#سرگذشتپری
بی بی بلند شد تا بره و بقچه لباس هامون رو برداره از دامنش گرفتم و گفتم :
نه بی بی ولش کن از کجا میخواد بفهمه اون بقچه برای ماس !
بی بی دامنش رو از دستم کشید و گفت : ننه ملوک تنها زندگی می کنه ، اگر کسی بقچه رو ببینه می فهمه
که مهمون داره ، ننه ملوک هم کسی رو نداره که به دیدنش بیاد ! سریع به سمت در اتاق رفت، اما دیگه دیر شده بود و ننه ملوک در رو باز کرد و همراه کسی داخل اومد . بی بی آروم کنار در اتاق نشست . کسی که همراه ننه ملوک بود با صدای بلندی گفت : خیر باشه ننه ملوک در اتاق عروست رو باز کردی نکنه مهمون داری ، نکنه بچه هات برگشتن ؟! و به سمت اتاق به راه افتاد . ننه ملوک جلوش رو گرفت و گفت :
نه مهمونی ندارم، اتاق بوی نم و کهنگی می داد ، در رو باز گذاشتم که بو بره، بفرمایید برید تو اتاق تا من وسایلم رو بیارم . صدای کسی که با ننه ملوک حرف میزد به نظرم خیلی آشنا بود ، از اون فاصله و با پرده های ضخیمی که پشت پنجره بود ،
نمیتونستم ببینم کی اومده ؟! از پشت رختخواب بیرون اومدم که به سمت پنجره برم که بی بی چشم غره ای رفت و خیلی آروم گفت :
خل شدی دختر ؟؟ کجا میری؟ به سمت رختخواب برگشتم و منتظر موندم . چند دقیقه بعد ننه ملوک سراسیمه وارد اتاق شد و خیلی آروم گفت خوبه حالا دو ساعت سر و صدا کردم که خودتون رو مخفی کنید، در رو چرا باز گذاشتید ؟! نزدیک بود فخرالنسا ببینتتون بی سر و صدا بمونید تا راهیش کنم بره بی بی سری تکون داد و آروم گفت :
یادم رفت بقچه ی لباسامون رو از طاقچه بردارم . ننه ملوک تو صورتش کوبید و در رو بست و رفت. بی بی خودش رو روی زمین کشید و به سمت رختخواب اومد
از رنگ و رخسار بی بی میشد فهمید که چقدر نگرانه و همش زیر لب میگفت :
- پیرزن بیچاره رو آواره کردیم،کاش از روز اول اینجا نیومده بودیم،کنار بی بی نشستم و دستش رو گرفتم......
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
چیزی نگذشته بود صدای ننه ملوک بلند شد . از پشت پرده معلوم بود که فخر النسا داره به سمت اتاقی که ما توش بودیم میاد . بی بی بلند شد و گفت :
بدو بریم پشت دار قالی، قایم بشیم. در اتاق باز شد و فخر النسا وارد اتاق شد و به ننه ملوک که پشت سرش ایستاده بود
گفت :
نگفته بودی دوباره داری قالی میبافی ؟! ننه ملوک با صدای لرزان گفت :
سوز و سرمای زمستون و بی کسی آدم رو مجبور میکنه با خاطرات گذشتش یه جورایی کنار بیاد ، منم از سر تنهایی به دار قالی پناه بردم فخر النسا نیشخندی زد و نزدیک دار قالی شد ، صدای دست کشیدن روی فرشش رو میشد راحت شنید. رو به ننه ملوک گفت : میگم تنهایی مجبورت کرده ، دوتا ، دوتا اتاق گرم کنی و کرسی
بزاری؟ و قهقهه ی بلندی سر داد. ننه ملوک با صدای خفه ای گفت :
بعضی شبها که یاد بچه ها میافتم تو این اتاق میخوابم بلکه خوابشون رو ببینم ! فخر النسا به سمت کرسی رفت و زیر کرسی رو نگاه کرد انگار. قصد رفتن نداشت و دنبال چیزی میگشت. قلبم تند میزد و نمیتونستم آروم نفس بکشم . بی بی دستم رو محکم فشار می داد و با چشم ازم میخواست آروم باشم .
ملوک رو به فخرالنسا کرد و گفت گفتی برای بچه هام دعا بنویس نوشتم دیگه دنبال چی هستی ؟!
فخر النسا نگاهی به ننه ملوک کرد و به سمت دار قالی برگشت ننه ملوک از دست فخرالنسا گرفت و گفت: برگرد برو خونه ات ! میدونی که خان بفهمه میای پیش من برای دعا ، از عمارت پرتت میکنه بیرون و نمیزاره دیگه بچه هات رو ببینی ! فخر النسا سرش رو پشت دار قالی آورد و با دیدن ما نیشخندی زد و رو به ننه ملوک گفت :
نه زمانی که خان بفهمه مردمش برای حرف پشیزی ارزش قائل نیستن ؟!
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
بی بی از پشت دار بیرون اومد و به فخرالنسا گفت :
ما مجبورش کردیم ما رو تو خونش راه بده . ننه ملوک تقصیری نداره !!
فخرالنسا خنده ی بلندی کرد و گفت
بقچه ی لباساتون رو که دیدم تعجب کردم ، با خودم گفتم ؛ ملوک و رحم؟ خیلی عجیبه ؟! اون حتی به بچه های خودش رحم نکرد چطور میتونه به اون عجیب الخلقه رحم کنه ؟! نگاهی به ننه ملوک کرد و گفت حتما این مدت خیلی عذابت دادن ؟! کاش زودتر میومدم بهت سر بزنم !!! بعد چادرش رو محکم دورش پیچید و دست ننه ملوک رو گرفت و رو به بی بی کرد و گفت : _نمیدونم از جون ما چی میخواید ؟؟؟ بی بی با نگرانی نگاهی به دست ننه ملوک که فخرالنسا محکم گرفته بود کرد و گفت :
به جون پری هیچی، همین الان از اینجا میریم ، و به سمت من اومد و دستم رو کشید
فخرالنسا با ديدن من جيغ کوتاهی کشید و نگاهش روی پاهای من قفل شد ، آروم رفتم و پشت سر بی بی قایم شدم فخرالنسا بدون اینکه نگاهش رو از روی پاهام برداره گفت چطور ندیدم این پاهای زشتت رو ، چطور نفهمیدم یه موجود منفور پا میزاره توی اتاقم ؟! خان باید میکشتت تا این سایه شوم و سیاه برای همیشه محو می شد
ننه ملوک نچ نچی کرد و گفت :
استغفر الله ، چی میگی فخرالنسا اینم یکیه مثل منو تو ، خالقش
خواسته اینطور باشه ، حتما صلاحش این بوده ، تو نعوذ بالله خدایی که حکم تعیین میکنی . فخرالنسا چینی به ابروهاش انداخت و گفت :
تو هم مثل اینایی یه نگاهی به خودت بنداز ، چند ساله که تنهایی و جز من کسی تو رو آدم حساب نمی کنه ، الآنم بار و بنديلتون رو جمع کنید و از اینجا برید تا جیغ نکشیدم و کل ده رو نریختم اینجا . میدونی که مردم ده چه دل پری ازت دارن !!!
بی بی نزدیک فخر النسا شد و با التماس گفت
رحم کن خانم، به خاطر ما این پیرزن بیچاره رو آواره نکن، مقصر ما بوریم از مهربونیش سواستفاده کردیم، بهتون التماس میکنم بذارید اینجا بمونه، ما همین الان جلوی چشم شما از این خونه و این ده میریم.
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
فخر النسا که انگار احساس غرور میکرد که دوتا آدم به دست و پاش افتادن ، با گوشه ی چادر بی بی رو از خودش دور کرد و گفت :
باشه ، ننه ملوک میتونه بمونه اما شما همین الان باید برید . بی بی اشک هاش رو پاک کرد و گفت : خدا خیرت بده دختر تا عمر دارم برای بچه هات دعا میکنم . و با قدمهای تند به سمت اتاق رفت و با بقچه ی لباس هامون بیرون اومد . شال پشمی بزرگی رو دور من پیچید و بقچه ی لباس ها رو روی دوشش گذاشت . فخر النسا که دیگه خیالش راحت شده بود که ما داریم میریم نگاهی به ننه ملوک کرد و گفت : من دارم میرم اما فردا مهری رو میفرستم تا مطمئن بشه که حقه و کلک تو کارتون نیست و بدون اینکه نگاهی به ما کنه از حیاط خارج شد و در رو پشت سرش کوبید
بی بی ننه ملوک رو بغل کرد و گفت :
حلالمون کن، دلم نمیخواست اینجوری بخاطر ما حرف هر کس و ناکسی رو بشنوی ؟!
ننه ملوک لبخند محوی زد و گفت: خاتون جان این جماعت سالهاست که به من حرف حق و ناحق زدن تو خودتو ناراحت نکن . رفتم کنارشون و ننه ملوک رو بغل کردم و ازش معذرت خواستم ننه ملوک دستی رو سرم کشید و گفت : هیچ وقت بخاطر مشکلی که خواست خدا بوده ، از کسی معذرت خواهی نکن و جلو کسی سر خم نکن . و بوسه ای به پیشونی من زد و رو به بی بی گفت :
یه دقیقه صبر کنید یکم براتون توشه راه بزارم و به سمت ی مطبخ رفت کنار بی بی رفتم و دستش رو محکم توی دستم
گرفتم . بعد از چند دقیقه ، ننه ملوک با یه بقچه ی بزرگ بیرون اومد و بقچه رو به دست من داد و گفت :
یکم براتون نون و پنیر گذاشتم . بی بی خنده ای کرد و گفت :
به اندازه ی یک ماه برامون غذا گذاشتی زن .
