و به صاحبش پس می دیم . مگه خودت نگفتی میخواستی بری از مش سلیمون پول قرض بگیری روت نشده ؟! خب بیا ، خدا این پول رو فرستاده . این پول امانت
پیش ما بمونه ، چند ماه دیگه پس میدیم .
بی بی چادرش رو سر کرد و گفت : استغفر الله نمیشه دخترم ، اگه صاحبش راضی نباشه هرکاری با این پول بکنیم ، حرومه !!
بعد کفش هاشو پوشید و خواست از در بیرون بره که چشمش به
تشت خورد و پرسید:
این تشت مال کیه ؟؟
رنگم پرید و ترسیدم قضییه تشت رو برای بی بی تعریف کنم ، درمون دردهاش که نبودم ، هیچ !!! هر روز هم یه دسته گل جدید به آب می دادم ! با من و من جواب دادم : مال سوسن خانومه، ازش قرض گرفتم لباس هامونو شستم ! بی بی انگار حرفم رو باور کرد در رو باز کرد و گفت پس زود ببر پس بده که اگه دوباره چیزی خواستیم بهمون قرض بده و از در بیرون رفت بی بی رفت و من رو با یک دنیا استرس تنها گذاشت ، اولین باری بود که به بی بی دروغ گفته بودم، دیر یا زود بی بی قضیه تشت رو میفهمید، باید خودم بهش میگفتم ، اما نمیدونستم چطور بگم و یه بار دیگه ، روی دوشش بزارم !! کرسی رو مرتب کردم چندتا سیب زمینی برداشتم و شستم و به اتاق برگشتم . لحاف کرسی رو بالا زدم و سیب زمینی ها رو زیر زغالها چیدم تا برای شام کباب بشه ! کار دیگه ای نداشتم که انجام بدم، از اتاق بیرون رفتم تا ببینم علم تاج کاری داره براش انجام بدم یا نه !!! جلوی در اتاق علم تاج وایساده بودم و میترسیدم در بزنم از دستم عصبانی بشه . کلی با
خودم کلنجار رفتم، بعد ، نفس عمیقی کشیدم و چند بار روی
شیشه اتاق علم تاج زدم!!! علم تاج در رو باز کرد و گفت باز چیه ؟؟ چی میگی؟؟
سرم رو پایین انداختم و با انگشتهای دستم بازی کردم و گفتم : لومدم ببینم اگه کاری دارید کمکتون کنم
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
کرسی رو مرتب کردم چندتا سیب زمینی برداشتم و شستم و به اتاق برگشتم . لحاف کرسی رو بالا زدم و سیب زمینی ها رو زیر زغالها چیدم تا برای شام کباب بشه ! کار دیگه ای نداشتم که انجام بدم، گشتی توی اتاق زدم ، حوصله ام سر رفته بود از اتاق بیرون رفتم تا ببینم علم تاج کاری داره براش انجام بدم یا نه !! جلوی در اتاق علم تاج وایساده بودم و میترسیدم در بزنم از دستم عصبانی بشه . کلی با خودم کلنجار رفتم ، بعد ، نفس عمیقی کشیدم و چند بار روی شیشه اتاق علم تاج زدم !! علم تاج در رو باز کرد و گفت . باز چیه ؟؟ چی میگی؟؟ مگه نگفتم دم به دیقه نیا دم در اتاق
من ؟؟
بعد سرش رو ، رو به آسمون گرفت و گفت :
ای خدا ، خواستم ثواب کنم ، آسایشمو از دست دادم !! سرم رو پایین انداختم و با انگشتهای دستم بازی کردم و گفتم : اومدم ببینم اگه کاری دارید کمکتون کنم .
علم تاج به تای ابروشو بالا انداخت
گفت
آفرین دختر !!! ولی فعلا کاری ندارم!!! برو اتاقت و در و بيند ترسیدم علم تاج کلا بگه کمک من رو نمی خواد و اون پولی که قرار بود به خاطر کمک کردن من بهش کم کنه، قرار بود از اجاره کم کنه رو هم بگیره ! قدمی جلوتر رفتم و گفتم:
علم تاج خانوم بزار بیام تو ، اتاقتونو جارو بزنم ، یا اصلا میخواید
برم براتون شام درست کنم !!! علم تاج دستش رو بالا آورد
و گفت
لازم نکرده ، تو هم اگه خیلی دوست داری کار کنی ، برو اون بیل رو بردار و برفهای کنار دیوار پر کن توی حوض !
خوشحال چشمی گفتم و به سمت حوض رفتم ، علم تاج یکم بیرون وایساد منو نگاه کرد و سری تکون داد و داخل اتاق رفت
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
کاری که علم تاج گفته بود رو انجام دادم ، دست هام از یخی برف قرمز قرمز شده بود، دوباره جلو در اتاق علم تاج رفتم و در زدم ، علم تاج بیرون اومد و پرسشی نگاهم کرد
گوشه حیاط رو نشونش دادم و گفتم : کاری که گفته بودید رو انجام دادم، کار دیگه ای ندارید علم تاج نگاهی به جایی که نشون داده بودم کرد و گفت : نه ، از این به بعد هم برای کار کردن نیا جلو اتاقم ، اگه خودم کاری داشتم صدات میزنم !! چشمی گفتم و به اتاقمون رفتم کمی زیر کرسی نشستم و خودم رو گرم کردم حوصله ام خیلی سر میرفت . بلند شدم و جاروییکه سوسن بهمون داده بود رو بردم شستم و اتاق کوچیکمون رو جارو زدم. یهو یادم افتاد که توی انباری چند تا جعبه ی کوچیک چوبی دیدم. با ذوق بلند شدم و روسریم رو سرم انداختم و به سمت اتاق علم تاج رفتم. نفس عمیقی کشیدم و در زدم . علم تاج ، لا اله الا الله بلندی گفت و در رو باز کرد.
با دیدن من نفسش رو با حرص بیرون داد گفت: چی میخوای دختر ، کلافم کردی ؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم : ببخشید علم تاج خانوم ، یه چیزی ازتون میخوام . علم تاج ، چشمهاش رو ریز کرد و سرش رو تکونی داد . ادامه دادم:
امروز که دنبال تشت تو انباری میگشتم سه، چهار تا جعبه ی چوبی دیدم، خواستم ببینم اگه اونا رو لازم ندارید، من بردارم و لباس هامون رو توش بچینم علم تاج ، اخمی کرد و گفت :
من دنیایی وسایل تو اون انباری دارم، برو همش رو بردار . اصلا پاشید بیاید تو این اتاق زندگی کنید !! از دیروز که اومدید اینجا ، بلای جون من شدین ! بعد با خودش گفت:
- آخه زن حسابی ، دلت به چی میسوزه ، اگه یه کلام دیروز میگفتم اتاق خالی ندارم، امروز انقدر عذاب نمی کشیدم .
ننه ی خدا بیامرزم خوب حرفی میزد :
نه خلاص ، آره بلاس !!!!
خنده ام از روی لبام جمع شد و رو به علم تاج گفتم :
ببخشید دیگه نمیام جلو در اتاقتون...فقط به بی بیم چیزی نگید.
