#بامدادخمار🪴
#قسمتصدپنجاههشتم
🌿﷽🌿
همان موقع كه از روي آتش
مي پريدي، كه موهايت پريشان و صورتت سرخ شده -
:بود، همان موقع كه اعتنايي به من نداشتي، نگاهت مي
كردم و در نظرم مصداق مجسم اين شعر بودي
زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست »
« پيرهن چاك و غلخوان و صراحي در دست
.و مي دانستم مرا در ته دلت مي خواهي كه شايد خودت
هنوز نمي دانستي
:با ناز خنديدم
.چه حرف ها؟ من آن شب اصلا به فكر تو نبودم -
پس چرا به من اعتنا نمي كردي؟ چرا همه را كشيدي كه
از روي آتش بپرند به جز من؟ چرا خجسته و نزهت سر -
به سر من مي گذاشتند ولي تو مرا نديده مي گرفتي؟ اگر به
ديگرانش بود ميلي سبوي من چرا بشكست ليلي؟
.لبخند مي زد و آرام صحبت مي كرد. صدايش محكم و
مردانه و در عين پختگي تسكين بخش بود
دلم مي خواست او حرف بزند و من گوش كنم. او، با آن
لحن آرام و ملايم، شعر حافظ بخواند و من بشنوم. دلم مي
خواست آتش در بخاري ديواري هرگز خاموش نشود.
سخنانش مهربان و ملايم بود و از معلومات عميق و غناي
فرهنگي او حكايت مي كرد. روح خسته من كه تشنه محبت
و در جست و جوي نوازش بود، با گفتار شيرين او
آرامش مي يافت. نگاه عميق و نوازشگرش مانند مرهمي
زخم هاي دل مرا شفا مي بخشيد. مي دانستم كه مي توانم
.به او متكي باشم. مي دانستم كه حمايتم خواهد كرد. مردي
بود كه براي همسر خويش احترام قائل مي شد
برايم تار مي زد – تنها براي من و براي دل خودش.
روزهاي زندگي، آرام و بي شتاب، مثل جويباري كه در
سراشيب
.مي لغزد، مي گذشت. چراغ خانه نيمتاج فقط يك ماه
خاموش بود
روزي كه نيمتاج با بچه هاي خودش و پسر اشرف از
زيارت مشهد بازگشتند، ساعت ده صبح بود. من راحت و
آرام
.در كنار منصور خوابيده بودم
سر و صداي رفت و آمد و جيغ و داد بچه ها بيدارمان
كرد. منصور از جا پريد و از پشت پنجره بچه ها را ديد.
يك روز زودتر آمده بودند. مثل برق لباس پوشيد و در همان
حال مرتب مي گفت
.لباس بپوش محبوب. خانم آمد. بايد به ديدنش برويم -
از تخت پايين پريدم. دور خودم مي چرخيدم. در گنجه ام
را باز و بسته مي كردم تا لباس مناسبي پيدا كنم، سرم را
شانه كنم، تا بروم دست و رويم را بشويم. ولي خانم خانم
گفتن منصور ديوانه ام مي كرد. اين كه مي گفت بايد به
ديدار او برويم آزرده ام مي ساخت. احمق كه نبودم. خوب
مي دانستم چه وظيفه اي دارم. پس كاش منصور دست از
فرمان دادن برمي داشت و اين قدر دستپاچه ام نمي كرد. با
اين همه لبخند مي زدم. حالا داشتم كفش هايم را مي
.پوشيدم
.چشم منصور جان، الان حاضر مي شوم -
.و در عين حال خشم در درونم مي جوشيد. دلم مي
خواست تمام اين زندگي را به آتش بكشم
آرايش نكردم. نمي خواستم زياد به خودم برسم. لازم نبود.
چه احتياجي به خودنمايي داشتم؟ وقتي كه رقيب ضعف
:خود را پذيرفته باشد. وقتي كه پيشاپيش باخته است.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef