eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🌿﷽🌿 :دختر عموي بزرگم گفت .محبوب، لاغر و قد بلند شده اي. خيلي شيرين شده اي - :نزهت انگار كه من كنارشان نيستم، انگار كه از شيئي سخن مي گويد، سر به سر دختر عمويم گذاشت و گفت معني شيرين را هم فهميديم. نا ندارد نفس بكشد. دست دو طرف كمرش بگذاري انگشتانت به هم مي رسند. من - كه مي گويم به جاي آن كه اين همه لباس و عطر و كيف و كفش بخري، كمي هم به خورد و خوراكت برس. انگار آن .محبوبه چاق و كپل چند سال پيش را برده اند و اين را جايش آورده اند .الحق كه آن محبوبه رفته بود. مرده بود با خواهرانم، با دختر عموهايم و با بچه ها به راه افتاديم. راه پيمايي كرديم. كفش ها را كنديم و به آب زديم. آب خروشان كف بر لبي كه خنك و گوارا وارد باغ مي شد و غلتان و موج زنان از سمت ديگر خارج مي شد. از درخت بالا رفتيم. سوار الاغ شديم و نزهت با آن هيكل چاقش هن هن كنان دنبالمان مي دويد و ما از خنده ريسه مي رفتيم. مردها كه همگي به پياده روي رفته بودند، تا ظهر باز نمي گشتند و من، به اصرار همه و در مقابل چشم همه، سبزه .گره زدم. دوبار. يكي خنده كنان به نيت شوهر و بار دوم با دلي گرفته در حسرت فرزند بعدازظهر، همين كه بساط كاهو سكنجبين و باقالي پخته و آش رشته و چاي پهن شد، موقعي كه مردها تخته نرد :بازي مي كردند و دده خانم دايره به دست مي خواند «از درخت نرو بالا، پاهات خراشيده ميشه، لباسات گلي ميشه، » سر و كله شورلت سياه رنگ منصور پيدا شد و منصور و دو پسرش كه به قول خجسته مثل دو طفلان مسلم دو طرف .او راه مي رفتند از راه رسيدند آمد، سلام و احوالپرسي كرد و نشست. با نشستن او همه از زن و مرد آرام شدند. از شور و شر افتاد. عبوس نبود. بد :خلق نبود. ولي به قول نزهت مثل عصا قورت داده ها بود. خجسته يواشكي در گوش من و نزهت غر زد اين ديگر از كجا سر و كله اش پيدا شد؟ - :نزهت آهسته گفت .آمده ماشينش را به ما نشان بدهد - و بي صدا خنديد. هيكل گوشتالودش از شدت خنده تكان مي خورد و من و خجسته را نيز به خنده وا مي داشت. مادرم نگاه تندي به ما كرد و بلند شد تا كاهو را جلوي دست منصور بگذارد. منصور لب تخت روي گليم نشسته بود. پا را روي پا انداخته و با دكتر، شوهر خجسته، گرم گفت و گو بودند. من از خجالت مي كشيدم ولي او اصلا توجهي به من نداشت. انگار او هم مثل من در فكر بدبختي خودش بود. منصور الحق و الانصاف مرد خوش قيافه اي بود. شيك .پوش بود. خوش برخورد بود. آداب معاشرت را به كمال به جا مي آورد يك فرنگي مآب كامل. ولي در چشم من فقط نقش ديوار بود. خوب مي دانستم هنوز از من دلگير است. كينه مرا دارد. آيا فقط آمده تا شكوه و جلال و تعين خود را به رخ من بكشد؟ :از جا برخاستم. دايه را صدا كردم و همراه او چند دور شدم و گفتم .دايه جان، آش مانده كه براي شوفر آقا منصور ببري؟ چاي هم برايش ببر - به جاي مادرم كه خسته بود و ترجيح مي داد استراحت كند، اكنون من فرمانرواي خانه شده بودم. مادرم با كمال ميل كدبانوگري را به من واگذار مي كرد و خيالش راحت بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 دايه رفت. من همان جا ايستادم. به باغ نگاه مي كردم و غرق فكر بودم. منوچهر با بچه هاي ديگر گرگم به هوا بازي مي كرد و دور دامن من مي دويد. من انگار خواب بودم. افكار هميشگي به سراغم آمده بودند، دلم آب مي شد. از غم گذشته ها، از اندوه آينده. نه، اين طور كه نمي شد. بايد مي رفتم مدرسه ناموس و امتحان مي دادم و درس مي خواندم بعد مي رفتم معلم مي شدم. بايد سر خودم را گرم مي .كردم. وجودم عاطل و باطل بود. بايد كاري مي كردم تا از بلاتكليفي ديوانه نشوم. بله، دلم مي خواست معلم بشوم باز منوچهر دور من چرخيد. دامنم را گرفت و خنده كنان از پشت من به سوي همبازي هايش سرك كشيد. بي :حوصله دستش را از دامنم جدا كردم و گفتم .منوچهر، برو يك جاي ديگر بازي كن. من حوصله ندارم و برگشتم. فقط آن وقت بود كه در يك لحظه كوتاه برقي گذرا ديدم. برق چشمان منصور كه به سراپاي من خيره بود. جدي و دقيق. فقط يك لحظه كوتاه. آن گاه روي برگرداند. زمان آن قدر كوتاه بود كه به خود گفتم خيال كرده ام. ولي دل در سينه ام فرو ريخت. نه از عشق منصور بلكه از وحشت آن كه دريافتم چه چيز امروز منصور را به اين باغ كشانده. تا غروب و موقع برگشتن هر دو معذب بوديم. هم من و هم منصور. تا غروب منصور به قول نزهت همان طور عصا قورت داده نشست و جز چند كلمه اي بر زبان نياورد. حتي لبخند هم نمي زد. خيلي جدي تر از اين :حرف ها بود. مادرم براي اين كه با او هم حرفي زده باشد، از سر ادب پرسيد ناهيد جان حالش چه طور است؟ :ناگهان چهره منصور روشن شد. مثل آفتابي كه طلوع كند، لبخند بر لبانش آمد و پاسخ داد .خوب. خيلي خوب. بچه شيريني شده. دست شما را مي بوسد - :مادرم گفت .روي ماهش را مي بوسم - :خجسته دنبال حرف مادرم را گرفت .راستي راستي كه ماه است. من بچه به اين خوشگلي نديده ام - باز خار اندوه در دل من خليد. بي جهت نسبت به منصور عصباني شدم. نگاهي بر او افكندم كه با نگاه سرد و بي تفاوت او رو به رو شد. چشمانم اگر قدرت داشتند، همچون گلوله توپ شليك مي كردند. منصور به فراست دريافت ُ.و همچنان سرد و بي تفاوت به چشمانم خيره شد تابستان گذشت. پاييز تمام شد و زمستان از راه رسيد. در اين مدت گاه منصور را مي ديدم. در خانه عمو جان. در خانه خودمان. در خانه نزهت يا دختر عمو هايم. ولي ديگر هرگز آن نگاه دزدانه تكرار نشد و من از اين بابت خوشحال بودم. شايد اصلا از اول هم اشتباه كرده بودم. درست نيست. اين نگاه ها درست نيست. همان بهتر كه نباشد. هيچ احساسي نسبت به منصور نداشتم. از نگاه تحسين آميز او خوشم آمده بود، گرچه گذرا بود. من هم مثل .هر زني از برانگيختن تحسين ديگران، از شنيدن ستايش اين و آن لذت مي بردم ولي اگر مردي تصور كند كه اين لذت از تحسين به معناي امكان تسليم است، سخت در اشتباه است. عشق يك بار .مرا اسير كرد و از پاي در آورد. سپس انگار دريچه اي در دلم بود و بسته شد. يا شايد بزرگ تر شده بودم عاقل تر شده بودم. شايد طبيعت وظيفه خود را درباره من به انجام رسانده بود. سير خود را طي كرده و به حال رهايم كرده بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 آرزو داشتم كه يك بار ديگر عاشق شوم. عاشق يك نفر. مثلا منصور. با همان حرارت، با همان اشتياق، با همان كشش. اي كاش دوباره بيمار مي شدم. بيچاره و بي اختيار مي شدم. ولي مي دانستم كه ديگر ممكن نيست. .