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
بعد از کلی معذرت خواهی ، برگشتم و به سمت اتاق مون رفتم . علم تاج صدام کرد. برای یک لحظه قلبم ایستاد ، با ترس برگشتم و نگاش کردم. ابروهاش رو بالا برد و گفت : برو جعبه ها رو بردار. اما فقط جعبه ها رو بردار . فردا نیای جلو در ، بگی که من ، تو انباری اینو دیدم، اونو دیدم ، برم بردارم !!! از ذوق جیغ بلندی زدم و رفتم که علم تاج رو بغل کنم
داد زد و دستش رو دراز کرد و گفت
برو دنبال کارت، من از کارا خوشم نمیاد !!
از پله ها پایین اومدم و به سمت انباری رفتم . ته انباری ، چهار تا جعبه بود اونها رو برداشتم و با خوشحالی به اتاق مون
برگشتم. انگار تمام دنیا مال من بود و از ذوق توی اتاق می چرخیدم تا جای مناسبی برای جعبه ها پیدا کنم. دو تا از جعبه ها رو کنار دیوار ، نزدیک کرسی، گذاشتم و بقچه ی لباس هامون رو باز کردم و تو یکی از جعبه ها لباسهای بی بی و تو اون یکی لباسهای خودم رو گذاشتم. بعد روسری ، گل گلی خودم رو برداشتم و روی جعبه کشیدم و با ذوق با خودم گفتم .
اتاق مون چقدر قشنگ شد . دو تا دیگه از جعبه ها ورودی اتاق گذاشتم و پاکتهایی که هادی آورده بود رو توش چیدم . دیگه کارم تموم شده بود. با خوشحالی رفتم و زیر کرسی
نشستم و منتظر بی بی شدم تقریباً غروب شده بود، اما بی بی هنوز برنگشته بود . بلند شدم و به مطبخ رفتم و یک بشقاب و قاشق از کمد ملکه برداشتم و دوباره به اتاق برگشتم . هوا کاملا تاریک شده بود . بی بی هنوز نیومده بود و من دلشوره گرفته بودم . بلند شدم و داخل حیاط رفتم و توی حیاط منتظر موندم چند باری سر کوچه رفتم و برگشتم . نمیدونستم چیکار کنم و از ترس نیومدن بی بی گریه میکردم.
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
لب حوض نشسته بودم وگریه میکردم . سوسن و ملکه وفریده که اومده بودن شامشون رو ببرن. منو تو حیاط دیدن . ملکه ، بدو بدو اومد کنارم و گفت :
چی شده پری ، چرا گریه میکنی !!! اشکهام رو پاک کردم و گفتم : بی بی م، به دکان ، مش سلیمون رفته، باهاش کار داشت ، اما هنوز برنگشته و دوباره بلند بلند زدم زیر گریه .
سوسن گفت:
اوا ، چرا اینجوری میکنی دختر بی بی هر جا که باشه الانا دیگه میاد پاشو برو تو اتاق ، داری از سرما میلرزی
اما وحشتی که از نبود بی بی ، به جونم افتاده بود ، تن و بدنم رو می لرزوند . ملکه بلند شد و گفت
بزار من برم ببینم ، اگه آقا اسماعیل ، خسته نیست ، یه توک پا ، تا دکان مش سلیمون بره ببینه بی بی اونجاست یا نه !! بعد به سمت اتاقشون رفت و بعد از چند دقیقه با آقا اسماعیل از اتاق بیرون اومد . آقا اسماعیل همینطور که کتش رو تن میکرد ، به ملکه گفت تو برو تو ، سرما نخوری ، من جلدی میرم و میام .
بلند شدم و گفتم : - آقا اسماعيل ، من دلم طاقت نمیاره ، بزارید منم باهاتون بیام . ملکه اخمی کرد و گفت :
تو دیگه کجا ؟؟ آقا اسماعیل خودش میره !
از حالت ملکه ، فهمیدم که از حرفم خوشش نیومده !! سرم رو پایین انداختم و لب حوض نشستم . بعد از رفتن آقا اسماعیل ملکه به اتاقش رفت
سوسن خانم گفت با اینجا نشستن که کاری از پیش نمیبری، پاشو برو اتاقتون ، منم برم غذای بچهها رو بدم ، میام پیشت
بلند شدم و گفتم :
_چشم ، ببخشید ، شما رو هم زابراه کردم. شما برید ، منم میرم اتاقمون. فریده و سوسن ، سینی غذاشون رو برداشتن و به اتاق
هاشون رفتن .
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
بعد از گذشت نیم ساعت، آقا اسماعیل به خونه برگشت . با خوشحالی به سمت در دویدم . اما آقا اسماعیل تنها بود و همینطور که سرش پایین بود ، گفت
دکان مش سلیمون بسته بود ، از دو سه نفر هم پرس و جو کردم ، گفتن قبل غروب ، تعطیل کرده و رفته . توی سرم کوبیدم و با صدای بلند زار زدم و گفتم :
یعنی بی بیم الان کجاست ؟!
همه ی همسایه ها دورم جمع شده بودن و هر کی به به نحوی سعی داشت منو دلداری بده . علم تاج در اتاق رو باز کرد و گفت :
چه خبرتونه ، خونه رو گذاشتید رو سرتون ؟!
آقا قدیر ، کنار بالکن رفت و گفت علم تاج خانم ، بنده خدا ، بی بی، از بعد از ظهری ، رفته بیرون و برنگشته . دختر بیچاره خیلی ترسیده !!
علم تاج دادی زد و گفت :
مگه بچس ؟؟ بالاخره برمی گرده دیگه ، لازم نیست که این همه قشقرق بپا کنید . بعد کوبید رو دهنش و گفت : ای دستت بشکنه علم تاج، که دیروز به این قوم ، اتاق خالی دادی !! صدام رو تو خودم خفه کردم و آروم آروم اشک ریختم . آقا قدير، لا الله اله الهی گفت و فریده رو صدا کرد و به سمت اتاقشون راه افتاد . علم تاج هم با غرغر در اتاقش رو کوبید و رفت . رو به سوسن خانوم گفتم : اگه بلایی سر بی بیم اومده باشه من چیکار کنم . من بدون بی بیم میمیرم ، تا حالا یه روز هم دور از بیبیم نبودم . سوسن هاش رو پاک کرد و دستش رو توی حوض برد و صورتم رو شست
و گفت :
به دلت بد راه نده دختر !! با خودم گفتم : بی بی هیچوقت ، تا این موقع شب ، بیرون نمونده و هیچوقت . انقدر طولانی ، منو تنها نذاشته !! نکنه ، بی بی از من خسته شده و به ده برگشته !! نکنه دیگه هیچ وقت بی بی رو نبینم . این فکر و خیالها دیونه ام کرده بود . بلند شدم و به سمت در حیاط رفتم.
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
سوسن دستم رو کشید و گفت :
کجا میری دختر ؟!
دماغم رو بالا کشیدم و گفتم :
میرم دنبال بی بیم بگردم .
سوسن منو سمت خودش کشید و گفت : این موقع شب ؟! دختر جان ،الان توی خیابون جای تو نیست دستم رو از تو دست سوسن کشیدم و گفتم : اصلا شاید بی بی حالش بد شده ، راهو گم کرده !! باید برم ، دنبالش بگردم . سوسن کلافه گفت : چقدر تو لجبازی دختر ، به حرف من گوش کن ! اگه تو بری بی برگرده ببینه خونه نیستی چی ؟! مشغول بحث با سوسن بودم که مش سلیمون ، یا الله گفت وارد حیاط شد . بی بی هم پشت سرش وارد حیاط شد .
بی بی رو که دیدم به سمتش دویدم و زدم زیر گریه . بی بی کمی نوازشم کرد و گفت :
این چه حال و روزیه پری ؟؟
سوسن رو به بی بی گفت.
خدا خیرت بده بی بی ، ، کجا بودی ؟ این پری خودش رو کشت !!
بی بی با تعجب نگاهی به مش سلیمون کرد و گفت
_مشتی ، مگه نگفتی برای پری خبر میفرستم که من دیر میرم خونه؟
مش سليمون استغفراللهی گفت و رو به سوسن گفت :
حسن چیزی به شما نگفت
سوسن خانم با تعجب گفت :
نه ، حسن چی باید میگفته ؟؟
مش سلیمون نگاهی به حسن کرد و گفت
پسر جان ، من نگفتم رفتی خونه به پری بگو ، بی بی ممکنه دیربیاد خونه ؟!
حسن ، با پاش سنگ کوچیکی رو شوت کرد و گفت : چرا گفتید اما یادم رفت. سوسن خانم ، یه کشیده پشت گردن حسن خوابوند و گفت :
یادت رفت ؟ دو ساعته داری میبینی پری ، حیاط رو گذاشته تو سرش ، یادت نیومد ؟
حسن ، جستی زد و به اتاقشون رفت
بی بی رو به سوسن
گفت :
با بچه چیکار داری، مقصر خود منم ، باید یه سر میومدم خونه ، به پری میگفتم کجا میرم تا این طفل معصوم و شما اینقدر زابراه نشید
سوسن خانم گفت :
خب ، حالا که بی بی ، بخیر خوشی برگشت ، من برم شامم رو بخورم ، از دهن افتاد و راه گرفت و به سمت اتاقش رفت ملکه و آقا اسماعیل هم شب بخیر گفتن و رفتن بی بی رو محکم بغل کرده بودم و دلم نمیخواست ازش جدا بشم.
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
بی بی چند بوسه به سر و صورتم زد و منو از خودش جدا کرد
مش سلیمون رو به بی بی کرد و گفت : شما بريد داخل، هادى وسایل رو میاره !!
با تعجب نگاه بی بی کردم و گفتم :
چه وسایلی ؟!
بی بی از مش سلیمون تشکر کرد و دست منو گرفت و به سمت اتاق برد . چند دقیقه بعد، هادی با یه گونی نخ قالی و چند بسته رشته ی نی و گندم برای حصیر بافی وارد اتاق شد و گونی ها رو گوشه ی اتاق گذاشت و به حیاط رفت . با خنده گفتم :
بی بی اینا چیه ؟
بی بی لب گزید و گفت .
چقدر تو عجولی دختر !! زبون به دهن بگیر ، تا مفصل همه چی رو برات بگم!!! چیزی نگذشته بود که هادی به همراه آقا قدیر و آقا اسماعیل به سختی، دار قالی بزرگی رو داخل اتاق آوردن بی بی نگاهی به جعبه ها کرد و گفت :
پری ، اونجا رو خالی کن که دار قالی رو اونجا بزاریم . سریع ، جعبه ها رو برداشتم. مردها دار قالی رو به دیوار تکیه دادن و رفتن
هادی موند و جای دار قالی رو خوب محکم کرد و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد و رفت بی بی تا جلو در اتاق بدرقه اش کرد و دعای خیری براش خوند .
روی کرسی نشستم و گفتم : خب خاتون خانم ، حالا بیا بگو کجا بودی ، منو نیمه جون کردی ؟! اینا چیه؟ مگه نرفتی پول رو پس بدی؟ با کدوم پول اینا رو خریدی؟؟ بی بی شالش رو از روی شونش برداشت و تایی
زد و روی متکا گذاشت و بلند گفت :
وای که چقدر تو سوال داری دختر ؟! بعد زیر کرسی نشست و پاهاش رو دراز کرد و زیر لب گفت : آخی ، هلاک شدم از وقتی که رفتم، همش سر پا بودم و وقت نکردم یه نفس تازه کنم. بعد دستش رو بالا برد و ادامه داد: خدا خیر بده مش سلیمون و هادی رو . خدا براشون بسازه که انقدر زحمت ما رو کشیدن و روزگارمون رو ساختن !!! و همینطور که دعا میکرد ، چند تا صلوات فرستاد و دستهاش رو روی صورتش کشید بعد نگاهی به من انداخت و گفت :
برو شام رو بیار بخوریم تا برات تعریف کنم ، کجا بودم و چی
شد !
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
بلند شدم، شالی که توش نون بود رو روی کرسی پهن کردم و سیب زمینیها رو از زیر ذغال در آوردم .
بی بی شروع به خوردن کرد و من زل زده بودم و به بی بی نگاه می کردم.
بی بی خنده ی بلندی کرد و گفت
چرا شامتو نمیخوری
دوباره چشمهام پر از اشک شد و گفتم :
خیلی ترسیدم بی بی اگه یه روز تو نباشی من میمیرم !! بی بی ، بغضش رو قورت داد و گفت :
تنها دعام به درگاه خدا اینه که اونقدری عمر کنم که تو رو سر و سامون بدم. بعد خنده ی ریزی کرد و لقمه ای سیب زمینی درست کرد و به دستم داد و گفت
بخور ببین، خیلی خوشمزه شده !!
شام رو که خوردیم ، کنار بی بی نشستم و دستش رو گرفتم. بی بی دستم رو نوازش کرد و گفت : بعد از ظهر ، رفتم پول رو به مش سلیمون پس بدم ، اما هر چی اصرار کردم، پول رو پس نگرفت و گفت به عنوان قرض پیشتون بمونه و هر وقت داشتید پس بدید ، به مش سلیمون گفتم که ، تو قالی بافی بلدی و خودم کمی تو حصیر بافی سررشته دارم و به شرطی پول رو قبول میکنم که تا وقتی
که بدهیمون رو به مش سلیمون بدیم، نصف حصیرهایی که میبافم ، برای مش سلیمون باشه !!! مش سلیمون قبول نکرد و گفت :
من تو بازار آشنا دارم . میتونی دار قالی رو به ضمانت من ، امانت بگیری و پوله نخ و کاموا و حصیر هم چیزی نمیشه !! اینجوری بدهی شما به من نصف میشه و سر دو ماه ، پولم رو پس گرفتم !!! منم قبول کردم و با هم رفتیم و از حاج محمود ، دار قالی و نخ و کاموا گرفتیم . حاج محمود هم گفت ، قالی رو که بافتید : تموم شد ، خودم ازتون میخرم و پول دار قالی رو ازتون کم می
کنم .
خوشحال شدم و گفتم :
خدا هنوز حواسش به ما هست بی بی .
صبح روز بعد، هنوز هوا تاریک و روشن بود که از خواب بیدار شدم و آروم بلند شدم و به سمت دار قالی رفتم کنار دار قالی نشستم و گونی نخ رو باز کردم و تک تک نخ ها رو ، روبروی دار قالی چیدم.
هوا تاریک بود و رنگها رو تشخیص نمیدادم اما به قدری ذوق داشتم که نمیتونستم تا روشن شدن هوا منتظر بمونم . مدتی رو به دار قالی و نخ ها زل زده بودم که هوا کم کم روشن شد و من با ذوق نخها رو روی دار چیدم و از آماده بافتن شدم . بی بی از خواب بیدار شد و با دیدن من تعجب کرد و گفت :
چقدر تو هولی دختر !! خنده ای کرد و گفت : بدون نقشه مگه میتونی قالی ببافی؟! پاشو برو دست و صورتت رو بشور ، بیا یه چیزی بخوریم امروز رو باید تا بازار بریم و یکم ظرف و ظروف برای خودمون بخریم. سر راه هم از حاج محمود ، نقشه ی قالی رو بگیریم
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
بعد از صبحونه ، به سمت بازار راه افتادیم. شهر ، برام قشنگتر از
روز اولی که اومده بودیم، بود. با بی بی ، از چند تا کوچه و خیابون گذشتیم تا به یک کوچه ی باریک ، سر پوشیده رسیدیم . بازار خیلی شلوغ بود و همه در حال خرید بودن . محکم دست بی بی رو گرفته بودم تا گم نشم. بی بی جلوی دکانی وایستاد و دو تا قابلمه ی کوچیک روحی و دو تا قاشق و یه چاقو ازش خرید بعد به سمت دکان ، عطاری رفتیم و کمی نمک و فلفل خریدیم .
و اولین بارم بود که خرید میکردم و حتی برای خریدن نمک فلفل هم ، کلی ذوق کردم . تقریباً ظهر شده بود و دستهایما پر بود از وسایل و خوراکی .
بی بی گفت: ببینم اگه پولی برامون مونده باشه، چیزی برای نهار بخریم و
بخوریم ، بعد بریم خونه !! بعد کیسه ی پولش رو از گردنش درآورد و شروع به شمردن کرد . اخم های بی بی تو هم رفت و من فهمیدم که چیز زیادی از پولمون باقی نمونده
دست بی بی رو محکم تر گرفتم و گفتم : بی بی خاتون ، با این چیزا که گرفتیم، امشب خوشمزه ترین غذای عمرت رو میپزم.
بی بی خنده ای کرد و به سمت خونه راه افتادیم.
به خونه که رسیدیم یکی از جعبهها رو خالی کردم ، به مطبخ بردم و وسایلمون رو مرتب توش چیدم، بعد وایسادم و از دور با ذوق بهشون نگاه کردم !
دوباره به اتاق برگشتم و گفتم :
بی بی پاشو بریم توی مطبخ رو نگاه کن ببین چقد قشنگ
وسایلمون رو مرتب کردم ! بی بی قهقه ای زد و گفت :
از دست تو پری ! الان من بيام مطبخ قابلمه نگاه کنم !!! بعد تشت رو نشون داد و گفت:
بیا برو این تشت روبده سوسن خانم !
سرم رو پایین انداختم و گفتم
بی بی باید یه چیزی بهت بگم !
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
بی بی منتظر موند تا حرفم رو بزنم و وقتی دید ساکتم گفت خیر باشه پری ! حرف بزن دیگه !
بغضم گرفته بود و نمیدونستم باید چی بگم! چند بار تند تند پلک زدم و گفتم : اگه یکم از پول مونده باید بدیم به علم تاج !
بی بی اخم ریزی کرد و گفت :
چرا ؟؟ درست حرف بزن دختر !!
تمام اتفاقی که افتاده بود رو با گریه برای بی بی تعریف کردم ! بی بی نگاهی به تشت انداخت و گفت نباید بدون اجازه دست میزدی ، چه وسیله مال علم تاج باشه چه هر کس دیگه ای تو نباید سرخود برداری استفاده کنی !!
بعدشم که دروغ گفتی
از بی بی معذرت خواهی کردم و گفتم : نمیخواستم دروغ بگم اما وقتی حال بد شما رو دیدم دلم
نیومد بدترش کنم !!
بی بی رو ترش کرد و گفت ازت دلخورم پری کار بدی کردی ، و از اتاق خارج شد که به سمت اتاق علم تاج رفت چند دقیقه ای جلوی در با علم تاج حرف زد و دوباره به اتاق برگشت ، از توی بقچه پول برداشت و رفت ! وقتی به اتاق برگشت ازش پرسیدم :
بی بی چی شد ؟؟ پول تشت رو دادی ؟؟
سری تکون داد و چشمکی زد و گفت پولشو دادم، پری جان !!! الان دیگه برای لباس شستن ، یه تشت داریم و خنده ی ریزی کرد و گفت: برو بشین پای دار تا کارامون جلو بیفته و باید تا عید، یکم برای خودمون هم پول کنار بزاریم . ... نزدیک عید شده بود و هوا کمی گرم شده بود ، اما حیاط پر از برف بود . بافتن قالی و حصیر، حسابی من و بی بی رو سرگرم
کرده بود بی بی هر بار ، بعد از فروش حصیرهای بافته شده
پولش رو به دو قسمت تقسیم میکرد. یک مقدار از پول رو برای خورد و خوراک و خرید برگ و ساقه ی نی میگذاشت و ما بقی پول رو پس انداز میکرد تا زودتر بتونیم پول مش سلیمون رو
پس بدیم. کار بافت قالی هم با اینکه هر روز آفتاب نزده شروع می کردم و تا اخر شب کار میکردم، به نصف هم نرسیده بود و احتمالا تا تابستون طول میکشید !
صدای همسایه ها از تو حیاط میاومد و هر کدوم مشغول خونه
تکونی برای عید بودن پای دار نشسته بودم و بی بی زیر کرسی در حال بافت سبدهای حصیری بود . سبد و زنبیل حصیری ، نسبت به کفش و سایه بون ، فروش بیشتری داشت و بی بی فقط سبدهای حصیری و زنبیل ، توی سایزهای مختلف می بافت
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
بلند شدم و از پنجره ، حیاط رو نگاه کردم . علم تاج توى حياط : در حال تکوندن قالیش بود ، چرخیدم و رو به بی بی گفتم : بی بی روزی که اومدیم علم تاج شرطش برای دادن اتاق به ما این بود که تا یه مدت ، باید تمام کارهای خونه اش رو انجام بدیم ، اما اون فقط یه بار ازم خواست لباسهاشو بشورم و دیگه ازم کاری نخواست تا براش انجام بدم چند بار هم جلوی در اتاقش ، تا شاید کاری داشته باشه رفتم که انجام بدم ولی گفت کاری
نداره.
