#سرگذشت‌کارن
کارن قفل درارو باز کرد و خواست پیاده شه که بی اختیار بازوشو گرفتم، حجابم و عقب فرستادم تا بتونه صورتم و ببینه.
- نرو!
با اخمای درهم نگام کرد و گفت:
- چرا اینجوری می کنی؟ ولم کن برم ببینم مشکل طرف چیه!
- من میترسم، شاید یه نقشه باشه!
مسخره ام کرد.
- چه نقشه ای؟ زده به سرت!
دستم سست شد، دلهره داشتم، کارن در و باز کرد، عجیب بود که صاحب ماشین مشکی پیاده نمی شد، نگران به رفتن کارن چشم دوختم، دسته ی گل و محکم بین انگشتام فشردم و به کارنی که به شیشه ی سمت راننده می کوبید خیره شدم. یه مرد گُنده از ماشین پیاده شد، بی اختیار یاد وقتی افتادم که بینی کارن شکست، اون موقع هم مردی با همین هیبت سراغ کارن اومده بود!
داشتن با هم حرف میزدن، مردِ یه پوزخند مسخره میزد که یکدفعه یقه ی کارن و گرفت و بلندش کرد، دستام شروع به لرزیدن کرد، می دونستم همینه، چون ماشین لعنتیش تکون نمی خورد و منتظر بود تا کارن پیاده شه...
نفهمیدم چطوری جای راننده نشستم، درارو هم قفل کرد، دسته گل و روی صندلی کنارم انداختم و پام و محکم رو گاز فشردم که حواسش سمتم جلب شد.
#تجربه
#واقعی
#کپی‌حرام
#سرگذشت‌کارن
- مامانت که دیگه حمایتت نمی کنه؟ نه؟
- نه، من خیلی وقته از مادرم پولی نخواستم.
- پس؟
- پدرم می خواد بیاد اینجا شرکت بزنه، برای شروع یه مقدار پول بهم داده، بهم گفته که اگه به سرانجام رسید، خودم اداره اش کنم.
- چرا بهم نگفتی؟! یعنی پدرت میخواد بیاد ایران!
سرشو تکون داد.
- آره! یادته بهت گفتم که بریمفرانسه پیشِ پدرم؟
سرم و تکون دادم که‌گفت:
- بعد از دادگاه بهم گفت که میخواد بیاد، البته دو سه ماهی تا بیاد زمان میبره، گفت کارهاشو اونجا روبه راه کنه میاد.
- از زندگیمون بهش گفتی؟
سرشو تکون داد.
- آره!
- به نظرت برای دیدن مادرت میاد؟
- حرفی از مادرم نزده، اما میدونم میخواد بیاد که یه مدت خوبی رو اینجا بمونه!
یعنی می تونست وضعیت ما از این بهتر بشه؟ عمه که خودشو بهم ثابت کرد، با این که اون اوایل چیزی برام کم نذاشته بود، اما این اواخر زندگیمو دستخوش تغییر قرار داده بود و توی این بحث ماجراها طرف المیرا و پدرش بود تا من! حالا نمی دونستم از اومدن پدرشوهرم خارجیم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ وضعیت بهتر میشه یا بدتر؟
#کپی‌حرام
#نویسنده‌زهراصالحی