ديگر تمام شده بود. به قول پدرم سرم به سنگ خورده بود. بدجوري هم خورده بود برف و باران مخلوط مي باريد. من پالتو و كلاه، چتر به دست از بيرون رسيدم. از پله ها بالا رفتم. پالتو را بيرون آوردم. چتر را به دست دايه جانم دادم. دايه ام معذب بود. مثل هميشه نبود. مي خواست چيزي بگويد، نمي توانست. :البد مادرم غدقن كرده بود. چراغ راهرو روشن بود. پرسيدم منوچهر كجاست دايه خانم؟ - .توي اتاق خودش. مشق مي نويسد - :مادرم ظاهر شد. با صدايي آهسته در حالي كه با دست اشاره مي كرد گفت محبوب، بيا كارت دارم؟ - چي شده خانم جان؟ - .منصور آقا از عصر آمده اين جا نشسته مي گويد با محبوبه كار خصوصي دارم. آمده ام با او صحبت كنم - با من؟ - .اين طور مي گويد - حالا كجاست؟ - .توي پنجدري - .شما هم بياييد تو خانم جان - نه. خودت برو ببين چه كارت دارد. ديگر مرا مي خواهي چه كني؟ - .هم من، هم دايه جان، هم مادرم شستمان خبردار شده بود. چشمان مادرم در چشم دايه مي خنديد .سلام - .رو به پنجره و پشت به در اتاق داشت. آرام برگشت. خشك و رسمي. دست ها را به پشت خود زده بود .سلام از بنده است - !نمي دانيد بيرون چه برفي مي بارد - .چه طور نمي دانم؟ دارم مي بينم لبخند زدم. حرف مزخرفي زده بودم. دنبال موضوعي مي گشتم كه سكوت را بشكند. سكوت خطرناك بود. او را صميمي تر مي كرد. رويش را باز مي كرد و حرفي مي زد كه من نمي خواستم بشنوم. به سوي بخاري رفتم و دست :هايم را روي آن گرفتم. صداي ترق و ترق هيزم را مي شنيدم. پرسيدم چيزي خورده ايد؟ - .بله. همه چيز صرف شده .به طرف در رفتم و با صداي بلند چاي خواستم .حالا يك چاي ديگر هم بخوريد. نمك ندارد. من كه دارم از سرما يخ مي بندم. چاي در اين هوا خيلي مي چسبد - :گفت .هر چه شما امر كنيد من اطاعت مي كنم - :به چشمانش نگاه كردم. سرد و جدي بود. اما حرف هايش خيلي معنا داشت. با دستپاچگي گفتم .حالا چرا ايستاده ايد؟ بفرماييد بنشينيد - يك صندلي را كنار بخاري كشيدم و نشستم. او هم، در ميان بهت و نگراني و حيرت من، صندلي ديگري را آن طرف بخاري كشيد و نشست. دايه چاي آورد و تعارف كرد. خوشحال شدم. هر چه اتاق شلوغ تر باشد من آسوده تر هستم. ديگر حال ليلي و مجنون بازي ندارم. ديگر حوصله بچه بازي ندارم. دايه يك ميز عسلي كوچك هم كنار دست ما گذاشت و رفت. مي دانستم پشت درز در به تماشا ايستاده. ولي بلافاصله فراموشش كردم. چون منصور صاف رفت .سر اصل مطلب .محبوبه، آمده ام با تو صحبت كنم. حالا ديگر وقتش شده :دستپاچه شدم. خواستم از جا برخيزم. استكان چاي را كه در انگاره نقره بود روي ميز گذاشتم و گفتم .خوب، پس بگذاريد خانم جانم را هم صدا كنم - :خم شد. مچ دستم را گرفت و وادارم كرد كه بنشينم، ولي دستم را رها نكرد .گفتم فقط با تو - دست من روي زانويم زير دستش بود. انگار نزهت دست مرا گرفته باشد. انگار خجسته دست مرا گرفته باشد. ولي ديدم كه صورت او سرخ شد. دستم را فشار نمي داد. فقط سرش را پايين انداخت. يك لحظه به دست هايمان نگاه كرد و بعد، آهسته دستش را پس كشيد. مدتي سكوت برقرار شد. ديگر تن براي شكستن سكوت به خرج .ندادم. او حرف خود را زده بود. پا روي پا انداخت و دست ها را به سينه زد و به شعله بخاري خيره شد .محبوبه، من هنوز هم مي خواهم با تو ازدواج كنم - بدنم لرزيد. قيافه رنج كشيده زني در نظرم مجسم شد كه با همه متانت و اصالت، آبله صورتش را از بين برده بود. كه يك دختر شيرخوار داشت. كه يك پسر از خودش و يك پسر از هوويش را سرپرستي مي كرد. نسبت به منصور خشمگين شدم. خودم را در حد كوكب ديدم. منصور حتي از من خواهش هم نكرده بود. لحن صدايش تقريبا آمرانه بود. مثل اين كه من حق مسلم او بودم. انگار منتظر چنين پيشنهادي بوده ام و در آرزوي چنين ساعتي دقيقه شماري :مي كرده ام. گفتم .من هم هنوز حاضر نيستم زن تو بشوم - 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 از جا بلند شد و باز رو به پنجره به تماشاي برف ايستاد. دست هايش در جيبش بود. مدتي سكوت كرد و بعد خيلي :آرام، مانند پدري كه فرزندش را تشويق به پريدن از جوي آبي مي كند، گفت .مي شوي. بايد بشوي - :دهانم از حيرت باز ماند. گفتم منصور، تو زن به آن خانمي داري. من كه نديده ام، ولي شنيده ام. مهربان، متشخص، با فضل و كمال. از خانمي او سخن ها شنيده ام. دارد بچه هوويش را، پسر تو را، مثل دسته گل بزرگ مي كند. آن وقت، هنوز يك سال نشده كه !زنت زاييده، تو آمده اي مرا بگيري؟ :دست را به پيشاني گرفت. انگار درد مي كشيد. انگار شرم زده بود. گفت خيال مي كني خودم اين چيزها را نمي دانم؟ صد بار به نيمتاج گفته ام. از همان روزي كه شنيد تو طلاق گرفته اي، - گفت بايد محبوبه را بگيري. گفت اگر تو نروي خواستگاري، خودم مي روم. من زير بار نمي رفنم. حامله بود. نمي خواستم زجرش بدهم. بعد همه بچه شير مي داد. قلب چندان سالمتي هم ندارد. ولي حالا ديگر بچه را از شير مي گيرد. او مي خواهد. او وادارم مي كند. سر اشرف هم همين جريان پيش آمد. آن دفعه من نمي خواستم. ولي حالا مي .خواهم. تو را واقعا مي خواهم محبوبه 👩‍⚖👩‍⚖👩‍⚖👩‍⚖ رو به من چرخيد. جلو آمد و دستش را به پشت صندلي من گذاشت. آن قدر خم شد كه گفتم الان مرا مي بوسد و بلافاصله پيش خودم حساب كردم اگر اين كار را بكند يا بايد بلند شوم و از اتاق خارج شوم يا توي صورتش بزنم. :ولي مرا نبوسيد. فقط گفت محبوبه، من تو را مي خواهم. از اول هم مي خواستم. بايد زنم بشوي. خودت هم اين را خوب مي داني. فقط بگو - كي؟ .هيچ وقت - چرا؟ - براي اين كه تو زن داري. زن خوبي هم داري. من هم يك بار عاشق شدم. ديوانه شدم. شوهر كردم كه غلط - كردم. ديگر نمي توانم كسي را دوست داشته باشم منصور. نه اين كه هنوز به فكر آن مردك بي همه چيز باشم ها! نه اصلا اين طور نيست. فقط ديگر آن حال و هوا را ندارم. آن ميل و آرزو ديگر در دلم نيست. ديگر آن تمنا نسبت به هيچ كس پا نمي گيرد. ديگر از هر چه شوهر و عشق و عاشقي است بيزار شده ام. اگر هوس بود، يك بار بس بود. شايد هم اين از بخت سياه من است كه رحيم نجار يك لا قبا را مي بينم و با يك نظر دل از دستم مي رود. مثل سگ پا سوخته دنبالش ورجه ورجه مي كنم. اما تو را كه مي بينم منصور، با اين متانت، با اين آقايي، با اين حشمت و شوكت، آن وقت انگار برادرم هستي. بدت نيايد ها! .... ولي من كه تو را نمي خواهم. پس چرا زنت را زجركش كنم؟ من خودم طعمش را چشيده ام. مي دانم اگر آدم مردي را دوست داشته باشد و آن مرد با زن ديگري سرگرم شود. يعني چه! چه حالي به انسان دست مي دهد! چه مزه اي دارد. اين را خوب مي دانم. در ضمن خيلي خوب مي دانم كه .نيمتاج خانم چه قدر تو را مي خواهد. چرا دلش را بشكنم؟ به خدا گناه دارد :منصور نشستو با لحني بي نهايت ملايم و مهربان گفت مي دانم كه عاشق من نيستي. توقعي هم ندارم. ولي تو از بد دري وارد شده بودي. تو فكر مي كردي زندگي - زناشويي يعني عشق كوركورانه و عشق كوركورانه يعني سعادت ابدي. بعد كه ديدي رحيم آن بتي نبود كه تو در خيالت ساخته بودي، از همه چيز بيزار شدي. هان؟ ولي اين طور نيست محبوبه. سعادت از عشق كور مثل جن از بسم الله فرار مي كند. يك بار اشتباه كردي، ديگر نكن. اگر عيبي در من سراغ داري، مرا جواب كن ولي در غير اين صورت بيا و زن من بشو. بگذار اين دفعه محبت ذره ذره در دلت جا باز كند. من از تو انتظار آن عشق و علاقه اي را كه به رحيم داشتي ندارم. ولي بگذار به تو خدمت كنم. بگذار غم هايت را تسكين دهم. بگذار شوهرت باشم. محبت به دنبالش خواهد آمد. عشق مثل شراب است محبوبه. بايد بگذاري سال ها بماند تا آرام آرام جا بيفتد و طعم خود را .پيدا كند. تا سكرآور شود. وگرنه تب تند زود عرق مي كند. به من فرصت بده. شايد بتوانم خوشبختت كنم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 درست گفتي منصور. چه تب تندي بود كه به هلاكم انداخت. مي گفتم خدايا چرا عذابم مي دهي؟ چه گناهي به - !درگاهت كرده ام كه غضبم كرده اي؟ كه رحيم را مي خواهم و منصور با اين همه محسنات در دلم راه ندارد؟ چرا؟ 💜💜💜💜 :حرفم را بريد گردن خدا و پيغمبر نينداز محبوبه. چه دليلي دارد كه خداوند با يك دختر پانزده شانزده ساله لج كند؟ او را - غضب كند؟ اين كار شيطان است. جبر طبيعت است. راز بقاست كه يقه دختر بصيرالملك را مي گيرد و به در دكان نجاري مي كشاند و واله و شيداي يك جوانك شاگرد نجار شوريده حال مي كند. اين را بعدها فهميدم. اوايل، وقتي تو زن او شدي، همان زمان كه سخت به من برخورده بود، به غرورم، به شخصيتم كه تو زير پا گذاشتي، به خود مي گفتم ببين مرا به چه كسي فروخته؟! ولي بعد كه به صرافت افتادم، به خودم گفتم ليلي را بايد از چشم مجنون ديد. تف بر تو اي طبيعت قهار. رفتم و نيمتاج را گرفتم. مادرم مي گفت نكن منصور، با خودت اين طور نكن. گفتم خانم جان، من محبوبه را مي خواستم نشد. حالا كه نشد فقط به خاطر دل شما زن مي گيرم. ديگر به حال شما چه فرقي مي كند كه چه كسي را مي گيرم؟ زشت است يا زيبا؟ انگار با خودم هم لج كرده بودم. قصه اش دراز است. مادرم گفت خدا لعنت كند محبوبه را. گفتم خانم جان نفرينش كن. نفرينش كن تا آهت دامن مرا بيشتر بگيرد. خدا او را لعنت .... !كرد كه من بيچاره شدم. حالا باز هم نفرينش كن :گفتم .منصور، ديگر بس كن - نه. تازه اولش است. تو بدبخت شده اي، نشده اي؟ تو مي گويي ديگر هر چه سعي مي كني نمي تواني كسي را - دوست داشته باشي. خوب، پس بيا و زن من بشو. اقلا دل مرا خوش كن. بيا و اين روغن ريخته را نذر امامزاده كن. محبوبه، من تو را مي گيرم. چه بخواهي چه نخواهي. آن دفعه هم اشتباه كردم. جوان بودم. احمق بودم. قهرمان بازي درآوردم. بايد همان موقع كه گفتي مرا نمي خواهي، كوتاه نمي آمدم. بايد مصرانه مي بردمت محضر و هر طور شده .عقدت مي كردم. اين طوري به صلاح هر دوي ما بود :اگر بگويم از صحبت كردنش، از تحسين كردنش، لذت نمي بردم، دروغ گفته ام. بلند شدم. گفت كجا؟ - .مي روم چاي بياورم - بنشين. من امشب از بس چاي خوردم مردم. من مي خواهم تو زنم بشوي. وقتي نگاهت مي كنم، تعجب مي كنم. - اين چند ساله چه قدر عوض شدي. اين رنج ها و عذاب ها به جاي آن كه پيرت كند، خموده ات كند و تو را درهم بشكند، زيباترت كرده. طنازتر شده اي و خودت نمي داني. آن چاقي دوران نوجواني ات از ميان رفته. باريك تر و بلندتر شده اي. نگاهت پخته تر شده. صورتت زنانه و شيرين تر. رفتارت مليح تر شده. بي خود نيست كه من از .بچگي آرزو داشتم زنم باشي :گفتم !پس نيمتاج خانم؟ آهان! بحث او جداست. ما، برخلاف تمام تازه عروس ها و تازه دامادها، شب ازدواجمان فقط نشستيم و حرف - :زديم. او گفت من خيلي زجر كشيده ام. آن قدر به من گوشه و كنايه زده اند كه خدا مي داند. از اين كه خواهران كوچك ترم » شوهر كردند و من ماندم. از اين كه كسي در خانه مان را به هواي من نزد. از همه اين ها زجر مي كشيدم. آن وقت با خداي خودم راز و نياز كردم. از خدا خواستم كه شوهر سرشناس محترمي به من عطا كند. حتي اگر شده فقط اسما شوهر من باشد. من مي دانم از شما بزرگ ترم.آبله رو هستم. هيچ توقعي هم از شما ندارم. فقط شوهرم باشيد. حتي اگر شب ها هم كنار من نباشيد اهميتي ندارد. من راضي هستم. همين قدر كه بگويند نيمتاج چه شوهر خوبي گير آورده براي من كافي است. از همين امشب آزاد هستيد كه هر وقت خواستيد زن بگيريد. يك زن جوان و زيبا و سالم. بايد هم بگيريد. نبايد پاسوز من شويد. فقط يك قول به من بدهيد. كه احترام مرا حفظ مي كنيد. كه سركوفتم « .نمي زنيد و نمي گذاريد ديگران هم مرا خوار كنند. همين و بس از آن زمان به بعد من به او از گل نازك تر نگفته ام. خودش پافشاري كرد و رفت و به زور اشرف را برايم گرفت. مي گفت مي دانم براي مرد جوان خوش بر و رويي مثل شما زندگي با من سخت است. من از اول با اشرف شرط كردم. از اول قرار و مدارهايم را گذاشتم. ولي او از همان يكي دو ماه اول دبه درآورد. مي گفت چرا نيمتاج خانم بزرگ باشد و خانم كوچيك؟ چرا يك شب به اتاق او مي روي و يك شب پيش من مي آيي؟ چرا او را طلاق نمي « .دهي؟ و من گفتم: » تو را طلاق مي دهم ولي نيمتاج را طالق نمي دهم. اين زن فرشته است 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 :بعد از طلاق گرفتن تو نيمتاج به من گفت - « .مي دانم خاطر محبوبه را مي خواهي. برو و او را بگير » گفتم: باز دنبال دردسر مي گردي؟ « ... گفت: نه، او با اشرف زمين تا آسمان فرق دارد. از خون توست، پدر و مادردار است، و بچه » :منصور حرف خود را قطع كرد. لبخند زنان سخنش را تكميل كردم و بچه دار هم نمي شود. هان؟ همين را گفت؟ نگفت اگر يك دختر جوان بچه سال بگيري پس فردا كه شكمش - آمد بالا باز زنت از چشمت مي افتد؟ همين را نگفت؟ بله. همين را گفت. گفت آدمي مثل تو تيشه به ريشه او نمي زند. بچه هاي مرا از چشمت نمي اندازد تا بچه هاي - خودش را عزيز كند. گفت من بايد عاقبت يك روز زن بگيرم و تو از هر حيث براي من مناسب هستي. راست مي گويد محبوبه. تو فقط احترام نيمتاج را نگه دار. بگذار او خانم خانه باشد، بگذار دل او به خانم بزرگ بودن خوش .باشد. صاحب دل من تو هستي :رنجيده خاطر گفتم .