بی بی همینطور که در حال بافتن بود ، گفت : علم تاج از ما دوبرابر پولی که از بقیه گرفته رو گرفت ! شاید به خاطر همین عذاب وجدان داره از طرفی هم اونجور که سوسن گفت ؛ وسواس شدید داره بنده خدا ! شاید اون شرط و
شروط رو گذاشت که ما اینجا نمونیم شونه ام را بالا انداختم و خنده ریزی کردم و گفتم: خدا رو شکر که وسواس داره وگرنه من الان باید تو حیاط فرش میتکوندم و با بی بی خندیدیم برگشتم و دوباره سر قالی نشستم . دیروقت بود و هنوز در حال بافتن قالی بودم. بی بی زیر کرسی دراز کشید و گفت بسه دیگه پری بزارش برای بعد، بیا بگیر بخواب . فردا باید زود
بیدار شیم و به بازار بریم ! از پای دار بلند شدم و گفتم : بازار برای چی ، تازه کلی وسیله گرفتیم این قالی رو هر چی می بافم بالا ،نمیاد میخوام زودتر تمومش کنم تا بفروشیمش ! بی بی دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت : _عجله نکن تموم میشه ، فردا باید با هم بریم جایی کار دارم تو هم باید باشی ! الانم بیا بخواب دختر ! رفتم و زیر لحاف دراز کشیدم و از خستگی زیاد سریع خوابم برد با صدای داد علم تاج از خواب بیدار شدیم ، که همسایه ها می کرد. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. همه ی همسایه ها توی حیاط جمع شده بودن و علم تاج لب ایوون وایستاده بود و با
دیدن من گفت
- خب بسلامتی پری هم از اتاق بیرون اومد. بعد رو کرد به ما و گفت:
_فردا عیده و همه خونه تکونیهای ، اتاقاشون رو انجام دادن حالا آستین بالا بدید و مطبخ و حیاط و انباری رو هم با هم تمیز کنید !!! بی بی خاتون ، شاه سلطان خانم ، من و سوسن بخاطر بار شیشه ای که داره، کاری انجام نمیدیم اما کارها بين بقيه تقسیم میشه و هر کس یه قسمت رو دست میگیره ! زهرا خانم کار رو بین شما تقسیم می کنه ! زهرا خانم چشمی گفت و علم تاج به اتاقش برگشت
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
بی بی ناراحت فوتی کرد و زیرلب گفت نباید میزاشتمش برای لحظه آخر !!!
چشامو ریز کردم و پرسیدم :
چی رو بی بی ؟؟
بی بی سرش رو بالا انداخت
و گفت
هیچی تو برو به کارت برس، منم بر میگردم تو اتاق سر کارم ! نگاهی به بی بی کردم و گفتم :
خب مگه نمی خواستی بری بازار ، برو و برگرد تا من کارم تموم
میشه !!
بی بی همون طور که به سمت اتاق می رفت ، گفت : صبر میکنم کارت تموم بشه با هم میریم !! زهرا خانم چادرش رو محکم دور کمرش بست و خب بسم الله بگید شروع کنیم ! زهرا خانم مطبخ رو نشون داد و گفت فریده ، نیره و ملکه مطبخ رو تمیز میکنید ، من و منیره و پری
هم انباری رو تمیز میکنیم! فقط خودتون علم تاج خانم رو میشناسید بخواید از سر باز کنید و سرسری کار کنید فقط کار خودتون رو بیشتر کردید و تا کار باب دلش نباشه باید تمیز کنید
پس همه وسایل رو بریزید توی حیاط بشورید و تمیز کنید و دوباره بچینید که به دلش بشینه ! حواستون هم باشه کمد هر کدوم از همسایه ها رک جدا جدا بریزید بیرون که وسایل با هم قاطی نشه !
بعد رو کرد یه من و منیره و گفت بیاید ما هم باید کل انباری رو بریزیم بیرون !
پشت سر زهرا خانم وارد انباری شدیم، انباری تقریبا اندازه مطبخ بود اما به مرتبی مطبخ نبود و وسایل زیادی روی هم روی هم چیده شده بود ، زهرا خانم رو کرد به ما و گفت : شروع کنید از این وسایل بردارید و گوشه حیاط بچینید و
خودش قابلمه بزرگی برداشت و به راه افتاد
سوسن خانم داخل انباری اومد و گفت :
زهرا خانم به کاری هم به من بده، اینجوری طاقت نمیارم ! زهرا خانم همونجور که قابلمه رو روی سرش گرفته بود و بیرون می برد گفت
برو استراحت کن الان پا به ماهی به بچه فشار میاد ، پارسال هم که دیدی فریده بخاطر حاملگی کار نکرد و استراحت کرد ایشالا سال بعد تو هم کمک می کنی ! بین کار زهرا خانم باید میرفت و به مطبخ سر میزد ، منیره از زیر کار در میرفت و تا چشم زهرا خانم رو دور می دید گوشه ای می شست و استراحت میکرد
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
جابجایی اون همه وسیله به تنهایی کار سختی بود و زهرا خانم هر بار که به انباری بر میگشت شروع به غرغر می کرد که کارمون رو درست انجام نمیدیم !
منیره دستش رو به کمرش گرفت و جیغ بلندی زد ، زهرا خانم دوید و گفت
چی شده منیره جان ؟!
منیره الکی شروع به گریه کرد و دیگه مسی بزرگی رو نشون داد و
گفت :
به پری گفتم سر این دیگ رو بگیر بیرون ببریم ، گوش نکرد ،
خواستم تنها بلندش کنم که رگ کمرم گرفت !
زهرا خانم چپ چپ نگاهی به من کرد و ز زیر کمر منیره رو گرفت و گفت :
بیا برو توی اتاق استراحت کن !!
منیره به اتاق برگشت و من موندم و یه انباری پر از وسیله ، زهرا خانم بعد از اینکه منیره رو به اتاق برد برگشت و گفت : دخترجان یاد بگیر به بقیه کمک کنی !! من نمیدونم تو چرا از منیره خوشت نمیاد و براش رو کج میکنی ، اما منیره دختر خوب و مهربونیه و الان که مجبور شد بره ، دلش موند پیش تو !! بعد زیر لب گفت :
ببین چی به روز دختر من آورد دم عیدی !! چیزی نگفتم و خودم رو با جمع کردن وسایل سرگرم کردم و از اینکه منیره ، به دروغ، تمام کارهای خودش رو گردن من بود، عصبانی بودم بعد از چند دقیقه ، منیره مادرش رو صدا کرد و زهرا خانم گفت : بمیرم برای دخترم، حتما انقدر درد داره نمیتونه بخوابه !! با تعجب نگاه زهرا خانم کردم و گفتم :
زهرا خانم منیره اصلا کاری نکرده که الان کمر درد داشته باشه !! اون فقط وقتی شما تو انباری می اومدید ، الکی وانمود می کرد که داره کار میکنه !!
زهرا خانوم دستش رو به کمرش گذاشت و گفت :
خجالت نمیکشی ، تو روی من وایستادی و به دخترم میگی دروغگو ؟ مگه منیره باهات چیکار کرده ، که باهاش اینجوری رفتارمیکنی !!