ننه ملوک دستش رو روی دست بی بی گذاشت و گفت :
این مدت که شما اینجا بودید، دوباره سرزنده شده بودم ، با خودم گفتم هیچوقت نمیزارم از اینجا برید ، فکر می کردم خدا
شماها رو فرستاده تا من پیرزن رو از تنهایی در بیاره !
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
ننه ملوک خم شد و دستش رو توی جورابش کرد و مقدار خیلی زیادی پول بیرون آورد و توی دست بی بی گذاشت و گفت : این پول رو جمع کرده بودم که اگه یه وقت بچه هام برگشتن بدم
بهشون . اما میدونم که اونا هیچوقت نمیان و منو فراموش کردن . دلم میخواد بدون چون و چرا این پول رو قبول کنی و به شهر بری و بتونی یه جایی رو پیدا کنی تا این بچه انقدر عذاب نکشه و بتونه راحت زندگی کنه . آدمهای اونجا مثل این ده دهن بین نیستن و تا جایی که شنیدم کسی کاری به کار کسی نداره . بی بی که اشکهاش روی گونه هاش رو خیس کرده بود گفت
نمیتونم این پول رو قبول کنم، مطمئنم یه روز بچه هات برمیگردن و از اینکه این همه مدت تو رو تنها گذاشته بودن پشیمون میشن ، خدای ما هم بزرگه ، یه مقدار پول هست
ننه ملوک حرف بی بی رو قطع کرد و گفت :
من این پول رو به تو نمیدم که میخوام خیالم راحت باشه فردا روزی که تو نبودی این طفل معصوم آواره ی این خونه و اون خونه نشه . بی بی دوباره ننه ملوک رو بغل کرد و بلند بلند ننه ملوک رو دعا کرد . ننه ملوک دماغش رو بالا کشید ، کمی اخم کرد و رو به من گفت
تو شهر خوب میتونی فرش بفروشی ، سر به هوا نباش . تا جایی رو پیدا کردین یه دار قالی بگیر و شروع کن به بافتن . چشمی گفتم و دست ننه ملوک رو بوسیدم بی بی دستم رو گرفت و
گفت :
راه بیفت پری باید تا شب نشده راه بیفتیم . از ننه ملوک خدافظی کردیم و به راه افتادیم. حرفی که ننه ملوک زده بود فکرم رو مشغول کرده بود . به بی بی گفتم : بی بی ، ننه ملوک راست میگه باید بریم شهر ، بسه دیگه هر چی این ده و اون ده رفتیم، فکر می کنم اونجا زندگی بهتر باشه بی بی آهی کشید و گفت : ای دختر ساده من ، فکر کردی زندگی توی شهر آسونه ؟! توی این عمری که خدا بهم داده یه بار رفتم شهر شلوغه و بزرگ و پر
آدم های رنگ و وارنگ !
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
بی بی ، با پولی که زهره و ننه ملوک بهمون دادن ، میتونیم جایی رو بگیرم ، تو حصیر میبافی ، منم فرش میبافم . خدا هم بزرگه ، بیا بجای یه ده دیگه بریم شهر
بی بی زیر دعایی خوند وگفت
بریم پری جان، بریم دنبال سرنوشتمون !
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
کمی که از ده گذشتیم ، بی بی ایستاد و دور و اطراف رو نگاه کرد
و با دست راه نسبتاً دوری رو نشونم داد و گفت : تا اونجا باید بریم ، که اگه کسی از روستاهای اطراف به شهر میرفت ، ما رو هم با خودش ببره . نگاهی به قیافه ی
خسته و مضطرب بی بی انداختم و لبخندی زدم و گفتم : بریم خاتون خانم . من تا اون ور دنیا هم که بری باهات میام . بی بی ، لبخند بی جونی زد و دستم رو تو دستش گرفت و به راه
افتادیم.
بعد از طی مسیر نسبتاً . دوری ، به یه چند راهی رسیدیم که روستاها رو بهم وصل می کرد. نزدیک غروب بود و هوا داشت تاریک می شد .مدتی کنار راه ایستادم اما خبری از گاری نبود .
بی بی چرخید سمتم و گفت: فکر نکنم امروز دیگه کسی به شهر بره باید جایی رو پیدا کنیم شب رو اونجا سر کنیم و تو سرما نمونیم . نگاهی به دور و برم انداختم ، جز برف و و چند تا درخت خشکیده چیزی دیده نمیشد نگاهم خیره به بی بی ماند که نگران به دور و اطراف نگاه می کرد . بی بی راه افتاد و گفت : دنبالم بیا بریم سمت اون درختا ، شب رو اونجا بمونیم . با تعجب نگاه بی بی کردم . مگه میشد تو این سرما شب رو بیرون بخوابیم و از دست گرگها و سگها در امون باشیم . لب باز کردم که حرفی بزنم اما نگرانی و غمی که تو صورت بی بی بود ، پشیمونم کرد . با خودم گفتم، چی میخوای بگی پری ؟! تموم این سختیهایی که بی بی میکشه ، بخاطر توعه ، اگه تو نبودی الان بی بی ، تو ده خودش ، راحت زندگی می کرد و تو این سرما مجبور نبود تو بیابون بخوابه نزدیک درختها شدیم ، کمی دور تر یه کلبه ی چوبی بود . بی بی خنده ی بلندی کرد و گفت :
پری اونجا رو ببین !! یه سر پناه پیدا کردیم ، میتونیم شب رو اونجا بخوابیم
به سمت کلبه به راه افتادیم . اونجا ، کلبه ی کوچیکی بود که انگار محل استراحت کشاورزها ، تو تابستون بود. دری نداشت و راحت تونستیم وارد کلبه بشیم . تا وسطهای اتاق، برف انباشته شده
بود و داخل اونجا به شدت سرد و پر از برف بود . مقداری از سقف كلبه ، ریخته شده بود بی بی گوشه ی کلبه رفت و بقچه ی لباسها رو روی زمین گذاشت و گفت :
پری بیا ، باید هر چی لباس داریم، رو تن کنیم تا گرم بمونیم لباسها رو روی هم روی هم، تن کردیم و گوشه ی اتاق
نشستیم
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
با اون همه لباس ، باز هم احساس سرما داشتیم و دست و پاهامون یخ زده بود
بی بی با دقت دور و اطراف رو نگاه کرد و بلند شد . گوشه ی کلبه ، چند تکه چوب نازک افتاده بود . بی بی چوب ها رو برداشت و تکه تکه کرد . از توی جورابش کبریتی رو در آورد و یه جفت جورابش رو درآورد و روی چوبها گذاشت و سعی کرد با چوب ها آتش روشن کنه با روشن شدن چوبها، خنده ی بلندی کردم و بلند شدم بی بی رو بغل کردم و از خوشحالی جیغ میزدم. دور آتیش نشستیم و بدنمون کم کم گرم شد . چوبها ، یک ساعتی
سوخت و کم کم خاکستر شد. بی بی با پا خاکستر آتیش رو گوشه ی کلبه کشید و شال پشمیش رو در آورد و روی زانوهای من و خودش کشید تا گرمای خاکستر گرممون کنه . هر دومون خسته بودیم و کم کم ، چشم هامون گرم شد و خوابمون برد نیمه های شب بود و گرمای خاکستر از بین رفته بود و هوا سوز بدی به خودش گرفته بود. از سرما دندون هام بهم میخورد. خودمو به بی بی چسبوندم بی بی لباسی که تن خودش بود رو درآورد و تن من کرد و منو بغل کرد و شال پشمیش و روی سرم کشید . بالاخره ، هوا رو به روشنی رفت و شب سختی رو پشت سر گذاشتیم بلند شدیم و به سمت جاده راه افتادیم . بی بی ، بقچه ی نونی که ننه ملوک برامون آماده کرده بود رو باز کرد و تکه ای نون و پنیر به دستم داد و تکه ای خودش بر دهان گذاشت مدت زیادی بود که کنار راه، ایستاده بودیم اما خبری از گاری یا کسی که به شهر بره نبود
روی برف ها نشستم و گفتم :
بی بی تا به حال کسی رو دیدی که به اندازه من بدشانس باشه ؟؟ من
که میگم خدا هم منو دوست نداره و ازم میترسه؟؟
بی بی محکم لپ هاش رو کند و گفت:
چی میگی پری ؟؟؟ خدا قهرش می گیره !! از جا بلند شدم و جاده رو نشون دادم و گفتم: چند ساعته اینجاییم؟ مگه میشه یه گاری هم رد نشه دیگه !!
بی بی دستمو پایین انداخت و گفت : ببين من که دارم یه گاری میبینم ! یکم نگاه کردم و گفتم :
چطور داری میبینی؟؟ اونجا همش مه هست !
بی بی تند تند چند قدمی جلوتر رفت و گفت : درسته پیر شدم اما چشم هام هنوز خیلی خوب سو داره !!
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
بقچه رو برداشتم و به دنبال بی بی راه افتادم . قدم هامو تند تر
کردم ، گاری چی که ما رو دید ایستاد و گفت :
خیر باشه ، کجا میرید ؟؟
بی بی نزدیک شد و گفت :
خیر ببینى جوون ، میریم شهر ، ما رو هم تا اونجا ببر !! پسرک گاری چی زل زده بود به من و دوباره پرسید :
مال کدوم دهید ؟؟ این اطراف ندیدمتون !!
بی بی چادرش رو روی سرش مرتب کرد و گفت : برای این ده نیستم، چند وقت پیش اومدیم ده بالا مهمونی که با
این برف و کولاک گرفتار شدیم .
پسرک ابرویی بالا انداخت و گفت :
بیاید بالا مادرجان میبرمتون ، بعد یکم مکث کرد و گفت :
فقط پول دارید که ! بی بی ، تای جورابش رو پایین آورد و مقداری پول درآورد ، رو به گاری چی داد و گفت
بله پسرم نمیزارم این زحمتت بی مزد بمونه و پول رو به پسر
داد.