حقش اين بود كه اول با آقا جانم صحبت مي كردي - كه باز هم مرا سنگ روي يخ كني؟ كه باز بگويي نمي خواهم؟ پانزده سالت كه بود ياغي بودي. خودسر بودي. - حالا بايد با آقا جانت صحبت كنم؟ ديگر گوش به حرفت نمي دهم. من تو را مي خواهم محبوبه. تو فقط نيمتاج را .قبول داشته باش. بقيه اش با من !من كه هنوز بله نگفته ام كه تو شرط و بيع مي كني؟ - .مي گويي. بايد بگويي. خوب فكرهايت را بكن * :سرم را بالا گرفتم. مثل آن وقت ها كه توي باغ عمو جان بوديم و با غضب گفتم سركوفتم مي زني؟ پانزده سالگي مرا به رخم مي كشي؟ آقا جانم به من سركوفت نزده، تو چه حقي داري؟ من بچه دار نمي شوم. خيلي از اين موضوع خوشحال هستي؟ مرا به خاطر روحم نمي خواهي، مي خواهي زشتي نيمتاج را جبران كنم، براي اينكه او اصل باشد و من بدل خوب مي دانستم كه نبايد اين طور صحبت كنم. مي دانستم كه بدجوري صدايم را سرم انداخته ام. مثل مادر رحيم فرياد مي كشيدم. سخنان نيشدار بر لب مي رانم. ولي دست خودم نبود. اعصاب خرد و متشنجي داشتم. با اين همه فقط خشم نبود كه مرا به خروش مي آورد. فقط تاسف و اندوه نبود. گرچه از بلايي كه بر سر خود آورده بودم رنج مي كشيدم و به فغان آمده بودم. از اين كه خود را ناقص كرده بودم. از اين كه ديگر بچه دار نمي شدم. از اين كه خداوند مجازاتم مي كرد عاصي شده بودم. ولي تنها اين نبود. من در اين شش هفت ساله در مجاورت رحيم نجار درس خود را خوب آموخته بودم. يك شاگرد ساعي بودم. درس پرخاشگري، ستيزه جويي، بي حيايي را از بر شده بودم. به آساني از كوره در مي رفتم و متانت و آرامش و كف نفس سابقم را از دست داده بودم. من هم مانند شوهر سابقم از خصوصيات مثبت اخلاقي تهي شده بودم. تا حد او تنزل كرده بودم. چشمم را مي بستم و دهانم را مي .گشودم منصور شگفت زده چشم در چشم من داشت. انگار اين رفتار و گفتار را از من باور نداشت. ديدم در چشمانش برق اندوه درخشيد. ديدم كه چانه اش كه به چانه خودم شباهت داشت از غصه لرزيد. همچنان كه چانه من از غضب مي :لرزيد. خيره به من نگاه كرد و بعد آرام، خيلي آرام گفت .اگر دلت مي خواهد اين طور حساب كن - :ناگهان دلم مي خواست كه بار ديگر از من تقاضا كند. نكرد و گفت .فكرهايت را بكن و رفت - مادرم خوشحال بود. پدرم خوشحال بود. عمو و زن عمو خوشحال بودند. نمي دانستم چه كنم. در دلم به دنبال عشق منصور مي گشتم كه وجود نداشت. حتي محبتي و كششي هم در كار نبود. آخر ديگر اصلا دلي در كار نبود. سرد سرد. سنگ سنگ. روزي صد بار مي گفتم مي روم و مي گويم نه، نمي خواهم. اين چه گناه بي لذتي است؟ من كه او را نمي خواهم چرا دل نيمتاج را بشكنم؟ چرا عذابش بدهم؟ ولي نگاه مشتاق مادرم را مي ديدم. چشمان آرزومند پدرم را مي ديدم. سكوت پر التماس و درخواست آن ها مرا ناگزير مي كرد. نمي خواستم دوباره آن ها را ناراحت .كنم هر وقت صحبت از منصور مي شد چشمان مادرم برق مي زد. پدرم لبخند مي زد. مي دانستم آقا جان از مادرم خواسته كه در اين باره با من صحبتي نكند. مرا تحت فشار نگذارد. پدرم پخته تر از آن بود كه مرا مجبور به ازدواجي اجباري كند. از شكست دوباره من بيم داشت. از روحيه شكننده من مي ترسيد. ولي من خوب مي دانستم كه دير يا زود بايد ازدواج كنم. ولي با كه؟ مسلما ديگر شانس چنداني براي ازدواج من وجود نداشت. هيچ مرد جواني حاضر به ازدواج با بيوه زني كه بچه دار هم نمي شد نبود. همه اين ها نه تنها به دليل آن بود كه من به رحيم بله گفته بودم، بلكه به اين دليل نيز بود كه با رقيه به جنوب شهر رفتم و قسمتي از وجود خود را جدا كردم و به دور افكندم. با يك پر مرغ هماي سعادت را در درون خود كشتم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 خوب مي دانستم كه ديگر چنان عشق ديوانه واري وجودم را به آتش .نخواهد كشيد و اميدوار بودم كه آن نفرت سنگين و تلخ را نيز هرگز دوباره تجربه نكنم حالا كه آنچه را شوريده و مستانه مي خواستم به چنگ آورده و آنچه را وحشتزده و سرخورده از آن روي گردان بودم پشت سر نهاده بودم، مي دانستم كه تنها راه نجات من از اين زندگي يكنواخت، از تكرار بيدار شدن در صبح و خوابيدن در شب، از بيكار بودن در طول روز و گريستن در نيمه هاي شب، از احساس پوچي و از آرزوي مرگ، ازدواجي مجدد است. گر چه تبديل به زني سرد و بي احساس شده بودم، با اين همه مي دانستم كه منصور تنها مردي بود كه مي توانستم وجودش را در كنار خود تحمل كنم. مي خواستم آرامش پيدا كنم. در زندگي خود به دنبال هدفي مي گشتم. خوشحال بودم كه مادر و پدر دلشكسته خود را راضي مي كنم و با چشم عقل مي ديدم كه بهتر از منصور برايم متصور نيست. اين دفعه مي خواستم با عقل و منطق تصميم بگيرم. با نظر پدر و مادرم. از من مي خواستند كه بقيه عمر خانم كوچك باشم. چاره ديگري نبود، هرچه بود بهتر از تنهايي بود. اين تجربه را به بهايي گزاف به چنگ :آورده بودم. براي منصور پيغام فرستادم .زنت مي شوم - سه دانگ از باغ شميران را پشت قباله ام انداخت. ولي هيهات. كسي از جشن عروسي حرفي نزد. نمي شد جشن .گرفت. به خاطر نيمتاج دلش مي سوخت. اين ديگر فوق طاقت او بود. يك شب عمو و زن عمو، خواهرها و برادرها، دخترعموها و پسر عموها با همسران با بچه هايشان، و خاله جان و عمه جان به تنهايي به منزل ما آمدند. مثل يك مهماني. خودم هم به همراه دايه پذيرايي مي كردم. نشستيم و گفتيم و خنديديم. چاي و شيريني خورديم و آقا آمد و ما را عقد كرد. باز .آرزوي جشن عروسي به دلم ماند منصور مرا به باغ شميران، به خانه خودش برد. ساختمان مفصل باغ در قسمت شمال به نيمتاج و بچه هايش تعلق داشت. مرا به قسمت جنوبي برد. ساختمان نوساز نقلي با دو سه اتاق كه از ساختمان شمالي حدود صد متر فاصله داشت. اين فاصله با يك حوض پرآب، درخت هاي ميوه و چند باغچه در جلوي ساختمان شمالي و يك باغچه در .مقابل ساختمان جنوبي، پر شده بود. ساختمان جنوبي را براي اشرف خانم ساخته بودند. آن جا خانه من شد .نيمتاج خانه نبود. با بچه هايش يك ماه به زيارت رفته بود. به مشهد رفته بود مي دانستم چرا. خانه را براي ما گذاشته بود. مي دانستم امشب كه دل منصور شاد است، در دل نيمتاج چه غوغايي .برپاست در خانه كوچكم چيزي كم و كسر نبود. يا پدرم جهاز داده بود و يا منصور تهيه كرده بود. با خانه قبلي ام زمين تا آسمان تفاوت داشت. منصور مهربان بود. دلباخته من بود. شوريده حالي او گذشته خودم را به يادم مي آورد. به او .