جلوتر رفتم و گفتم :
ناراحت نشید زهرا خانوم ، من منظورم این نبود که منیره دروغ
میگه !!
زهرا خانم با حالت قهر از انباری بیرون رفت و جلو در انباری
وایستاد و گفت : به خاطر اینکه یاد نگرفتی که به بزرگتر از خودت احترام بزاری ، باید انباری رو تنها تمیز کنی !!! هر چی تلاش کردم که از دل زهرا خانم دربیارم ، اما اون روز دیگه با من، یک کلمه هم حرف نزد . وقتی دیدم نمیتونم زهرا خانم رو راضی کنم که کمکم کنه ،
برگشتم و سعی کردم هر چه سریعتر کارم رو تموم کنم !!!
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
یکی دو ساعت طول کشید تا وسایل رو بیرون ببرم و زهرا خانم هر چند دقیقه یکبار سر میزد تا کارم رو درست انجام بدم و گاهی توی بردن وسایلی که خیلی بزرگ و سنگین بود کمکم می کرد اما اینقدر چپ چپ نگاه می کرد و دعوام میکرد که اشکم سرازیر شد ، هر چقدر گفتم منیره از من کمکی نخواسته و اصلا هیچ کاری نکرده حرفم رو باور نکرد و هر بار یا نصیحتم می کرد که
دروغ نگم یا دعوام میکرد و از آتیش جهنم می ترسوندم ! بالاخره انباری خالی شد ، زهرا خانم کاسه ای آب توی انباری پاشید جارو رو دستم داد و گفت :
تا اینجا رو تمیز جارو میزنی من سری به مطبخ بزنم !! انباری پر از خاک و تار عنکبوت بود، دوبار انباری رو جارو کشیدم و مطمئن شدم دیگه خاکی باقی نمونده ، دنبال زهرا خانم رفتم و گفتم :
زهرا خانم جارو زدم حالا باید چیکار کنم ! زهرا خانم کنار وسایل رفت و علم تاج خانم رو صدا زد :
علم تاج از اتاقش بیرون اومد و گفت
چیه زهرا چی میگی؟؟
زهرا خانم وسایل علم تاج رو نشونش داد و گفت وسایل رو بیرون آوردم ، انباری هم تمیز جارو زدم ، بیاید وسایلتون رو نگاه کنید و بگید چجوری و کجا بزاریمشون !! علم تاج دمپایی هاشو پا کرد و اومد، تک تک وسایل رو توی انباری چیدیم، این بار زهرا خانم کلا توی انباری بود و توی چیدن وسایل کمکم کرد !
فریده و نیره و ملکه کارشون تموم شده بود و گوشه حیاط در حال حرف زدن بودند، علم تاج نگاهی بهشون کرد و گفت : چرا بیکار وایسادین ؟؟!! فریده یه کاسه بردار حیاط رو آب بپاش ، اون برفایی هم که اون گوشه حیاط یخ بسته رو بتراش بریز توی کوچه ! ملکه تو هم به جارو دست بگیر و پشت سرش جارو بزن ! نیره تو هم اون آفتابه رو پر آب کن و با اون جارو یه آبی به توالت بزن !!
زهرا خانم زود از انباری بیرون رفت و گفت :
علم تاج خانم قراره پری توالت رو تمیز کنه !!
علم تاج يكم صورتش رو مالید و گفت :
پری هنوز اینجا کار داره، نیره تمیز میکنه ، جمع کنید کارا رو تا شب نشده !!
زهرا خانم دوباره چپ چپ به من نگاه کرد و مشغول کار کردن شدیم.
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
از ظهر هم گذشته بود، که کارمون تموم شد و از گشنگی صدای شکمم بلند شده بود . نگاهی به مطبخ و انباری و حیاط انداختم که حسابی تمیز شده بود !!! علم تاج با دقت همه جا رو نگاه کرد و وقتی مطمئن شد همه جا حسابی تمیز شده ، گفت : دستتون درد نکنه حالا برید خونه هاتون استراحت کنید .
فریده دستش رو از شکمش گرفت و گفت : امروز ناهار هم نداریم، بریم نون و پنیری، چیزی بخوریم و به سمت اتاقش رفت . از ملکه خداحافظی کردم و به اتاق برگشتم . وارد اتاق شدم بوی غذا گرسنه ترم کرد . رو به بی بی گفتم : بی بی چطوری نهار گذاشتی؟
بی بی لبخندی زد و بادی به غبغب انداخت و لحاف کرسی رو بالا زد و قابلمه رو از روی ذغال منقل برداشت و شروع به کشیدن اشکنه تو کاسه شد و گفت :
تو هنوز خاتون رو نمیشناسی !
بعد مقداری ظرف توی چند تا کاسه ریخت و گفت : ننه ، تا ننشستی ، این غذاها رو برای همسایه ها ببر . میدونم که هیچکدوم برای نهار غذا درست نکردن . خیلی خسته بودم و دلم میخواست، زیر کرسی بشینم و یه دل غذا سير بخورم ، اما به بی بی هم نه نمیتونستم بگم . سینی رو آوردم و کاسه ها رو تو سینی چیدم و برای همسایه ها بردم و
سریع به اتاقمون برگشتم و با ولع تمام مشغول خوردن غذا شدم . بی بی همینطور که آروم آروم غذاشو میخورد ، با ناراحتی گفت : امروز میخواستم ببرمت بازار و برات، لباس عید بخرم !! سال های قبل که نمیتونستم و حسرتش به دلم موند که برات یه لباس نو بخرم. امسال هم که میتونستم این داستان پیش اومد ، باید زودتر میبردمت و نمیذاشتم برای لحظه آخر !
رفتم بی بی رو بغل کردم و گفتم :
آخه من قربون دل مهربونت بشم، من لباس نو نمی خوام ، من خنده قشنگ تو رو میخوام همین که کنارمی و برام زحمت میکشی ، برام کافیه !!
بی بی با خجالت خندید و مشغول خوردن غذا شد ! بعد از غذا کمی زیر کرسی دراز کشیدم تا خستگیم در بره و بعدش برم و
بافتن قالی رو ادامه بدم. نمیدونم کی خوابم برد و وقتی چشم باز کردم تقریباً غروب شده بود و بی بی داخل اتاق نبود
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
از جا بلند شدم و کرسی رو مرتب کردم. از داخل حیاط خیلی سر و صدا می اومد کنار پنجره رفتم و داخل حیاط رو نگاه کردم . هفت هشتا ، بچه ی قد و نیم قد ، داخل حیاط با بچه های سوسن خانم بازی میکردن و چند تا مرد لب حوض نشسته بودن . و چند تا زن جلوی مطبخ دست به کمر ایستاده بودن و بگو و بخند می کردن کمی چشم هام رو مالیدم و دوباره داخل حیاط نگاه رو کردم . شال پشمیم رو روی سرم انداختم و در اتاق رو باز کردم و چند بار بی بی رو صدا کردم. با صدای من ، همه خیره برگشتند و به من نگاه کردن . خجالت کشیدم و به داخل اتاق برگشتم و پشت پنجره منتظر بی بی شدم. چند دقیقه بعد ، مش سلیمون و هادی و چند تا مرد و زن دیگه وارد حیاط شدن و دستشون ، پر از سبد های میوه بود . مش سلیمون ، با همه دست داد و سلام و احوالپرسی کرد و همه با هم به سمت اتاق علم تاج راه افتادن دیگه مطمئن شدم که اونها دختر و پسر و فامیلهای علم تاج بودن و بی بی کنار اونها نبود. رفتم و کنار دار قالی نشستم و شروع به بافتن کردم. یک ساعت گذشته بود و هوا داشت رو به رفت که تاریکی می در باز شد و بی بی وارد اتاق شد و با لبخند تمام وسایلی که دستش بود رو روی کرسی گذاشت . همزمان با بی بی ، هادی در زد و یک سبد سیب و پرتقال و یک پاکت شیرینی رو گفت کنار در گذاشت و رو به بی بی حاج خانوم ، اینم وسایلاتون !!