گاری چی نیشش رو تا بناگوش باز کرد ، پول رو گرفت بوسید و روی پیشونیش گذاشت و گفت
زود سوار شید که همینجوریشم دیرمون شده در طول مسیر نگاه گاه و بیگاه و سنگین گاری چی رو روی خودم حس میکردم و به شدت عصبانی شده بودم ، چند بار خواستم چیزی بگم اما ترسیدم ما رو بین راه پیاده کنه و من باز هم شرمنده بی بی بشم !! کمی بعد گاری چی ، دور میدون کوچیکی ایستاد و گفت : بفرما اینم شهر !!! از گاری پیاده شدیم و از گاری چی تشکر کردیم . گاری چی که همچنان نیشش تا بناگوشش باز بود ، لبخند گنده ای به من زد و حرکت کرد .
شهر جای عجیبی بود ، کلی آدم با عجله در حال رفت و آمد بودن چند دقیقه ای دور میدون و ایستادیم و به آدما نگاه کردیم . یه جورایی از شهر خوشم اومده بود آدمهاش با آدم های ده کلی فرق
داشتند . کلی مغازههای جورواجور دور میدون شهر بود . لباس های رنگ و وارنگ و خوراکی های جورواجور . نگاهم به بی بی افتاد که با دقت به دور و برش نگاه میکرد . نزدیکش شدم و گفتم :
بی بی اینجا خیلی قشنگه ، مگه نه !!
بی بی لبخندی زد و گفت
آره دخترم قشنگه ، اما همونقدر که قشنگه ، ترسناکم هست ده کوچیکه و مردمش همه همدیگرو میشناسن و بهم اعتماد دارن اما اینجا، با این همه آدم جورواجور ، نباید به کسی اعتماد کنیم .
سری به معنی فهمیدم تکون دادم و گفتم :
حالا چیکار کنیم بی بی ؟! کجا بریم؟!
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
بی بی اطرافش رو نگاه کرد و گفت
بيا بریم سمت اون مغازه ها اگه آدم خوبی پیدا کنیم ، میتونیم
ازش کمک بخواهیم.
راه افتادیم و به سمت دکانها رفتیم بی بی ، یکی یکی داخل دکان ها نگاه رو می کرد و برمیگشت
بعد از گشتن چندین دکان ، بی بی ، وایستاد و دوباره نگاهی به تا دورتا دور میدون کرد . اون طرف میدون ، دکان کوچیکی بود که بیرونش گونیهای زرد آلو خشکه ، سنجد و مویز و گردو چیده شده بود . بی بی دستم رو گرفت و راه افتادیم . وارد دکان شدیم . داخل دکان ، بوی چای خشک و دارچین و صابون می داد . پیرمرد خمیده ای ، گوشه ی دکان روی چهار پایه ی چوبی کوچکی
نشسته بود . بی بی نزدیک رفت، سلام کرد و گفت : ما تازه از ده رسیدیم و دنبال جایی برای موندن هستیم . پیرمرد کمی چشم هاشو ریز کرد و نگاهی به من و بی بی انداخت. بعد خم شد بیرون مغازه رو نگاه کرد و گفت :
تنهایید ؟؟
بی بی کمی من من کرد و جواب داد : نه تنها نیستیم ، پسر و عروسم هم با ما هستند ، رفتند تا ببینن میتونن جایی برای موندن پیدا کنن یا نه !! پیرمرد مقداری مویز ، از گونی جلوی دستش برداشت و با ملچ ملوچ ، شروع به خوردن کرد ، بعد مقداری مویز رو توی مشت گرفت و رو به من گفت
بیا دخترم ، بیا از این مویز بخور !
لبخندی زدم و خواستم به سمت پیرمرد برم بی بی با پا مانعم
شد و گفت :
دست شما درد نکنه ، ما داشتیم میرفتیم!
پیرمرد چین عمیقی به قیافه چروکیده اش انداخت و گفت : مگه نگفتی دنبال جایی برای موندن هستی ؟؟
بی بی چادرش رو جلوتر آورد و گفت : حتما تا الان پسرم جایی رو پیدا کرده و منو هل داد و از مغازه بیرون اومدیم ، برگشتم و نگاهی به پیرمرد که تا کمر خم شده بود و رفتن ما تماشا رو می کرد ، کردم و گفتم :
خب بی بی چرا نزاشتی ببینیم جایی رو برای ما سراغ داره یا نه !
بی بی رفت و کنار دیواری وایساد و گفت :
بھت که گفتم پری ، شهر پر از آدمهای جورواجوره ، نباید به هر کسی اعتماد کنیم !
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
کمی توی شهر گشتیم . بی بی با دقت همه جا رو نگاه می کرد بعد لبخند بزرگی رو صورتش نشست و گفت :
اینجاست ، هنوز اونقدرا هم پیر نشدم. از فاصله دور، بوی غذا شنیده میشد . همراه بی بی وارد دکان غذا فروشی شدیم . دور تا دور دکان، میزهای چوبی کوچیکی چیده شده بود و کنار هر میز دو تا صندلی بود، بی بی کنار میزی که ، انتهای غذاخوری بود، رفت و رو به من کرد و گفت :
چرا وایسادی ؟! بیا بشین !!
بویی که توی هوا پیچیده بود ، گشنگیم رو چند برابر کرده بود و دلم مالش می رفت
فضای غذاخوری برام جالب بود ، روی هر میزی چندین نفر نشسته بودند و مشغول غذا خوردن بودن . صدای قهقهه ی آدم ها و همهمه ی حرف هاشون ، کل فضای غذا خوری رو پر کرده بود . کنار در ، چند جعبه ی گوجه و پیاز روی هم چیده شده بود. اینقدر مات و مبهوت دور و برم بودم که نفهمیدم غذا رو آوردن ، با صدای بی بی به خودم اومدم :
دخترم ، غذا رو آوردن !!! و برگشت به سمت پسری که غذا برای ما آورده بود و تشکر کرد پسر دستمالی که دور گردنش بود رو روی صورتش کشید و گفت : نوش جان ، چیزی خواستید صدام بزنید و مشغول تمیز کردن میزهای خالی شد این اولین باری بود که کسی با احترام برای من غذا رو آماده جلوم میزاشت . برگشتم سمت بی بی و گفتم : الان من خانم کوچیکم، شما هم خانم بزرگ !!! و بلند بلندخندیدم .
بی بی نگاهی به دور و اطرافش کرد و گفت :
هیس دختر !!! غذاتو بخور .
نگاهی به غذا کردم ، بی بی آروم سرش رو جلو آورد و لبخند رضایت بخشی زد و تکه ای نان برداشت و کمی گوشت و پیاز و یک برش پیاز داخلش گذاشت و نون رو پیچید و سمت من گرفت و گفت :
بگیر بخور ، یکم جون بگیری !
توی اون مدتی که توی عمارت خان بودیم، چندین بار ، عصمت به دستور پروین ، گوشت کباب شده درست کرده بود ، اما هیچکدوم
از ما اجازه خوردن نداشتیم گاز بزرگی به لقمه زدم و با خوشحالی گفتم :
خیلی خوشمزس بی بی !! بی بی خنده ریزی کرد و گفت :
هیس ، آروم دختر ، آبرومون و بردی ، بخور تا سرد نشده !! اون خوشمزه ترین غذایی بود که توی عمرم خورده بودم و هیچوقت مزه اش از زیر دندونم بیرون نرفت با ولع ، تمام غذام رو خوردم. بی بی ، لیوان استیلی که روی میز بود، رو برداشت و بلند شد و از پارچی که روی میز بزرگ جلوی در بود ، کمی دوغ ریخت و کمی خودش خورد و بقیه اش رو به من داد و گفت :
بخور ، تا من برم و پول غذامون رو بدم . بعدش ، بریم ببینیم جایی رو میتونیم پیدا کنیم یا نه
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
از دکان غذاخوری ، بیرون اومدیم و دوباره شروع به گشتن کردیم. هوا رو به تاریکی میرفت و ما ، هنوز جایی رو برای موندن پیدا نکرده بودیم . بی بی رفت و روی تکه سنگی نشست ، چشم هاشو بست کمی ناله کرد و گفت
دیگه نای راه رفتن ندارم ! الان هم دیگه نمیتونیم از کسی پرس و جو کنیم، هوا تاریک شده، باید امشب و یه جوری سر کنیم تا فردا ..! نگران به دور و اطرافم نگاه کردم . مردم با عجله از کنارمون رد میشدند بی بی، چند دقیقه ای استراحت کرد، بعد بلند شد و دوباره راه افتادیم یک ساعتی بین کوچهها و خیابون ها گشتیم . هوا کاملا تاریک شده بود و دیگه از اون رفت و آمد ، توی روز خبری نبود و همه جا ساکت شده بود .
بی بی با دست جایی رو نشون داد و گفت :
میتونیم امشب رو تو اون مسجد بمونیم. کنار در مسجد رسیدیم اما روی در ، قفل بزرگی زده بودند ، بی بی کمی قفل در رو تکون داد، اما در باز نشد
بی بی محکم چشمهاشو روی هم فشار داد و گفت : امشب رو هم مجبوریم بیرون بخوابیم. دوباره بقچه لباسها رو باز کردیم و لباس هامون رو روی هم پوشیدیم ، اما هوا سوز سردیداشت و از شب قبل سردتر بود، کنج دیوار نشسته بودیم
بی بی منو محکم توی بغلش گرفته بود و دستام رو توی مشتش گرفته بود تا گرم بشم !!