محبت داشتم. دلم برايش مي سوخت ولي نسبت به او سرد و بي تفاوت بودم و مي كوشيدم به اين راز پي نبرد رختخواب هاي ساتن را روي تخت خواب فنري كه پايه و ميله هاي برنزي داشت انداخته بودند. كنار پنجره ايستاده بودم و به ساختمان نيمتاج نگاه مي كردم. قسمت اصلي اين خانه آن ساختمان بود. منصور لب تخت نشسته بود و .تماشايم مي كرد مي داني محبوبه، فقط موهاي پريشانت كه روي شانه ات ريخته نيست كه دل مرا مي برد. فقط صورتت نيست كه .اين قدر زيباست. انگار مست و مخمور شده اي، صوفي من شده اي :خنديدم و گفتم وقتي در جمع هستي اين همه شوريده نيستي. سرد و عبوس هستي. هيچ كس باور نمي كند كه منصور از اين - حرف ها هم بلد باشد. روز چهارشنبه سوري يادت مي آيد؟ آن قدر خشك و جدي و بد اخلاق بودي كه دلم مي خواست بپرسم در چه فكري هستي! چرا از همه عالم و مافيها فارغي؟ چه تصوراتي تو را سرگرم كرده كه از زندگي !و شركت در شادي ديگران غافل مانده اي :گفت راستي؟ مي خواستي بداني؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 همان موقع كه از روي آتش مي پريدي، كه موهايت پريشان و صورتت سرخ شده - :بود، همان موقع كه اعتنايي به من نداشتي، نگاهت مي كردم و در نظرم مصداق مجسم اين شعر بودي زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست » « پيرهن چاك و غلخوان و صراحي در دست .و مي دانستم مرا در ته دلت مي خواهي كه شايد خودت هنوز نمي دانستي :با ناز خنديدم .چه حرف ها؟ من آن شب اصلا به فكر تو نبودم - پس چرا به من اعتنا نمي كردي؟ چرا همه را كشيدي كه از روي آتش بپرند به جز من؟ چرا خجسته و نزهت سر - به سر من مي گذاشتند ولي تو مرا نديده مي گرفتي؟ اگر به ديگرانش بود ميلي سبوي من چرا بشكست ليلي؟ .لبخند مي زد و آرام صحبت مي كرد. صدايش محكم و مردانه و در عين پختگي تسكين بخش بود دلم مي خواست او حرف بزند و من گوش كنم. او، با آن لحن آرام و ملايم، شعر حافظ بخواند و من بشنوم. دلم مي خواست آتش در بخاري ديواري هرگز خاموش نشود. سخنانش مهربان و ملايم بود و از معلومات عميق و غناي فرهنگي او حكايت مي كرد. روح خسته من كه تشنه محبت و در جست و جوي نوازش بود، با گفتار شيرين او آرامش مي يافت. نگاه عميق و نوازشگرش مانند مرهمي زخم هاي دل مرا شفا مي بخشيد. مي دانستم كه مي توانم .به او متكي باشم. مي دانستم كه حمايتم خواهد كرد. مردي بود كه براي همسر خويش احترام قائل مي شد برايم تار مي زد – تنها براي من و براي دل خودش. روزهاي زندگي، آرام و بي شتاب، مثل جويباري كه در سراشيب .مي لغزد، مي گذشت. چراغ خانه نيمتاج فقط يك ماه خاموش بود روزي كه نيمتاج با بچه هاي خودش و پسر اشرف از زيارت مشهد بازگشتند، ساعت ده صبح بود. من راحت و آرام .در كنار منصور خوابيده بودم سر و صداي رفت و آمد و جيغ و داد بچه ها بيدارمان كرد. منصور از جا پريد و از پشت پنجره بچه ها را ديد. يك روز زودتر آمده بودند. مثل برق لباس پوشيد و در همان حال مرتب مي گفت .لباس بپوش محبوب. خانم آمد. بايد به ديدنش برويم - از تخت پايين پريدم. دور خودم مي چرخيدم. در گنجه ام را باز و بسته مي كردم تا لباس مناسبي پيدا كنم، سرم را شانه كنم، تا بروم دست و رويم را بشويم. ولي خانم خانم گفتن منصور ديوانه ام مي كرد. اين كه مي گفت بايد به ديدار او برويم آزرده ام مي ساخت. احمق كه نبودم. خوب مي دانستم چه وظيفه اي دارم. پس كاش منصور دست از فرمان دادن برمي داشت و اين قدر دستپاچه ام نمي كرد. با اين همه لبخند مي زدم. حالا داشتم كفش هايم را مي .پوشيدم .چشم منصور جان، الان حاضر مي شوم - .و در عين حال خشم در درونم مي جوشيد. دلم مي خواست تمام اين زندگي را به آتش بكشم آرايش نكردم. نمي خواستم زياد به خودم برسم. لازم نبود. چه احتياجي به خودنمايي داشتم؟ وقتي كه رقيب ضعف :خود را پذيرفته باشد. وقتي كه پيشاپيش باخته است. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 منصور دوباره گفت .موهايت را جمع كن محبوب جان. نگذار اين طور آشفته و پريشان باشد - نمي فهميدم. اگر واقعا اين قدر كه مي گويد مرا مي خواهد، چرا اين همه سعي دارد كه دل نيمتاج را به دست آورد؟ :دهان گشودم و گفتم .چشم منصور جان - و به صورتش خنديدم. داشتم با موهايم ور مي رفتم كه كلفت نيمتاج پيغام آورد كه خانم دارند به اين جا تشريف مي .آورند. رفته اند آبي به دست و صورتشان بزنند. تا چند دقيقه ديگر به اينجا مي رسند تازه موهايم را بسته بودم كه در باز شد و خانمي با چادر نماز سفيد گلدار وارد شد. از طرز رو گرفتنش فهميدم كه نيمتاج است. فقط چشم هايش بيرون بود و آن چشم ها، گر چه بسيار درشت و كشيده بود، ولي باز هم لطمات آبله .بر پلكها پيدا بود .سلام - صدايش شاد و خندان بود. سنجاقي كه با عجله بر موهايم زده بودم باز شد و موهايم رها شد. شايد اگر منصور اين :قدر تاكيد نكرده بود، سنجاق را محكم تر مي زدم يا به جاي يك سنجاق سه چهار تا مي زدم. گفتم .آه، من مي خواستم بيايم خدمت شما - :نگاهش سراپايم را برانداز كرد .چه فرقي مي كند؟ بعلاوه، شما تازه عروس هستيد. وظيفه من بود - .در كلامش ذره اي رشك و طعنه كنايه نبود. لحن كلامش خصم را خلع سلاح مي كرد. منصور را فراموش كردم !بفرماييد توي مهمانخانه. خدا مرگم بدهد. بخاري هم كه روشن نيست - .نه. نه. مزاحم نمي شوم. مي آیم توي اتاق نشيمن. همانجا زير كرسي راحت تر است - .بفرماييد. قدم به چشم - قدش بلندتر از من بود. تقريبا هم قد منصور. زير كرسي نشست. آتش كرسي سرد شده بود. بخاري ديواري را :روشن كردم. نگاهش را بر پشتم، بر گيسوانم، بر سراپايم احساس مي كردم. گفتم .الان خدمت مي رسم. بايد ببخشيد - كلفتم چاي آماده كرده بود و آورد. شيريني و ساير تنقلات را هم آورد. زير چشمي به من و او نگاهي كرد و رفت. بخاري گرم شد. منصور به سراغ بچه ها رفته بود. دوباره همان ظاهر جدي و عصا قورت داده را به خود گرفته بود. :يك وري روي لحاف نشستم و تعارف كردم .خيلي خوش آمديد خانم بزرگ - :و با به كار بردن اين لقب نشان دادم كه برتري او را قبول دارم. ساكت نگاهم كرد و گفت .راستي كه خيلي خوشگلي :و بعد بسته اي از زير چادر بيرون كشيد و به دست من داد .از آب گذشته. سوغات مشهد است - .نبات بود و يك عالم زعفران .زحمت كشيديد. دست شما درد نكند - :آن گاه يك جعبه كوچك را توي سيني مسي بلاتي كرسي گذاشت بايد زودتر از اين ها خدمتتان مي رسيدم، براي عرض تبريك. ولي خوب، سفر بودم. اين يك چشم روشني ناقابل - .است. قبولش كنيد جعبه را باز كردم. يك سينه ريز طلا بود. رشوه بود، اعلام تسليم بود. پيشكش حكمران ضعيف به سلطان فاتح. دلم :به حالش سوخت. آهسته و زير لب گفتم .لازم نبود. واقعا لازم نبود - ناگهان خانه از هياهوي بچه ها پر شد. پسرها، پسر خودش، پسر اشرف خدا بيامرز، هر دو تر و تميز، هر دو يكسان. هيچ تفاوتي بين اين دو بچه نگذاشته بود. به شك افتادم. برگ برنده در دست كه بود؟ من يا او؟ به خواهش من كلفتش را فرستاد و خواست تا كلفتش ناهيد را بياورد. پسرها را بوسيدم. هر دو در عين شيطنت بسيار مودب بودند. آشكارا خانمي كه وظيفه مادري آن ها را به عهده داشت وواقعا شايسته بود. ناهيد را آوردند و در آغوشم نهادند. دلم ضعف رفت. مي خواستم مال من باشد. بچه من باشد. در بغل من غريبي نكرد. فقط خود را به سوي تنقلات روي كرسي مي كشيد و هر چه مي خواست به چنگ مي آورد. از بس شيرين بود، از بس خواستني بود، هر چه از هر كس مي طلبد به چنگ مي آورد. پسرها خسته بودند و رفتند. ناهيد خوابيد. لحاف كرسي را رويش كشيدم كه سرما :نخورد. نرم و لطيف بود. نمي دانم چه شد كه هوس كردم با نيمتاج درد دل كنم. گفتم .خوشا به حالتان - :يكه خورد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 خوشا به حال من؟ - .بله. با اين بچه هاي ماشالله دسته گلي كه داريد :چشمانش حالت محزوني به خود گرفت و ساكت شد. سپس آهسته چادر از سر برداشت و گفت .خوب ببين كه افسوس نخوري - تكان خوردم. آبله چه به روز او آورده بود! تمام صورت و گردنش و بنا گوشش جاي سالم نبود. از همه بدتر موهايش بود. مي شد آن ها را دانه دانه شمرد. بيچاره به آن ها حنا بسته بود. به اين اميد كه شايد پر پشت تر شود. حالا خوب مي فهميدم كه چرا منصور از من مي خواست موهايم را ببندم. احساس شرم كردم. حس كردم كه آدم خبيثي هستم. از موهاي بلند و پر پشتم خجالت كشيدم. تحت تاثير شخصيت قوي و مهربان او قرار گرفتم. او را اخلاقا از خود برتر يافتم. قابل احترام يافتم. ناگهان مهرش در دلم نشست. نمي شد فهميد كه در روزگار سلامت زشت بوده يا زيبا! فقط لب هاي درشت و برجسته اش تا حدي از لطمه آبله در امان مانده بود. لبخند نرم و :اندوهگيني زد و پرسيد باز هم خوش به حالم؟ - :بي اراده گفتم .من هم آفت زده هستم. بچه دار نمي شوم - .و اشك در چشمانم حلقه زد .مي دانم - :ساكت شد. آن گاه در حالي كه سر به زير انداخته بود، آهسته گفت آمده ام خواهشي از شما بكنم، نخواهيد مرا از چشم منصور بيندازيد چون من سوگلي نيستم، مخصوصا حالا كه - .شما را مي بينم. من بچه دار هستم. راضي نشويد بچه هايم بي پدر شوند. در به درمان نكنيد. فقط همين در عين زشتي، در عين استيصال و درماندگي، در حالي كه التماس مي كرد، چنان شخصيت و وقاري داشت كه شيفته :اش شدم. گفتم من غلط مي كنم. از اول هم مي دانستم كه شما بچه داريد. اگر هم آقا بخواهند در حق شما كوتاهي كنند، من نمي - .گذارم. اول مرا بيرون كند، بعد هر چه دلش خواست با شما بكند از صميم قلب مي گفتم. ريا و تظاهر نبود. حتي در برابر او به خود اجازه نمي دادم شوهرم را منصور خطاب كنم. نمي :خواستم صميميت بين من و او را احساس كند. نمي خواستم زجر بكشد. گفت مبادا يك وقت فكر كنيد من از منصور خواسته ام يك شب در ميان پيش من باشد ها! من همين قدر كه شوهري - داشته باشم كه سايه بالاي سرم باشد، همين قدر كه خدا بچه ها را به من داده، همين قدر كه ديگر دشمن شاد نيستم، ديگر توقعي از او ندارم. فقط يك احترام خشك و خالي. فقط اسمش روي من باشد. سايه اش بالاي سر اين بچه ها .باشد :گفتم .من راضي نمي شوم خار به پاي بچه هاي شما برود خانم. به پاي هيچ بچه اي. من خودم يك پسر داشتم - :و اشك به پهناي صورتم فرو ريخت. به خود گفتم « ... اي زهر مار. دوباره به زر زر افتادي؟ باز جلوي خودت را نگرفتي؟ دوباره » :ولي اين زخم كهنه درمان نمي شد. هيچ وقت درمان نمي شود. دستپاچه شد و گفت ..... ببخشيد ناراحتتان كردم. اول صبحي - شما ناراحتم نكرديد. خودم اين عذاب را براي خودم درست كردم. خودم اين بدبختي را به جان خريدم. روزي - .نيست كه نگويم عجب غلطي كردم :از جا برخاست. سر مرا بوسيد و با لحني صميمي گفت .خيلي ها دلشان مي خواهد به جاي تو باشند. يكيش خود من - و چادر به سر كرد و رفت. تنها كنار كرسي نشستم و از پنجره به بيرون خيره شدم. از بازي سرنوشت حيرت زده بودم. ما سه نفر مثلث مضحك و اندوهباري را تشكيل مي داديم. همه چيز داشتيم و هيچ نداشتيم. نيمتاج فقط بچه مي خواست و اين كه اسم شوهر رويش باشد، سايه مردي بالاي سرش باشد، بقيه اش ديگر براي او مهم نبود. منصور زن جوان و زيبا مي خواست كه جبران چهره آبله زده همسرش را بكند و من كه واي به حالم. شوهر داشتم و نداشتم. فرزند داشتم و نداشتم. حضورم در آن خانه لازم بود و نبودم در زندگي آن ها بي تاثير بود. دو زن بوديم كه هريك مكمل ديگري و ناگزير از تحمل رقيب بوديم. با وجود هم خوشبخت و از حضور يكديگر ناشاد و در رنج بوديم. اين بود تقديري كه براي من رقم خورده بود و اين قسمتي بود كه با قلم من براي منصور و نيمتاج ثبت شده .بود 💜💜💜💜💜 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 در سرماي زمستان، در گوشه دنجي كه داشتيم، در خانه كوچك ته باغ، ما گرم بوديم و من، با داشتن كلفت و نوكر و باغبان كار چنداني نداشتم كه انجام بدهم. اصلا كاري نداشتم. دري از قسمت شمال به ساختمان خانه من باز مي شد. قبل از در ايوان بود كه در بهار گل هاي كاغذي و توري و در تابستان گلدان هاي پر گل ياس را جا به جا در آن مي گذاشتند. داخل ساختمان پاگرد كوچكي بود كه من قاليچه اي ميان آن انداخته بودم. كنار در ميز چوبي منبت كاري شده اي نهاده و بر بالاي آن آيينه نسبتا بزرگ برنزي نصب كرده بودم. هميشه روي اين ميز گلدان پر گلي قرار مي دادم. در سمت چپ، درست رو به روي آيينه، يك جالباسي از چوب گردو به ديوار نصب بود. بعد از ميز و آيينه، دري بود كه به مهمانخانه من گشوده مي شد. اتاق ها مملو از فرش و مبلمان سنگين بود و با تابلو هاي نقاشي اي كه .منصور دوست داشت و خريده بود، تزيين شده بود خانه شكوه عارفانه اي داشت. با اين همه، من اندوهگين بودم. مثل روح سرگردان در اين ساختمان پرسه مي زدم و آرزو داشتم تمام اين زندگي را با پسر بچه اي كوچك عوض كنم. پسري كه عرق چين رنگارنگ به سر داشته باشد .و كنار حوض آب بازي كند منصور عاشق نقاشي بود. عاشق تار بود. عاشق كتاب بود و گه گاه اندكي مي نوشيد. در طرف چپ ساختمان دو اتاق تو در تو قرار داشت كه با يك در از هم جدا مي شدند. اتاق خواب ما پنجره اي به باغ داشت و اتاق نشيمن كه در پشت آن بود و از شرق نور مي گرفت، يك بخاري ديواري داشت كه بعدها جاي خود را به بخاري نفتي داد. من اين اتاق را خيلي دوست داشتم. اتاق نسبتا بزرگي بود. كنار پنجره يك نيمكت گذاشته بودم. دو مبل سنگين در دو طرف بخاري ديواري قرار داده بودم كه مقابل هر يك ميز كوچكي بود كه با روميزي هايي كه خودم گلدوزي كرده بودم .