به سمت کرسی رفتم و تند تند پاکتها رو باز میکردم . بی بی ، کلی نقل و نخود و کشمش خریده بود . توی یک پاکت بزرگ ، یک بلوز و دامن و روسری بود با ذوق اونها رو برداشتم و روی بدنم گرفتم از خوشحالی گریه ام گرفته بود . اینها اولین لباس های نو من بودن . چندین بار لباسها رو بو کردم ، بوی تازگی داد ، می لباس ها رو تن کردم و دور اتاق میچرخیدم . اشک هام یک لحظه هم بند نمی اومد ، میدونستم که بی بی برای این که منو خوشحال کنه ، چقدر زحمت کشیده و با چه زحمتی این ها رو برام
خریده.
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
خیلی دلم میخواست برای یه دونه دخترم، وسایل نو بخرم ، اما اجازه تنها رفتن به شهر رو نداشتم!!! رفتن به شهر برای یه زن تنها که شوهر بالا سرش نبود از گناه کبیره هم بزرگتر بود . با خودم گفتم شب که بچه ها بیان میرم ازشون میخوام که منو به شهر ببرن تا بتونم کمی ملحفه بخرم و حداقل به دست لحاف و تشک برای خورشید آماده کنم. خودم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون و رفتم. خورشید کنار سميه داخل حیاط بود . نگاهی بهش انداختم ، لبخندی زد و نزدیکم شد . سمیه نگاهی با غضب به خورشید انداخت و به اتاق رفت. خورشید هم دنبالش دوید و رفت . نفس عمیقی کشیدم و دنبالشان به اتاق خانجون رفتم . سميه ، بالای اتاق نشسته بود و غرولند کنان با خورشید حرف میزد . خورشید سرش رو پایین انداخته بود و فقط گوش میکرد وارد اتاق شدم ، سلام دادم خانجون سرسری جواب سلامم رو داد. نزدیک در نشستم و گفتم: اومدم اگه کاری ، چیزی هست انجام بدم و با حسرت به خورشید نگاه کردم و گفتم بلاخره ، نباشه من مادر عروسم !! سمیه ، چشمهاش رو تا جایی که میتوانست باز کرد و نگاهی به من انداخت و گفت: عروس من ، به مادری مثل تو نیاز نداره ! رو به سمیه کردم و گفتم چرا با من لج شدی ، مگه تو این سالها که زن برادر خدابیامرزت شدم، از من هیچی بی احترامی و رفتار ناشایستی دیدی؟ من اگه حرفی زدم، به صلاح دختر برادر خودت بود ، خواستم ، تن اون خدابیامرز ، تو گور نلرزه !!! الآنم من جلو خانجون و خورشید، ازت معذرت میخوام بیا کینه و کدورت رو بزاریم کنار !! رفتم و کنارش نشستم و دستش رو بوسیدم . سمیه ، ، کمی خودش رو تکون داد و لبخند کجی زد و سرش رو چرخوند . بلاخره روز عروسی از راه رسید. صبح زود ، بلند شدم و به حیاط رفتم . سمیه ، خورشید رو به همراه دختر و خواهر شوهرهاش ، به حمام ده فرستاد بود و خودش ، بالا سر دیگ های غذا و ایستاده بود و نظارت میکرد و به هر کی کاری میداد . دور خودم میچرخیدم و نمیدونستم باید چیکار کنم . قدم برداشتم و به سمت سمیه رفتم و بدون صحبتی ، کنارش وایستادم . چشمم به پسرها افتاد که هر کدوم مشغول کاری بودن . دلم براشون پر میکشید و چند روزی بود که باهاشون حرف نزده بودم . نگاهم روی حسن ، قفل شد ، با ذوق به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم
و گفتم: بی معرفت، مرد شدی برای خودت؟! این چند روزه یه حالی از من نپرسیدی ؟ سرش رو پایین انداخت و گفت: خانجون گفته که اگه باهات حرف بزنیم، هر چی داریم رو ازمون میگیره و
ما رو میندازه بیرون !!! بعد زیر، چشمی دورو برش رو نگاه کرد و از من دور شد !!
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
دو سال بعد
دو سه ساعتی به ظهر مونده بود که بی بی وارد اتاق شد و با گریه
گفت :چیکار کردی پری؟ دورت بگردم ، دختر رنج کشیده ی من بی بی رو محکم بغل کردم و به اندازهی تموم دردی که از حرف
مردم کشیده بودم زار زدم بی بی هم با گریه آوازی که تو تمام دوران بچگیم برام میخواند رو زیر لب زمزمه میکرد .
توی اون چند روز خبری از طاهره خانم یا دخترهاش نشد !! با هادی سرسنگین بودم و فقط وقتهایی که مجبور بودم جوابش رو میدادم!!!هادی خودش رو مقصر این اتفاق می دونست و همش توی خودش بود!!! حال جسمیم بهتر بود اما حال روحی خوبی نداشتم ، دل نازک شده بودم و با کوچکترین اتفاقی گریه ام گرفت !!! بعد از ده روز ، بی بی وسایلش رو جمع کرده بود و می خواست به خونه خودش برگرده!!! با دیدن بقچه لباسهای بی بی از جا بلند شدم و گفتم :
کجا بی بی؟؟ کجا میخوای بری ؟؟
بی بی بقچه رو روی زمین گذاشت و گفت : خداروشکر حالت بهتره دخترم، منم برم به خونه زندگیم برسم ! این چند روزه هم من اینجا بودم شوهرت، حیا میکرد و دم خورت نمیشد !! تو هم پاشو و به خودت برس و دیگه غصه نخور ، انشالله خدا دوباره دامنت رو سبز میکنه !!
اشک هام صورتم رو خیس کرد و گفتم :
میخوای منو اینجا تنها بزاری؟؟ میخوای سری بعد بیای و ببینی من از دست اینا مردم !!
بی بی بغلم کرد و گفت :
ک این حرفا چیه میزنی دخترم ؟ تا حالا کسی رو دیدی که تو زندگیش مشکل نداشته باشه؟ همه ی زندگی ها همون قدر که خوشی داره ، سختی هم داره!!! تحمل کن همه چی درست میشه !! خودم رو از بغل بی بی بیرون کشیدم و شروع به جمع کردن لباس هام کردم !!!
بی بی دستم رو کشید و گفت : چیکار میکنی پری!! اینجا خونه توعه، باید پیش شوهرت باشی !
#واقعی
#تجربه
#سرگذشتپری
دست بی بی رو پس زدم و گفتم:
- هرجابری منم میام!
بی بی روی زمین نشست و دستش رو زیر چونه اش گذاشت و منو نصیحت کرد. حرفهای بی بی رو نمی شنیدم ، تند تند لباس هام رو توی بقچه میچپوندم !!! فقط میخواستم از اینجا برم ، چه بی
بی خوشحال می شد چه ناراحت من می رفتم !!
بقچه ام رو کنار بقچه بی بی گذاشتم و گفتم : من آماده ام پاشو بی بی تا هادی نیومده بریم !! بی بی یکم نگاهم کرد و گفت :
بدون اجازه شوهرت من تو رو هیچ جا نمی برم !!
کلافه گفتم : بی بی میدونی که چه هادی اجازه بده ، چه نه من با شما میام ! بی بی که دید من از تصمیمم منصرف نمیشم ، بلند شد و به مطبخ رفت و برای نهار غذا بار گذاشت نزدیک ظهر بود که صدای در بلند شد!! بی بی از جا بلند شد و بیرون رفت !!! هادی، کنار شیر ،آب دست و صورتش رو می شست! بی بی نزدیکش و ایستاده بود و باهاش حرف میزد . هادی ، سرش رو پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت !
چند دقیقه بعد به سمت اتاق اومد از در فاصله گرفتم و خودم رو مشغول نشون دادم .
هادی وارد اتاق شد و سلام داد !
چند دقیقه منتظر موند ، وقتی دید جوابی نمیدم ، همونجا کنار در نشست و گفت :
ببین پری ، از دست دادن اون بچه برای منم سخت بود ! تو نمیدونی من چه فشاری رو دارم تحمل میکنم !!! بعد باباحاجی همه چی روی دوش منه !!! پری، من برای این همه مسئولیت آماده نبودم، فکر نمی کردم اینجوری بشه !! از یه طرف تو از یه طرف مریضی و ناراحتی ننه ام !!! بخدا نمیدونم دیگه چیکار کنم !!!
عصبی گفتم :
هیچ اشکالی نداره!!! دیر نشده، من دارم با بی بیم میرم ، تا حداقل مسئوليت من روی دوشت نباشه و اینطوری دل مادرم بدست میاری و دیگه غصه نمیخوره و مریضیش خوب میشه !!
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
هادی از جا بلند شد، نزدیکم اومد و گفت
منظورم این نبود پری میفهمی داری چی میگی !!! تو همه زندگی منی ! اما خودتم میدونی دل رنجوندن مادرم رو هم ندارم !! تو بگو من چیکار کنم، من همونو انجام بدم !!!
چادرم رو روی سرم انداختم و بقچه رو دستم گرفتم !! هادی سریع بقچه رو از دستم گرفت و میدونم الان حالت خوب نیست!!! چند روزی برو پیش بی بی
تا حالت بهتر بشه ! منم میام و بهت سر میزنم ! بعد منو به سمت خودش کشید و بوسه ای به پیشونیم زد !!
بغضم گرفته بود ، اما بی اهمیت خودم رو از بغل هادی بیرون
کشیدم و به راه افتادم .
هادی بقچه رو از دستم گرفت و گفت :
بیا ، خودم میبرمتون !!
پشت سر هادی راه افتادم و به خونه بی بی رفتیم !! هرچقدر بی بی اصرار کرد هادی داخل نیومد و به خونه برگشت !! از پله ها بالا رفتم و توی اتاق دراز کشیدم
بی بی کمی نون و پنیر آورد و گفت بیا دخترم چند لقمه بخور تا پاشم و غذایی بار بزارم ! به زور بی بی چند لقمه خوردم و دوباره دراز کشیدم . بی بی کنارم دراز کشید و دستش رو روی پیشونیش گذاشت !
به سمت بی بی چرخیدم و گفتم :
بی بی ، یادته با چه ذوق و شوقی برای عروسی و کنار هادی موندن، روزهام رو میگذروندم !؟ کاش میدونستم زندگی انقدر
سخته !! اونوقت ، هیچوقت تن به این سختی ها نمیدادم . قبلا که به پدر و مادرم یا در بدریهایی که داشتیم ، فکر میکردم ، چیزی رو درک نمی کردم اما الان ... !
بغضم ترکید و شروع به گریه کردم !!
بی بی منو توی بغل گرفت و شروع به نوازش کرد یکم که آروم شدم گفتم :
بی بی ، یعنی الان پدر و مادرم توی همون روستان ؟! بي بي به سقف خیره شد و گفت :
چند ماهی بود که مادرت عروس عمه اش شده بود و همه چی خوب بود !! من نمیدیدمش اما از قدیم میگفتن بی خبری خوش خبريه !!
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
تا اینکه یه روز، خورشید با سر و صورت قرمز و کبود اومد خونه ما ! هر چی ازش میپرسیدم چی شده؟ چرا سر و وضعت اینجوریه؟ هیچ جوابی نمیداد و فقط گریه می کرد !! از جا بلند شدم و یکم آب بهش داد و گذاشتم تا آرومتر بشه !! یکم که گذشت از جاش بلند شد گفت و من باید برم، حواست باشه کسی نباید بفهمه من اومدم اینجا !! جلوشو گرفتم و گفتم :
چی میگی خورشید؟ بعد از چند ماه با این سرو وضع پاشدی اومدی اینجا ، بعدم بدون اینکه چیزی بگی داری میری؟ اصلا تو چیکار میکنی؟ حالت خوبه ؟ زندگیت خوبه ؟
خورشید یواشکی به بیرون سرک کشید و گفت : الان باید برم، نمیشه! دوباره میام پیشت ! ولی تو رو خدا هیچکس نفهمه من اینجا بودم !! هر کاری کردم نتونستم جلوش رو بگیرم و دوباره به خونش
برگشت !! خواستم دنبالش برم و ببینم چه اتفاقی براش افتاده ، اما ترسیدم و گفتم نکنه براش دردسر درست کنم !!
روزها
گذشت و من نمیتونستم از فکر خورشید بیرون بیام !!
من ناامید شده بود و علی هر روز می رفت و به دست و پای
خانجون می افتاد، دو هفته از رفتن خورشید گذشته بود و دیگه طاقتم طاق شده بود !! دم غروب آماده شدم و به سمت خونه سمیه به راه افتادم ! توی مسیر هزار بار پشیمون شدم، ولی وقتی چهره خورشید جلو چشمم می اومد به مسیرم ادامه میدادم به خونه سمیه رسیدم و چند باری به در زدم !!!
افتاد ، تا بلکه مهدخت رو براش خواستگاری کنه !!!
چند دقیقه بعد مهدخت پشت در اومد و در رو باز کرد !!!
لبخندی زد و گفت :
سلام زندایی ، خوش اومدی !!
داخل خونه رفتم و گفتم
سلام عزیزم ، سمیه خونس ؟!
#تجربه
#واقعی