•
شب خیلی سختی بود و از سوز و سرما خوابمون نبرد . صدای سوت پاسبانها توی شهر میپیچید . چند تا جوون که در حال تلو تلو خوردن بودن از کوچه ی کناری بیرون اومدن . بی بی خودش رو به در مسجد چسبوند و منو محکم بغل کرد و چادرش رو روی سرمون کشید و آروم تو گوشم گفت : نباید بزاریم ما رو ببینن . تا میتونی بی حرکت بمون . اون لحظه ، صدای تپش قلب بی بی رو به وضوح شنیدم که محکم به قفسه ی سینه اش میکوبید و دلیل این همه ترس بی بی رو نمیدونستم . جوونا آواز خوان از کنارمون رد شدن و رفتن . بی بی نفس آسوده ای کشید و خدا رو
شکر کرد. هوا گرگ و میش صبح بود که پیرمرد خمیده ای به
سمت مسجد اومد . نگاهش به ما افتاد، قدم به قدم نزدیک شد و گفت
اینجا چیکار میکنید، چرا اینجا نشستید ؟؟
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
بی بی سریع از جا بلند شد و گفت
جایی رو برای موندن نداشتیم، خواستیم توی مسجد بخوابیم که در قفل بود، از دیشب توی سرما نشستیم ، اگه اجازه بدید ،بریم توی مسجد !
پیرمرد نزدیک تر اومد و گفت :
شما دیروز اومدید در مغازه من !؟
بی بی که تازه پیرمرد رو شناخته بود سرش رو پایین انداخت
گفت : بله !
پیرمرد سرش رو تکون داد و گفت :
و
دست دخترت رو بگیر و بیاید داخل مسجد و شروع به باز کردن قفل در کرد . به سختی از جا بلند شدم اما اینقدر بدنم سرد بود که توان تکان دادن خودم رو نداشتم ، کشون کشون خودمون رو به داخل مسجد رسوندیم ، پیرمرد چراغ نفتی رو کنارمون گذاشت و رفت و با چند پتو برگشت، و با حالت سرزنش رو به بی بی گفت از من پیرمرد ، چه آسیبی میخواست به شما برسه ، که اونطور با دروغ رفتید و مجبور شدی اینطور این طفل معصوم رو توی برف و سرما توی کوچه نگه داری ؟ بی بی سرش رو پایین انداخته بود و با صدای خیلی آرومی گفت :
ما از روستا اومدیم، فقط منم و این دختر !!! کس و کاری
نداریم ، ترسیدم... و سکوت کرد . پیرمرد نفس پرصدایی کشید و گفت : حق داری، اعتماد کردن به مردم شهر سخته ، همین جا بمونید تا من اذان صبح رو بگم ، هوا که روشن شد میریم تا براتون جایی
پیدا کنم .
از برخورد گرما با پوستم حس خوبی بهم دست میداد و کم کم چشم هام سنگین شد و خوابم برد . چند ساعتی گذشته بود که با صدای صحبت بی بی و پیرمرد به خودم اومدم !!!
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
با هول بلند شدم و پتو رو روی پاهام مرتب کردم ، هوا کامل روشن
شده بود ، بی بی با دیدن من گفت: بیدار شدی دخترم
لبخندی زدم و سلام دادم .
پیرمرد با خوش رویی جواب سلامم رو داد و گفت : بلند شید بریم تا منم به کارم برسم بی بی از جا بلند شد و شروع به جمع کردن پتو ها کرد و گفت پری جان ، مش سلیمون میگه خواهرش
یه خونه بزرگ داره که
اتاق هاشو کرایه میده ، الان باید بریم اونجا رو ببینیم. مش سلیمون همونجا نشسته بود و من جرات نمی کردم از زیر پتو بیرون بیام .
زیر لب به بی بی گفتم :
بی بی میشه چادر منو بدی !
مش سلیمون که انگار صدای من رو شنیده بود ، از جا بلند شد و
گفت :
تا شما آماده بشید تا من چرخی توی حیاط میزنم و از مسجد بیرون رفت .
سریع از جا بلند شدم و از توی بقچه دامن بلندی رو پوشیدم روی پاهام رو بپوشونه ، کمک بی بی رفتم و پتو ها رو جمع کردیم و گوشه مسجد گذاشتیم ، بقچه لباسمون رو برداشتیم و از مسجد بیرون رفتیم ، مش سلیمون دوباره قفل بزرگ رو روی در مسجد زد و به راه افتادیم
بدن درد بدی داشتم و ته گلوم احساس سوزش داشتم ، پشت پلک هام داغ داغ بود و توان راه رفتن نداشتم ، دست بی بی رو گرفتم ، روی چشم هام گذاشتم و گفتم :
بی بی چشم هام داره آتیش می گیره !!
بی بی دستش رو روی پیشونیم کشید و گفت :
ای وای خداکنه سرما نخورده باشی ، تحمل کن تا برسیم . دیگه چیزی نگفتم و به مسیر ادامه دادیم، خونه خواهر مش سلیمون چند تا خیابون با مسجد و بازار فاصله داشت و تقریبا نیم ساعتی رو پیاده رفتیم تا بالاخره مش سلیمون ته کوچه خونه ای رو نشون داد و گفت
اینها، اینجاس ، همسایه های خوبی داره و میتونید راحت زندگی کنید
جلو رفت و چند ضربه به کلون روی در زد ، بعد از چند دقیقه پسر بچه ای در رو باز کرد و گفت :
سلام مش سلیمون
مش سلیمون دستی سر پسرک کشید و از جیبش مقداری مویز بیرون آورد و توی مشت پسر ریخت و گفت :
بدو برو علم تاج خانم رو صدا بزن
پسر با مشت مقدار از مویز رو توی دهنش ریخت و گفت : خونه نیست ، صبح زود رفت بیرون !
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
پسر شونه ای بالا انداختم و گفت
نمیدونم بزار برم مامانم و صدا بزنم و همون لحظه با صدای
خیلی بلند ، مامانش رو صدا زد .
زنی جارو به دست جلو در اومد و داد زد :
ذلیل بمیری حسن !!! چند بار بگم اینجوری صدا نزن تازه بچه رو
خوابوندم .
مش سلیمون سلامی دادو گفت
. سوسن خانم من گفتم شما رو صدا بزنه !
سوسن خانم که انگار تازه ما رو دیده بود ، چادرش رو از دور کمرش باز کرد، روی سرش انداخت گفت
خدا منو مرگ بده ، ببخشید مش سلیمون شما رو ندیدم . مش سلیمون چشمهاشو روی هم فشار داد و گفت : خدا ببخشه دخترم، نمیدونی علم تاج خانم کجا رفته ؟؟ سوسن خانم زیر چشمی نگاهی به ما کرد و گفت : نه والا چیزی نگفت!!! از جلوی در کنار رفت و ادامه داد :
بیاید داخل گمون کنم الانا دیگه برسن . مش سلیمون یا الله گفت و داخل حیاط شد و پشت سرش من و بی بی وارد حیاط شدیم .
خونه بزرگی بود اما در مقایسه به عمارت خان خیلی کوچیک بود ، یه حوض گرد کوچیک وسط حیاط بود و کنارش به درخت بزرگ و قدیمی که همه شاخه هاش خشک شده بود ، یک سمت حیاط دیوار بلندی کشیده شده بود و با فاصله سمت چپ یه دستشویی کوچیک بود و به چند متری اونجا یه مطبخ بود ، سمت راست حیاط با سه پله کوچیک از زمین فاصله گرفته بود و ۸ در اتاق وجود داشت مش سلیمون رفت و با ناله از کمر درد روی لبه حوض نشست سوسن خانم بدو بدو جلو رفت و گفت : مش سلیمون اینجا نشینید سرده، بیاید بریم اتاق من یه چایی براتون بیارم تا علم تاج خانم بیان .
مش سلیمون دست از کمرش گرفت گفت
دستت درد نکنه دخترم، باید زود برم مغازه ام بستس
مش سلیمون چند دقیقه ای منتظر موند اما خبری از خواهرش نشد ، بلند شد و رو به سوسن خانم گفت :
علم تاج خانم که اومد بهش بگو این بندگان خدا رو مش سلیمون آورد و گفت ، یه اتاق بهشون بدی ، بعد رو کرد به ما و
ادامه داد :
من باید برم مغازه ام رو باز کنم، شما اینجا بمونید ، ظهر دوباره برمیگردم .
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
بی بی نگاه قدرشناسانه ای به مش سلیمون کرد و گفت : خدا از بزرگی کمت نکنه
مش سلیمون رفت و سوسن خانم دوباره چادرش رو از سرش برداشت و دور کمرش بست و گفت :
اینجوری اینجا وایسادین که چی بشه !! بیاید بیاید بریم توی اتاق من یه چایی بدم دستتون ، و خودش جلو تر از ما به راه افتاد ، بی بی هم پشت سرش راه افتاد از گوشه چادر بی بی گرفتم و با حالت پچ پچ گفتم : بی بی من چطوری بیام توی اتاق . بی بی هم مثل من جواب داد :
دامنت رو تا جایی که میتونی بیار پایین اما حواست باشه گیرنکنه زیر پات و زمین بخوری !!!
پشت سر سوسن خانوم راه افتادیم و وارد اتاق شدیم اونجا ، اتاق خیلی کوچیکی بود که سوسن خانوم دور تا دورش وسایلش رو چیده بود و وسط اتاق کرسی کوچیکی گذاشته بود . سوسن خانم پنج تا ، بچه ی قد و نیم قد داشت و از هیکلش شد فهمید که باز هم بار شیشه داره بچه ها گوشه ی اتاق با سر و صدای زیاد مشغول بازی بود
سوسن خانوم ، من و بی بی رو به سمت کرسی برد و گفت: تا شما بشینید من دوتا چایی بریزم و بیارم . و همینطور که داشت از اتاق بیرون میرفت چهار تا ریچار بار بچه هاش کرد و گفت :
ذلیل مردهها، آروم بازی کنین . بچه ها که انگار نه انگار ، کسی به اونها حرفی زده باشه ، به بازی خودشون ادامه دادن . زیر کرسی نشستیم . بی بی ، آروم یک جفت از جوراب هاش رو از پاش در آورد و از زیر کرسی تو دست من گذاشت و گفت تا کسی نیومده ، جورابهات رو در بیار و اینها رو پات کن . سریع جوراب هایی که روی کفش حصیریم پوشیده بودم رو در آوردم و جوراب های بی بی رو روی کفشم پوشیدم بعد از چند دقیقه ، سوسن خانوم با یه سینی و چند تا استکان کمر باریک و وارد اتاق شد و روبروی ما نشست و لحاف کرسی رو بالا زد و از زیر کرسی، کتری و قوری رو برداشت و استکان ها رو از...
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
چای پر کرد . خنده ی ریزی زد و گفت : حالا از کجا اومدین شما ؟! مش سلیمون رو از کجا میشناسید ؟! پولی دارید که میخواید اینجا بمونید ؟! آخه علم تاج خانوم ، برعکس مش سلیمون ، خیلی دست و دلباز نیست و بعد نگاه به من کرد و چشمهاش رو ریز کرد و ادامه داد : _دختر خودته ؟! بهت نمیاد دختر به این سن و سال داشته باشی. بی بی ، استکان چای رو برداشت و قندش رو داخل چای زد و تو دهنش گذاشت و گفت :
پری ، نوه ی منه !!
سوسن خانوم حرف بی بی رو قطع کرد و گفت وای خدا صبرت بده . پدر و مادرش مردن؟! بعد نگاه دلسوزانه ای به من کرد و از زیر تشک کرسی یه آبنبات در آورد و تو دست من گذاشت
سوسن خانوم بی وقفه سوال میپرسید و منتظر جواب نمی موند و انگار که دو تا گوش مفت گیر آورده ، تند تند از زندگی و بچه هاش و شوهرش حرف می زد .
یک ساعتی میشد که تو اتاق سوسن خانوم بودیم و تعریف های خودش و جیغ جیغ بچه ها، حسابی کلافمون کرده بود که صدای کوبیده شدن در اومد و کسی غرولند کنان ، توی حیاط داد میزد . چتونه ، خونه رو گذاشتید رو سرتون . سوسن خانم ، هیس بلندی
کشید و بچه ها ساکت شدن و رو به بی بی گفت
خودشه ، علم تاج خانومه !! از جا ، بلند شدیم و از سوسن خانم تشکر کردیم و وارد حیاط شدیم. علم تاج خانم تا ما رو دید گفت :
_ خوشم باشه ، حالا سر و صدای خودش و بچه هاش کم بود ، مهمونم دعوت میکنه . بی بی نزدیک رفت و گفت : ما مهمون سوسن خانوم نیستیم . مش سلیمون ، ما رو آورد اینجا تا اگه زحمتی نیست، شما جایی برای موندن به ما بدید . علم تاج ، نگاهی به سر تا پای منو بی بی انداخت و گفت :
یکی نیست بگه ، آخه مگه من خیریه دارم !!!
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
همین سوسن و شوهرش جوادم ، مش سلیمون اوار کرده سر من که از دست بچه هاش یک دم آسایش نداشته باشم!!! و بعد چرخید سمت بچه ها و چنان جیغی کشید که طفل معصوم ها گوشه ای کز کردن و خشک شون زد . بی بی از پله هاپایین رفت و گفت :
علم تاج خانم ، فقط منم و این دختر ، نه سر و صدایی داریم ، نه آزاری به کسی میرسونیم .
علم تاج خانم چادرش رو از سرش درآورد، تکوند و داخل اتاقش رفت با چشمهای نگران به بی بی زل زده بودم و تند تند ناخن هامو می جویدم ، بی بی وسط حیاط خیره به اتاق علم تاج خانم
بود ، چند دقیقه بعد علم تاج خانم از اتاق بیرون اومد ، و همون طور که داشت چادر دیگه ای رو دور کمرش می بست رو به
گفت بی بی
پول و پله که داری ؟؟
بی بی که انگار خیالش راحت شده بود میتونه علم تاج رو راضی
کنه ، نگاهی به من کرد و رو به علم تاج گفت :
بله خیالتون راحت برای گرفتن اتاق بهتون پول میدم
علم تاج به تای ابروشو بالا انداخت و گفت : شرط و شروط داره ها، اگر صدایی ازتون بشنوم ، اگر مهمون زیاد رفت و آمد کنه، اگر وقت و بی وقت مزاحم من بشی ، باید از اینجا بری !!
بی بی لبخندی زد و گفت :
خیالت راحت من و این دختر هیچکس رو نداریم که بخوایم مهمون داشته باشیم !!
علم تاج دو تا اتاق اونور تر از اتاق سوسن رو نشون داد و گفت حالا که فقط دو نفرید، اون اتاق براتون كافيه !! باید ماه هم مبلغی رو برای اتاق به من بدید و چون دو نفرید و به قول خودتون کس و کاری ندارید باید پول یک سال رو یکجا بدید چشم های بی بی از تعجب گرد شد و گفت :
چرا باید پول یکسال رو یكجا بديم . ما هم مثل بقیه هر ماه پول اتاق رو برات میاریم .
علم تاج با عصبانیت چرخید سمت بی بی و گفت
نمیشه!! منم که مجبورت نکردم ، پاشو برو جای دیگه ای رو پیدا کن !
بی بی سرخورده کنار حوض نشست و سرش رو بین دست هاش
گرفت !!!
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
پولی که علم تاج خواسته بود مبلغ کمی ،نبود یا لااقل برای ما مبلغ خیلی زیادی بود . حال بدم تشدید شده بود و سرم روی بدنم سنگینی میکرد !! آروم از اتاق سوسن خانم بیرون اومدم و رفتم کنار بی بی نشستم و آروم زیرگوشش گفتم : بی بی پاشو بریم یه جای دیگه رو پیدا میکنیم ، بی بی سرش رو بالا آورد نگاهی به من کرد و گفت :
با یه دختر جوون کجا برم ؟؟ به کی اعتماد کنم ؟؟ دستش رو به زانوش گرفت و بلند شد نزدیک علم تاج خانم رفت و گفت، علم تاج خانم ، اما این کل پولیه که ما داریم ، من فکر می کردم میتونم با این پول وسیله ای هم تهیه کنم تا بتونیم زندگی کنیم !! علم تاج با تعجب نگاهی به بی بی کرد و گفت :
یعنی چی ؟؟ مگه وسیله ای نداری ؟؟؟ بی بی خم شد و پولی که ننه ملوک داده بود رو از لای جورابش بیرون آورد، رو به علم تاج خانم گرفت و گفت این تمام پولی که دارم . علم تاج خانم مردد پول رو از دست بی بی گرفت و شروع به شمردن کرد ، بعد مقدار کمی از پول رو به سمت بی بی گرفت و گفت :
این اضافه اس . بعد چرخید و به اتاقها اشاره کرد و ادامه داد : اینجا چند خانواده زندگی کنند ، به جز سوسن که تا تونسته بچه زاییده، شاه سلطان خانم با پسر و عروس و نوه اش که تازه به دنیا اومده ، آقا اسماعیل و زنش، زهرا خانم و دوتا دختراش
هم اینجا زندگی می کنند ، اگه خوب تا کنی و با همسایه ات مهربون باشی، کس و کارت میشن و اگه بخوای تندی کنی و سر به سر کسی بزاری، فقط الکی برای خودت دشمن تراشی کردی ، چرخید و به سمت چپ حیاط رفت و گفت : اینجا هم مطبخه و اون گوشه حیاط مستراح ، برای همه مشترکه و از اینجا استفاده می کنند ، هر روز نوبت یکی از همسایه هاس که حیاط و آب و جارو کنن و دستی به سر و گوش مطبخ بکشن کاری چیزی داشتی هم میتونی از این سوسن کمک بگیری ، الان بیاید تا اتاق رو تحویلتون بدم، از پله ها بالا رفت و از توی سینه اش
دسته کلید بزرگی رو بیرون آورد و قفل در اتاق رو باز کرد ، اتاق بزرگی نبود اما برای من و بی بی کافی بود .
علم تاج خانم ، همینطور که توی اتاق گشت میزد گفت : تا یادم نرفته ، هر هفته هم یه مبلغی رو باید برای استفاده از مطبخ بدید بعد نگاهی به در و دیوار انداخت و زیر لب گفت
خیر نبینی ثریا ببین چه گندی کشیده به اینجا و رفته ، دوباره
صداشو بلند کرد و ادامه داد :
باید دستی سر و گوش اینجا بکشید !!
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
کلید اتاق رو از بین دسته کلید جدا کرد به بی بی داد و گفت اینم کلید اتاق ، فقط محض اطمینان من از تک تک اتاق ها یه
کلید اضافه برای خودم نگه میدارم ، ولی خیالت راحت باشه هیچوقت ازش استفاده نمی کنم ، الانم میخوام برم استراحت کنم ، تا وقتی که توی حیاط منو ندیدی نمیای در اتاقم و بعد از اتاق بیرون رفت اونجا یه اتاق ده متری بود که دیوارهای به شدت کثیف و پر از لکه های سیاه بود ، یه در آهنی با شیشه های بزرگ داشت ، روی دیوار رو به رو در یه طاقچه بود و کف اتاق یه عالمه خاک نشسته بود ، چادرم رو به کمرم بستم و گفتم :
بی بی باید اتاق رو تمیز کنیم !
بی بی با غصه نگاهی بهم کرد و و گفت تمیز کنیم که چی بشه مگه چیزی داریم پهن کنیم ، دیگه پولی هم برامون نمونده ، فکر میکردم میتونم با اون پول هم وسیله بگیرم هم یکم حصیر تا ببافم و خرج زندگیمون در بیاد .
نگاهی به چشمهای غمزده بی بی کردم و گفتم : ولی در عوض الان یه خونه داریم و قرار نیست شب رو تو کوچه و خیابون بخواییم .
بی بی دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت از رنگ و رخسارت پیداس سخت مریض شدی !!
صدای در بلند شد و از پشت شیشه سوسن خانم دستی تکون داد
بی بی با اشاره سر بهش اجازه داد وارد اتاق بشه !! سوسن خانم توی سینی آیینه قرآن گذاشته بود و گفت با خودم گفتم خوبیت نداره بدون آیینه و قرآن پا بزارید توی خونه جدید ، و رفت و سینی رو روی طاقچه گذاشت بی بی پوزخندی زد و گفت :
دستت درد نکنه دخترم ، فقط آیینه و قرانمون کم بود . سوسن خانم با استرس بیرون اتاق رو نگاه کرد ، دست هاشو به هم مالید و گفت : میخوام یه چیزی بگم، میترسم برای خودم دردسر درست کنم ،
ولی واقعیت دلم برای این طفل معصوم سوخت بی بی قدمی به سمت سوسن خانم برداشت و پرسید :
چی شده ؟؟
سوسن خانم یکم من من کرد و گفت :
والا علم تاج خانم از من و بقیه نصف این مبلغی که از شما گرفت رو گرفته !!
بی بی اخمی کرد و گفت :
پس چرا از ما اینقدر گرفت؟
سوسن خانم شونه ای بالا انداخت و گفت : نمیدونم والا ، من برم دیگه
نزدیک در شد، دوباره برگشت و گفت :
میگم با مش سلیمون حرف بزنید، یه نوشته ای چیزی هم از علم تاج خانم بگیرید ، بالاخره آدمیزاده فردا اتفاقی نیفته ، بچه هاش از اینجا بندازنتون بیرون ، بعد روی دهنش کوبید و گفت ، با این حرفا خودمو در به در نکنم خوبه و اومد دستای بی بی رو گرفت و گفت : قربونت برم من فقط دلم سوخت، علم تاج خانم نفهمه من حرفی زدم با چند تا بچه بندازمون بیرون !!
بی بی چشم هاشو بست و گفت :
خیالت راحت
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
سوسن خانم رفت و بی بی توی فکر فرو رفت و بعد از چند دقیقه از جا بلند شد و گفت :
من برم پیش مش سلیمون و بیام .
چادرش و کشیدم و گفتم :
بی بی مگه تو میتونی راه رو پیدا کنی ، مش سلیمون خودش گفت کارش تموم بشه برمیگرده اینجا .
بی بی کلافه شده بود و گفت
اگه بتونیم نصف پول رو ازش پس بگیریم هم میتونیم دار قالی بگیریم، هم میتونیم حصیر بگیریم ، اینجوری میتونیم کار کنیم و نونی بزاریم تو سفرمون
سمت در اتاق رفتم و گفتم :
ولی اگه قبول نکنه و لج کنه بگه کلا از اینجا برید چی ؟؟!!
بی بی کلافه نفسی کشید و گفت :
ای پری ، یکم منو دلداری بده ، بگو میشه ، چرا تو دلمو خالی
می کنی دختر . سری تکون دادم و گفتم : ایشالا که میشه ، من برم ببینم سوسن خانم جارو داره این خاکها رو جمع کنم .
کمی آب روی زمین پاشیدم، بوی نم خاک کل اتاق رو پر کرد چشم هامو بستم و نفس عمیقی کشیدم، بدن درد داشتم و پوستم داغ داغ بود اما از شوق سرپناهی که پیدا کرده بودم با انرژی شروع به جارو زدن اتاق کردم ، بی بی گوشه ای روی زمین نشسته بود و توی فکر بود، میدونستم داره حساب و کتاب می کنه تا ببینه میتونه وسیله ای بگیره یا نه ! تنها کمکی که میتونستم بهش
بکنم این بود که بزارم توی حال خودش باشه و فکرش رو بهم نریزم ، خاک اتاق رو با خاک انداز جمع کردم و توی باغچه ریختم جارو حسابی سیاه و گلی شده بود ، سنگی برداشتم و کمی از یخ حوض رو شکستم و جارو رو چند بار توی آب حوض زدم و تکوندم تا تمیز شد، جلوی اتاق سوسن خانم رفتم و تقه ای به در زدم، سوسن خانم باز هم صدای غرغرش می اومد ، داد زد و گفت : پری بیا تو دیگه ، چرا در میزنی. سرم رو از لای در خم کردم و گفتم
سوسن خانم جارو خاک اندازتون رو آوردم ! سوسن خانم اومد جلوی در و بلند داد زد:
نیره !! نیره !!
چند دقیقه بعد دختری همسن و سال خودم از اتاق کناری بیرون
اومد گفت
بله سوسن خانم !!
سوسن خانم منو نشون داد لبخندی زد و گفت
این پریه ، همسایه جدیدمونه ! همسن تو و منیره اس !! نیره یه دختر لاغر با قد بلندی بود ، گره روسری اش رو محکم تر
کرد و سلام داد
•
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
از اینکه دو تا دختر هم سن و سال خودم توی اون خونه بودن خوشحال شدم و لبخند گنده ای زدم .
سوسن خانم اتاق ما رو نشون داد و دوباره گفت : با بی بیش توی این اتاق زندگی میکنن ، بهشون سر بزن اگه
کاری داشتن کمکشون کن
نیره نگاهی به من کرد و گفت :
الان کمک لازم داری !
لبخند ریزی زدم و گفتم :
نه اگه کارت داشتم صدات میزنم .
نیره رو به سوسن خانم گفت :
پس من برم امروز من باید غذا بپزم، و خدافظی کرد و رفت : من هم از سوسن خانم تشکر کردم و به اتاق برگشتم. تقریباً نزدیک ظهر شده بود و از تو حیاط ، بوی غذاهای جورواجور می اومد . بی بی شالش رو زیرش پهن کرده بود و دستش رو زیر سرش گذاشته بود و خوابیده بود . بلند شدم و از پشت پنجره داخل حیاط رو نگاه کردم. نیره با سینی کاسه و بشقاب از مطبخ بیرون اومد و به سمت اتاقشون رفت. پشت سرش ، سوسن و چند تا زن دیگه که من نمی شناختم ، سینی غذا به دست به سمت اتاق هاشون رفتن . دلم قار و قور میکرد . گوشه ی اتاق دراز کشیدم و به غذایی که دیروز با بی بی خوردم فکر کردم و دهنم آب افتاد .
با صدای ضربه ی در به خودم اومدم و بلند شدم و در اتاق رو باز کردم. نیره پشت در بود . بهم سلامی کرد و دستش رو دراز کرد و سینی غذایی که دستش بود رو به سمت من گرفت و گفت میدونم ، تا الان غذا نخورید. این رو منو سوسن خانوم براتون آوردیم
سینی رو گرفتم و تشکر کردم نیره نگاهی به اتاق کرد و گفت پس وسایلاتون کجان ، چرا هنوز پهن نکردید ؟؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم :
ما هیچ وسیله ای نداریم که پهن کنیم
نیره با تعجب نگاهم کرد و بعد خداحافظی کرد و گفت : من برم، ظرفهای غذامون رو هنوز جمع نکردم ، الان صدای
مامانم ، در میاد و به سمت اتاقشون راه افتاد . در رو بستم و به سمت بی بی رفتم و آروم بیدارش کردم. غذامون رو خوردیم و من ظرفها رو شستم و داخل مطبخ گذاشتم
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
توی اتاق نشسته بودم و برای خودم رویا بافی می کردم که صدای یا الله ، یا الله از داخل حیاط شنیده شد بلند شدم و به سمت در رفتم و از پشت شیشه سرکی توی حیاط کشیدم . مش سلیمون داخل حیاط شد و پشت سرش ، پسر جوونی که یک قالی روی کولش انداخته بود و دو تا متکا، زیر بغلش گذاشته بود ، وارد حیاط شد.
از اتاق بیرون رفتم و سلام دادم . مش سلیمون ، مهره های تسبیح توی دستش رو کمی جا به جا کردو گفت :
علیک سلام دخترم. کدوم اتاق برای شماست؟ دستم رو دراز کردم و اتاق رو نشون مش سلیمون دادم . مش سلیمون رو به پسر گفت :
گفت
دنبالم بیا و راهش رو گرفت و به سمت اتاق ما اومد . مش سلیمون، نزدیک اتاق ایستاد و بی بی رو صدا کرد . بی بی ، از اتاق بیرون اومد و با مش سلیمون سلام و احوالپرسی کرد. مش سلیمون نگاهی به دور و اطرافش کرد وگفت: براتون یه سری وسایل آوردم، نو نیستن ، اما کارتون رو راه میندازه . بی بی سرش رو پایین انداخت و گفت : شرمندمون کردی مش سلیمون، اما ما پولی نداریم که بابت وسایل بهتون بدیم .
مش سلیمون سرش رو کج کرد و گفت :
_خواهر من ، کی از شما پول خواست آخه!!! یه سری وسایل اضافه تو خونه بود ، گفتم بیارم شما استفاده کنید . و به پسر اشاره کرد که وسایل رو داخل اتاق بزاره. پسر وارد اتاق شد و من ، ، خوشحال از مش سلیمون تشکر کردم و وارد اتاق شدم و سریع ، قالی رو وسط اتاق پهن کردم . قالی برای اتاق ما کوچیک بود و گوشه ای از اتاق خالی میموند .
از کناره های قالی گرفتم و به سمت دیوار کشیدم و دو تا متکا به دیوار تکیه دادم . بعد از کمی پسر جوون ، یا الله ی گفت و با یه کرسی کوچیک وارد اتاق شد و کرسی رو زمین گذاشت و گفت : یه سری وسایل دیگه هم هست ، الان میارم و زیر چشمی نگاهی به من انداخت و ادامه داد :
کرسی رو کجای اتاق بزارم. سرم رو پایین انداختم و با انگشت گوشه اتاق رو نشون دادم. پسر کرسی رو بلند کرد و جایی که نشون داده بودم گذاشت و از اتاق بیرون رفت و با دو تا پتو ولحاف
لحاف برگشت.
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
با ذوق غیر قابل وصفی ، پتوها رو از دستش گرفتم و کنار پایه های کرسی پهن کردم و لحاف رو روی کرسی کشیدم . از اینکه امشب ، به جای گرم و نرم برای خواب داشتیم ، خیلی خوشحال بودم . با خنده از اتاق بیرون رفتم و دوباره از مش سلیمون تشکر کردم.
مش سليمون لبخندی زد و گفت :
هر چیزی لازم داشتید به خودم بگید و رو به بی بی گفت : الان میرم و در مورد اون موضوع ، با علم تاج حرف میزنم ، خیالت راحت !!!
وباپسر جوون به سمت اتاق علم تاج رفتند !!
دست بی بی رو کشیدم و گفتم :
بی بی چشماتو ببند و دنبالم بیا
بی بی رو داخل اتاق بردم و گفتم :
حالا چشماتو باز کن خاتون خانوم . بعد پریدم بغل بی بی و تا جایی که میتونستم لپش رو بوس کردم و گفتم : ببین چه اتاق خوشگلی داریم . فقط باید یه منقل پیدا کنیم تا بتونیم ذغال گرم برای کرسی درست کنیم.
بی بی لبخندی زد سرش رو بالا گرفت و گفت خدا رو شکر . خدا مش سلیمون رو خیر بده ، همیشه نونش گرم و آبش سرد باشه
از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق سوسن رفتم .
نیره و منیره ، لب حوض ، مشغول شستن لباس بودن . نزدیکشون شدم و گفتم کمک میخواید . نیره لبخندی زد و رو به خواهرش منیره گفت
این پریه ، همون که گفتم امروز اومدن اینجا !! منیره ، پشت چشمی نازک کرد و نگاهی از بالا تا پایین به من انداخت مشغول چنگ زدن به لباسا شد منیره از من و نیره بزرگتر بود، سبزه بود و صورت خوشگلی داشت ، قدش مثل نیره بلند بود، اما از نیره کمی تپل تر بود.
از رفتار منیره تعجب کردم و رو به نیره گفتم :
داشتم میرفتم ببینم سوسن خانم ، منقل اضافه داره به ما بده که توش برای کرسی ذغال درست کنیم.
نیره از جاش بلند شد و دستهاشو زیر بغلش گرفت و گفت ما یه دونه داریم که استفاده نمیکنیم ، اگه میخوای ... منیره چشم غره ای به نیره رفت و نیره ادامه ی حرفش رو قورت داد و نشست و دوباره مشغول آب کشی لباسا شد
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم راه افتادم و به سمت اتاق خودمون رفتم. چند دقیقه بعد صدای علم تاج بلند شد که با داد و هوار بی بی رو صدا می کرد
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
بی بی رنگش پرید و با استرس از اتاق بیرون رفت و منم دنبالش . همه ی همسایه ها جلوی در اتاقشون وایستاده بودن و به علم تاج نگاه می کردن .
مش سلیمون پشت علم تاج و ایستاده بود و زیر لب چیزی بهش می گفت
پسر جوون هم که علم تاج رو عمه صدا میکرد . دستهای علم تاج رو گرفته بود و هر چند لحظه یکبار نگاهی به ما می انداخت و عمه اش رو به سمت اتاق میکشید علم تاج ، نگاهی به بی بی انداخت و گفت : خوشم باشه پیرزن ، نیومده قاپ برادر من و میدزدی و زیر آب منو میزنی.
گفت :
بی بی، هاج و واج به علم تاج نگاه کرد و استغفر الله ، چی میگی علم تاج خانوم . علم تاج دادی زد و گفت : خودتون رو به موش مردگی نزنین . همین تو ، نرفتی به سلیمون گفتی علم تاج همه دار و ندار منو ازم گرفته . دیگه پولی برام نمونده جا خواستی بهت جا دادم. نکنه میخواستی مجانی اینجا بشینی !!
بعد دست کرد تو سینه اش و پولی رو درآورد و روی زمین انداخت
گفت و اصلا من اتاق خالی ندارم ، این پولت ، پاشو جمع کن از اینجا برو !!! و با عصبانیت داخل اتاق رفت. سوسن بدو بدو از پله ها بالا اومد گفت
بی بی، دستم به دامنت ، نگفتی که من بهت حرفی زدم و بعد دوتا کوبید رو دهنش و گفت :
ای لال بشی زن ، الان تو این وضع بندازتت بیرون چه خاکی به
سرت میریزی
بی بی دست سوسن رو گرفت و گفت _نترس مادر . من اسمی از تو نیاوردم بعد نگاهی به من کرد و گفت :
برم ببینم میتونم راضیش کنم اینجا بمونیم و به سمت اتاق علم تاج رفت
دنبال بی بی راه افتادم که بی بی برگشت و بهم گفت :
تو برو تو اتاق ، من الان میام !!
چشمی گفتم و برگشتم و جلو در اتاق ایستادم . بی بی در زد و چند ثانیه بعد وارد اتاق علم تاج شد و در رو بست
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
تقریباً یک ساعتی بود که بیبی به اتاق علم تاج رفته بود و من همچنان کنار در منتظر بودم توی دلم آشوب بود و تند تند صلوات می فرستادم. سوسن خانم هم دست کمی از و هر چند دقیقه یکبار می اومد سرکی میکشید و دوباره داخل
اتاقش بر می گشت بلاخره در باز شد و بی بی از اتاق بیرون اومد . دویدم و به سمت بی بی رفتم و گفتم :
بی بی چی شد ، باید از اینجا بریم ؟
بی بی دستی روی سرم کشید و گفت : نه دخترم، میمونم خیالم راحت شده بود ، نفس آسوده ای کشیدم و به بی بی که تو فکر بود نگاه کردم.
نمیدونم تو اون یک ساعت ، بین بی بی و علم تاج چه حرف هایی رد و بدل شده بود ، اما از غم تو چشمهای بی بی میشد فهمید که به زور راضیش کرده که ما تو این خونه بمونیم داخل اتاق شدیم و در رو پشت سرم بستم بی بی رفت و روی پتو نشست و لحاف رو روی خودش کشید و گفت :
پری بیا بشین دو کلمه باهات حرف دارم .
رفتم و کنار بی بی نشستم . بی بی گفت نتونستم علم تاج رو راضی کنم که مقداری از پولمون رو پس بده تا بتونم حصیر و دار قالی بخرم و بتونیم روزگارمون رو بگذرونیم . اما علم تاج گفت ، تو شهر کار زیاده و میتونم برم بیرون کار کنم . اونجور که علم تاج می گفت اینجا میتونی بری خونه آدم پولدارها و رختاشون رو بشوری و کارای خونشونو انجام بدی . اونا هم بهت پول خوبی میدن!!! مثل کاری که توی عمارت خان میکردیم قراره فردا هادی، پسر مش سلیمون بیاد دنبالم
و منو ببره به چند تا خونه سر بزنم .
نگاهی به بی بی کردم و گفتم :
من میرم بی بی !!
بی بی ادامه داد: عجله نکن پری جان ، تو هم باید هر روز برای علم تاج غذا درست کنی و اتاقش رو تمیز کنی و ظرف و رخت هاش رو بشوری تا یکم از پولی که ماهانه باید بهش بدیم رو کم کنه ، اینجوری میتونیم خرج زندگیمون رو در بیاوریم و اگه خدا بخواد یه دار قالی
برات بخرم و بقیه روز رو فرش ببافی
از اینکه علم تاج سنگدلانه روی بی بی رو زمین انداخته بود خیلی زورم گرفت
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
رو به بی بی کردم و گفتم :
اصلا این علم تاج فکر کرده کیه ، لازم نکرده به ما بگه چیکارکنیم و چیکار نکنیم . مگه تو شهر به این بزرگی خونه قحطه پاشو بی بی ، پاشو جمع کنیم بریم یه جای دیگه رو پیدا کنیم . بی بی آهی کشید و گفت : پری جان ، کجا بریم؟ اصلا رفتیم از کجا معلوم جایی که پیدا کردیم بیشتر ازمون پول نخوان یا آدم پاک و درستی سر راهمون باشه ؟! آسمون همه جا همین رنگه دخترم .
بی بی راست میگم گفت، اگه از اینجا هم میرفتیم معلوم نبود بعدش چی به سرمون میاد . بغضم رو قورت دادم و دستهای بی بی رو گرفتم و گفتم :
باشه بی بی اما اجازه بده من برم بیرون ، کار کنم!!! دیگه دلم نمیخواد بیشتر از این رنج و عذاب کشیدنت رو ببینم
بی بی بوسه ای به دستام زد و گفت : . من سن و سالی ازم گذشته و کسی به روم نگاه نمی کنه اما تو خوشگل و خوش بر رو رویی ، بیرون هم پر از گرگ . نمیتونم دختر دسته گلم رو بفرستم ، جایی که معلوم نیست توش چه آدمهایی زندگی میکنن. اومدم باز هم اصرار کنم که بی بی دادی کشید و گفت : دیگه بحث رو کش نده پری ، همین که گفتم . سرم رو پایین انداختم ، دلیل فریاد و نا ارومیهای بی بی رو نمیفهمیدم، چیزی بی بی رو عذاب می داد و من نمیدونستم اون
چیه
دیگه حرفی نزدم و بلند شدم برم تا آبی به دست و روم بزنم . در اتاق رو باز کردم . هادی پشت در با یک منقل و به گونی ذغال وایستاده بود ، تا من رو دید هول شد و با من و من گفت اینا توی گاری جا مونده بود . براتون آوردم اشک هام رو پاک کردم و منقل رو ازش گرفتم و خودش گونی ذغال رو داخل اتاق پشت در گذاشت و رو به بی بی گفت :
من همیشه توی دکانم ، اگه کاری داشتید یا چیزی خواستین ، حسن رو بفرستید دنبالم . بی بی تشکری کرد و گفت : خدا خیرت بده جوون .
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
... فریده لبخندی زد و خیار و گوجه ها رو از دستم گرفت و توی کیسه گذاشت و گفت :
من امشب یتیمچه درست کردم ، اتفاقا زیاد بار گذاشتم تا برای
شما هم بیارم ، که خودت اومدی اینجا !!!! بعد ظرف غذایی که آماده کرده بود رو دستم داد . غذا رو از گرفتم و از فریده تشکر کردم و به اتاقمون برگشتم با بی بی غذا رو خوردیم و بی بی دوباره زیر کرسی دراز کشید
توی اتاق بیکار، حوصله ام سر میرفت و دلم میخواست ، دار قالی ننه ملوک اینجا بود و میتونستم قالی ببافم . از جا بلند شدم و چرخی تو اتاق زدم . بقچه ی لباس هامون رو برداشتم و کنار در گذاشتم و نشستم و پاکتهایی که هادی آورده بود رو مرتب گوشه ی دیوار چیدم.
بی بی نگاهی به من کرد و گفت :
چیکار میکنی پری
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
بی بی حوصله ام سر رفته، لباسها رو میزارم اینجا صبح زود ، ببرم لب حوض بشورم. بی بی، کمی خودش رو جابجا کرد
و گفت : بیا بخوابیم که فردا صبح هزار تا کار داریم. رفتم زیر کرسی دراز کشیدم و چشمهام رو بستم و به اتفاقهای امروز فکر کردم . از خواب که بیدار شدم بی بی رفته بود . لحاف کرسی رو مرتب کردم و بقچه ی لباسهامون رو برداشتم و به حیاط رفتم همه انگار خواب بودن و صدایی از هیچکدوم از اتاقها نمی اومد . بقچه ی لباس هامون رو لب حوض گذاشتم و به انباری ته حیاط رفتم تا ببینم تشتی، چیزی پیدا میکنم ، لباس هامون رو توش بشورم توی انباری چند تا تشت بزرگ بود. یکی از تشتها رو برداشتم و لب حوض نشستم و لباسها رو توی تشت ریختم . گوشه ی حوض ، یه صابون کوچیک بود . اونو برداشتم و باهاش لباس هامون رو شستم و آب کشی کردم. تقریباً کارم تموم شده
بود که همسایه ها یکی یکی وارد حیاط شدن . سوسن بچه کوچیکهاش رو به دستشویی میبرد . بهش سلام بلندی کردم . برگشت و با لبخند جواب سلامم رو داد و یهو مثل کسی که جن دیده باشه کوبید تو صورتش.
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
خوشحال شدم و گفتم :
مرسى علم تاج خانم ، دست شما درد نکنه
علم تاج چادرش رو سر کرد و گفت :
پولشو ، آخر ماه ، برام بیار .
مات و مبهوت نگاهی به علم تاج کردم و گفتم : چی ؟ اما ... اما ما که نمیتونیم !
علم تاج همون طور که به سمت در می رفت گفت
باید قبل از اینکه میرفتی سراغ وسایل من به این چیزا فکر
میکردی و از خونه بیرون رفت و در رو روی هم کوبید وسط حیاط وایساده بودم و از غصه دلم میخواست تشت رو وسط حياط بكوبم ، فریده کنارم اومد و گفت _دختر من که بهت گفتم کاری داشتی بیا به من بگو .
:
سوسن با تاسف سرش رو تکون داد و گفت :
فریده جان من از دیروز ده بار ،بهش اخلاق گند علم تاج رو گوشزد کردم. دختر هر چی خواستی بیا در خونه ماها !! ناخودآگاه قطره اشکی روی صورتم چکید ، با گوشه روسری اشکم
رو پاک کردم و گفتم : آخه من نمیدونستم !!
سوسن خانم تشت رو از دستم گرفت و گفت :
حالا دیگه گذشته از این به بعد حواستو بیشتر جمع کن ، الان
هم بيا برو لباساتو پهن کن .
سوسن
تشت رو کنار حوض گذاشت و به مطبخ رفت
فریده هم با صدای گریه نوزادش ، دوید و به اتاقش رفت . ناچار به سمت لباس ها رفتم و دوباره اونها رو آب کشی کردم ، نمی دونستم لباسها رو کجا پهن کنم، یعنی می ترسیدم جایی پهن کنم که مال علم تاج باشه ! وسط حیاط وایساده بودم و به دورتا دور نگاه می کردم ، هیچکس توی حیاط نبود تا ازش کمک بگیرم، دستهام یخ زده بود لباسها رو لب حوض گذاشتم و به اتاق برگشتم تا کمی گرم بشم، زیر کرسی نشسته بودم که صدای
علم تاج بلند شد :
کجایی پری ؟ بیا ببینم !
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
سریع از اتاق بیرون رفتم و گفتم: بله علم تاج خانم .
علم تاج ، تشت بزرگی که دستش بود رو بالا آورد نشونم داد
گفت
ببین چه کاری برام درست کردی!!! بخاطر تو ، صبح خروس خوون ، رفتم دنبال تشت و از کار زندگی افتادم . حالا واینستا بروبر منو نگاه کن ، بیا این چند تا دونه لباسای منو چنگی بزن و بشور .
در اتاق رو بستم و رفتم تشت رو از دست علم تاج گرفتم . خودش به اتاقش رفت و با یک بغل لباس برگشت . لباسها خیلی زیاد بود، حتی توی عمارت خان هم با اون همه آدم ، اینقدر لباس جمع نمی شد که علم تاج به تنهایی جمع کرده بود . نشستم و شروع به چنگ زدن لباسها کردم ، علم تاج از انباری چهار پایهای آورد و بالای سرم نشست و منو مجبور میکرد هر کدوم از لباسها رو چند بار بشورم هیچکدوم از لباس ها کثیف
نبود ، ولی به قول سوسن خانم ، علم تاج وسواس داشت شستن لباسها دو سه ساعتی زمان برد و در آخر وقتی قشنگ خیالش راحت شد که خوب لباسها رو شستم ، آستین هاشو بالا زد و گفت
دیگه دست به لباسا نزن تا خودم یه بار دیگه آبکشی کنم ، لباس رو زمین ریخت، تشت رو شست و دوباره تک تک لباس ها رو خودش ابکشی کرد و بعد با دقت روی بند لباسی که کشیده بود پهن کرد کارش که تموم شد چهار پایه و تشت رو برداشت و گفت :
_ میخواستم بگم نهارم رو بار بزاری، اما نمیخواد خودم نهارم رو میپزم. برو فعلا باهات کاری ندارم . لباس هامو نشون دادم و پرسیدم : من اینا رو کجا پهن کنم .
علم تاج سر چرخوند ، دور
تا دور حیاط رو نگاه کرد و گفت هر کدوم از طنابها مال یکی از همسایه هاس، بعد گوشه ای ، کنار دستشویی ، که خالی بود رو نشونم داد و گفت : برو اونجا برای خودت طنابی ببند . نگاهی به جایی که علم تاج
نشون داده بود کردم، کلی جا برای بستن طناب بود اما نمیدونم
چرا اون قسمت رو به ما داد. جرات اعتراض نداشتم بخاطر همین ، تشکر کردم و به سمت مطبخ رفتم. دختر جوونی در حال دم کردن چایی بود ، سلام دادم و گفتم :
سلام ، من پری ام، همسایه جدیدتون !!
#تجربه
#واقعی
#سرگذشتپری
دختر ، که چند تا النگو دستش بود و با هر حرکت دستش النگوهاش چرق چرق صدا میداد ، تکون محکمی به دستش داد و
گفت :
عه شما همسایه جدیدی ؟! من دیروز خونه ی مادر آقا اسماعیل بودم ، ندیدمتون ، اسم من ملکه اس،
چهارده ، پانزده سال بیشتر نداشت! اما ابروهایی مثل نخ و رژ لب قرمزی که اول صبح زده بود ، سنش رو بیشتر نشون می
داد.
نمی دونستم چطوری ازش کمک بگیرم ، یکم من من کردم و گفتم : ملکه ، من لباسامون رو شستم و میخوام پهن کنم اما طناب ندارم
ملکه همون طور که سرش به کارش گرم بود گفت . هنوز وسایلتون رو کامل نیاوردین .
گفتم :
همه ی وسایلامون رو آوردیم، ولی کلا طناب نداریم .
ملکه سینی چایی رو دستش گرفت و گفت فکر کنم من یه طناب کوچیک اضافه دارم. اما باید صبر کنی برم به آقا اسماعیل صبحونه بدم و راهیش کنم بسلامت بره سرکار ، بعدش برات طناب میارم لبخندی زدم و گفتم : دستت درد نکنه . لباسها رو کنار دیوار گذاشتم و به اتاقمون رفتم و زیر کرسی خیز برداشتم . هوا سرد بود و سردی آب دست هام رو سرخ کرده بود. با گرمای کرسی ، سوزش دست هام شروع شد . دستهام رو زیر بغلم گذاشتم و محکم فشار دادم . دلم قار و قور میکرد ، بلند شدم و شال بی بی رو که داخلش نون گذاشته بودیم رو باز کردم و تکه ای نون توی دهنم گذاشتم و دوباره زیر کرسی نشستم . ملکه جلوی در اتاق اومد و در رو باز کرد و داخل شد. متعجب نگاهی به دور تا دور اتاق کرد و گفت
- همه وسایلاتون ایناست ؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم :
آره !!! دستش رو بالا آورد و طناب رو نشونم داد و گفت :
پاشو بریم به جایی برای بستن طناب ، پیدا کنیم.
#تجربه
#واقعی