تزيين شده بود با اين همه، زمستان ها در مقابل بخاري ديواري يك كرسي كوچك هم مي گذاشتم. كرسي تميز و با سليقه اي كه پاي همه از ديدنش سست مي شد. با اين كه كتابخانه منصور در خانه نيمتاج قرار داشت كه خود اهل مطالعه بود، كتاب هايي نيز براي مطالعه در شب هايي كه نزد من بود به ساختمان من آورده بود و در قسمت بالاي اتاق، رو به روي پنجره، در قفسه چيده بود. كتاب هايي كه توجه هر شخص اهل خردي را به خود جلب مي كرد. زمستان ها كه برف شميران همه جا را سيپيد پوش مي كرد و باز دانه دانه از آسمان مي باريد، هنگامي كه نوبت من بود – كه يك شب در ميان نوبت من بود – برايش چاي درست مي كردم. با دست خود غذايي را كه دوست داشت در آشپزخانه .كوچك عقب ساختمان، رو به حياط خلوت، مي پختم شيريني هايي را كه خودم پخته بودم و حالا به دليل بيكاري و تنها بودن در پختن آن ها استاد شده بودم، روي كرسي ميان سيني مسي مي گذاشتم. لباس هاي زيبا مي پوشيدم. عطر مي زدم. موهايم را تا كمر مي ريختم تا او بيايد. مي آمد و مي نشست. ديگر عبوس نبود. ديگر عصا قورت داده نبود. از در كه وارد مي شد، نرم مي شد، شيدا مي شد، و :صدا مي زد .محبوب جان - و من از حسد مي مردم كه آيا نيمتاج را هم اين طور صدا مي كند؟ با همين لحن؟ به او هم جان مي گويد؟ در مقابل من كه او را خانم صدا مي زد. ولي مرا هم در حضور او خانم خطاب مي كرد. خودم از اين حسادت بي جا تعجب مي‌كردم. من كه دلباخته منصور نبودم. پس چرا تمام وجود او را مي خواستم؟ قلب و روح او را يك جا مي خواستم؟ مي خواستم منحصرا به من تعلق داشته باشد. فقط ناز مرا بكشد. خوي زنانه در من سر برداشته بود. مانند هر زني، يا شايد شديدتر از هر زني انحصار طلب شده بودم مي نشست و مرا تماشا مي كرد. شام مي خورد، كتاب مي خواند، و باز دوباره به من خيره مي شد كه راه مي روم. كار :مي كنم. ظرف ها را مي چينم و جمع مي كنم. مي خندم يا دلگير مي شوم. 👩‍⚖👩‍⚖👩‍⚖👩‍⚖ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 مي گفت .مبادا موهايت را كوتاه كني محبوبه! بگذار روي شانه هايت بريزد :و هر وقت صدايم مي كرد .محبوب جان - و به ياد رحيم مي افتادم و انگشت ندامت به دندان مي گزيدم. اگر با خودم اين طور رفتار نكرده بودم، اگر آن انتخاب غلط را نكرده بودم، حالا خانم كوچيك نبودم، عقيم نبودم، حالا بچه منصور را در آغوش داشتم. گر چه بچه .هاي او نيز مانند فرزند خودم بودند، ولي ميان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمين تا آسمان است هر روز كه نوبت نيمتاج بود به خود مي گفتم خودت او را به دامن نيمتاج انداختي و هر روز كه نوبت من بود دلم از شادي ديدار او، تصاحب او و همصحبتي او پر مي شد. به خود مي گفتم اين احساس از عشق نيست. به خاطر ميل برتري جويي بر نيمتاج است. ولي كسي در درونم فرياد مي كشيد، جواهر گرانبهايي را از دست داده اي. براي .خودت شريك تراشيدي و حالا مجازات مي شوي. من بر اين مجازات گردن نهادم .منصور پيش من مي آمد و برايم تار مي زد .منصور جان، يواش بزن. نيمتاج مي شنود و ناراحت مي شود - :مي خواست كنارم بنشيند .منصور جان، پرده را ببند. نيمتاج مي بيند. گناه دارد - روزها كه منصور دنبال كارش مي رفت، بچه ها آزادانه و دوان دوان نزد من مي آمدند. دور و برم آن قدر شيرين زباني مي كردند كه هر چه تنقلات در خانه داشتم در اختيارشان مي گذاشتم. تابستان ها منوچهر هم به اين خيل بيخيال ملحق مي شد. من از صداي جيغ و داد كودكانه و شيطنت و بازيگوشي آن ها لذت مي بردم و با حسرت .تماشايشان مي كردم بي اراده كيسه كيسه شاهدانه مي خريدم و همه بچه ها مي دانستند كه اگر هوس گندم شاهدانه دارند بايد پيش من بيايند. بچه ها باهوش هستند. آن ها خوب مي دانستند كه من شيفته آن ها هستم و آن ها هم مرا به شدت دوست .داشتند. دستور غذا با نيمتاج بود. استخدام و اخراج نوكر و كلفت با نيمتاج بود. تربيت بچه ها با نيمتاج بود وقتي بچه ها به سراغم مي آمدند، ناهيد هم تاتي كنان دنبالشان مي دويد. آن قسمت از ساختمان كه به نيمتاج تعلق داشت، دو طبقه و بسيار وسيع تر و مجلل تر از منزل من بود چرا كه نيمتاج بچه داشت و نداشتم. من اغلب به آن طرف مي رفتم. نيمتاج كمتر به ساختمان من مي آمد. نه از روي بدجنسي كه از سر گرفتاري. او در خانه فقط روسري به سر مي كرد و روي خود را از هيچ كس پنهان نمي كرد. كلفت نيمتاج كه خود نيمتاج را هم بزرگ كرده بود و او را بي نهايت دوست داشت به ديدن من رو ترش مي كرد. در آن خانه او تنها كسي بود كه دل خوشي از من نداشت. گاه به بچه ها درس مي دادم. با ناهيد بازي مي كردم كه دندان در مي آورد و دلش مي خواست دست مرا گاز بگيرد. ...... بچه ها بزرگ مي شدند و بزرگ ترها پير مي شدند و پيرها، مثل پدرم😔😔 تلفن مغناطيسي زنگ زد. بچه ها بر سر برداشتن آن به سر و كول يكديگر مي زدند و دستشان به تلفن نمي رسيد. خانم جانم بود. دلم فرو ريخت. مي دانستم آقا جانم مريض هستند. اغلب به عيادتشان مي رفتم. ولي در آن روز، مادرم با صداي گرفته گفت كه پدرم مرا خواسته. دخترش را خواسته بود. هنگامي كه با شورلت سياهرنگ منصور به آن جا رسيديم، همه قبل از ما آن جا بودند. پدرم يك يك فرزندانش را مي خواست و با آن ها حرف مي زد. هريك .به نوبه با چشم گريان از اتاق او خارج مي شدند :پدرم مرا صدا كرد و پرسيد محبوب نيامده؟ - :داخل شدم. منصور همراهم بود. پدرم گفت آمدي دخترم؟ - :كنار تختش زانو زدم بله آقا جان. حالتان چه طور است؟ - .خراب دختر جان. خيلي خراب - :باز چانه ام مي لرزيد. كي اشك مرا رها مي كرد؟ نمي دانستم. گفتم .... آقا جان - :گفت .گريه نكن دخترجان. مرگ حق است - 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 .... اوه نه. من كه گريه نمي - :منصور كنار تخت پدرم نشست. چشمان او هم سرخ بود. دست پدرم را گرفت سلام عمو جان - پير بشوي پسرم. محبوب را به دست تو مي سپارم. خيالم راحت است كه از او سرپرستي مي كني. مي داني وقتي - با محبوبه ازدواج كردي، چه قدر سربلندم كردي؟ :منصور لبخند محزوني زد .اين حرف ها را نزنيد عمو جان - نه. نه. تعارف نكن. گوش كن محبوبه، خانه اي را كه سابقا برايت خريده بودم و براي طلاق گرفتن به اسم من - كردي، فروختم. كاربدي كردم؟ منظره پسرم زير ملافه سپيد، كنار ديوار در نظرم مجسم شد. كاش مي توانستم آن تكه از زمين و فضاي خانه را :قيچي كنم و با خود بردارم. آن وقت آن را هم توي اين صندوقچه مي گذاشتم. گفتم .نه آقاجان، كار خوبي كرديد - :پدرم كه از طرف من وكالت تام داشت، گفت در عوض در قلهك يك تكه زمين برايت خريدم. كنار باغ خودمان. البته كمي هم پول از خودم روي آن گذاشتم. - چهارصد يا پانصد متر بيشتر نيست. ولي بالاخره اين هم براي خودش چيزي است. خواستم بدانم راضي هستي؟ .هميشه از شما راضي بوده ام آقا جان محبوب، نگذار منوچهر غصه بخورد. به خواهرهايت هم گفته ام. منوچهر بايد تحصيل كند. بايد به هر جا كه لازم - باشد برود. از خرج مضايقه نكنيد. البته از سهم خودش. ولي بايد به بهترين مدارس برود. من تو را مسئول او مي كنم. اول حرف تو و بعد نظر مادرت. شايد بخواهد برود فرنگ و مادرت از روي عاطفه مادري رضايت ندهد. ولي تو بايد پشتش بايستي. هر كار صحيحي كه بخواهد بكند مختار است. هر كار كه باعث ترقي و پيشرفتش باشد. تو مسئول او هستي. تو جانشين من در اين مورد هستي. فهميدي؟ فهميده بودم كه بايد منوچهر را به چشم پسرم نگاه كنم. به چشم پسري كه ديگر وجود نداشت. ولي گريه امانم نمي :داد. امانم نمي داد كه نفس بكشم چه برسد به آن كه صحبت كنم. منصور گفت .عمو جان، مرا هم قبول داريد؟ من از جانب محبوبه و خودم قول مي دهم. خيالتان راحت باشد - :پدرم گفت .پير بشوي پسرم. خيال من راحت است سكوت كرد و آن گاه وصيت كرد. آنچه از اموالش به من و منوچهر مربوط مي شد. يكي يكي توضيح داد. اگر چه :قبلا رسما ثبت كرده بود، آن گاه گفت محبوب جان، مي دانم كه اغلب به سراغ عصمت خانم مي روي. ولي سفارش مي كنم باز هم به او سر بزني. از - .كمك به او و پسرش مضايقه نكن. كسي را ندارند .البته كه مي روم آقا جان. اگر شما هم نمي گفتيد من آن ها را ول نمي كردم - :خنديد و دست بر سرم كشيد و گفت .هنوز هم آتشپاره هستي. حالا بلند شو برو. مي خواهم بخوابم - .اشك رهايم نمي كرد !بلند شو دختر. اين اداها يعني چه؟ من كه هنوز جلوي رويت هستم - از جا برخاستم. صحنه شب هاي شعر حافظ. شب تولد منوچهر. روز عقدم. خانه حسن خان. روزي كه رحيم براي طلاق به خانه ما آمد و فريادهاي پدرم، همه به ترتيب از مقابل چشمم رژه مي رفتند. بالا تر از همه، فحش هاي رحيم به يادم آمد. ناسزاهايي كه مرا بدان خطاب مي كرد. كه به من مي گفت، پدر سگ، پدر سوخته. كه به اين مرد شريف بي آزار ناسزا مي گفت. ناگهان آرزو كردم اين جا بود تا شاهرگش را مي زدم. خم شدم. هنوز دستم در دست پدرم :بود. پرسيدم .... آقا جان؟ - :دوباره بغض راه گلويم را گرفت. نفس عميقي كشيدم و گفتم آقا جان .... مرا .... بخشيده ايد؟ كاش لال شده بودم و نپرسيده بودم. اشك در چشمانش حلقه زد. دست مرا، دست من رو سياه را محكم فشرد. بالا برد و پشت دستم را بوسيد 💧💧💧💧💧💧 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 دوباره زندگي روي غلتك هميشگي افتاده بود. دوباره بهار و پاييز و زمستان و تابستان. من ديوانه بودم. بچه مي خواستم و ممكن نبود. چرا بايد هميشه در آرزوي چيزي باشم كه محال است. به دنبال معالجه رفتم. از معالجات خانگي شروع كردم. هر كه هر چه گفت انجام دادم. باجي هاي بي سواد، پيرزن ها، جادو و جنبل، هيچ كدام فايده نداشت. خودم هم از اول مي دانستم. خودم بهتر از همه مي دانستم كه چه به روز خود آورده ام. مي ترسيدم به سراغ پزشكان تحصيلكرده بروم. جواب آن ها را از قبل مي دانستم. با همه اين ها به منصور گفتم كه مي خواهم به طور :جدي به دنبال معالجه بروم. خنديد و گفت .چه كار خوبي مي كني محبوب جان - ولي چندان مشتاق به نظر نمي رسيد. احساس مي كردم كه برايش بي تفاوت است. اين حرف ها را فقط به خاطر دل من مي زد. او بچه داشت. كمبودي نداشت. اين را خوب مي دانستم و خون خونم را مي خورد. نيمتاج مي دانست كه به دنبال معالجه هستم و نگراني از چشمانش مي باريد. از شوهر خجسته كمك خواستم. مرا به چند همكار متخصص خود معرفي كرد. مي رفتم و با نگراني در اتاق انتظار آن ها مي نشستم. بوي دارو در دماغم مي پيچيد و اميدوارم مي كرد. دلم مانند همان روزي كه شادمان براي سقط جنين به جنوب شهر رفتم مي تپيد و مي خواست از حلقومم خارج شود. پزشكان مودب و مهربان بودند. در ابتدا همه لبخند مي زدند. خوش بين بودند. مي گفتند براي خانمي به جواني من جاي اميدواري هست. ولي بعد از مدتي، وقتي معاينه مي شدم، وقتي از داروهايشان استفاده مي كردم و نتيجه اي نمي گرفتم، لبخند از چهره هايشان رخت برمي بست. عبوس و جدي مي شدند. سري از روي تاسف تكان مي دادند و من من مي كردند. من به دهان آن ها خيره مي شدم. انگار مي خواستم پاسخ مثبت را از آن بيرون بكشم. انگار .محكومي بودم كه منتظر كلام آخر قاضي است. فرمان عفو يا دستور مرگ آن ها كه حالت مرا درمي يافتند، پشت به من مي كردند كه چشمشان در چشمم نيفتد و به آرامي مي گفتند كه نبايد نااميد بشوم. كه خدا بزرگ است. كه اگر بخواهد همه چيز ممكن خواهد شد. باز پزشكي ديگر و دوره طولاني معالجه .و دوباره همان جواب چنان از پاي در آمدم كه دست از همه چيز شستم. بيمار شده بودم. حساس و دل نازك شده بودم. تند خو شده بودم. .ولي فقط نسبت به منصور در برابر سايرين جلوي خودم را مي گرفتم. حرمت نيمتاج را حفظ مي كردم. خودداري مي كردم و فقط شب ها كنار منصور اشك مي ريختم. روزگار را به كامش تلخ مي كردم و خود مي ترسيدم كه بيش از پيش به آغوش نيمتاج پناه :ببرد. عاقبت به نزهت روي آوردم .نزهت، دارم از غصه مي ميرم - :غمگين نگاهم كرد .نكن محبوب، با خودت اين كار را نكن - 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 :صدايم بلند شد چه كنم؟ دست خودم نيست. به نيمتاج حسادت مي كنم. دلم مي خواهد منصور زجر بكشد و خوش نباشد. مي - ..... خواهم منصور فقط مال من باشد. فقط با من زندگي كند :نزهت كلامم را قطع كرد و با لحني سرزنش بار و در عين حال پند آميز گفت محبوبه، بدت نيايدها، ولي تو پرخاشجو شده اي. آشوب طلب شده اي. دنبال دردسر مي گردي. مثل اين كه آرامش به تو نيامده. مثل مادرشوهرت شده اي. مثل مادر رحيم .... آقا جان و خانم جان ما را اين طور بار نياورده اند. اين رفتار از تو بعيد است. زورگو شده اي. دنبال بهانه مي گردي كه گناه خودت ره به گردن اين و آن بيندازي. دلت مي خواهد آدم هاي مظلوم را اذيت كني. به نيمتاج بيچاره هم كه حتما هر لحظه ديدار تو، ديدار سر و رو و بر و موي تو برايش عذاب است حسادت مي كني؟ اين مصيبت تقصير خودت است. بايد آن را به گردن بگيري. خود كرده را .تدبير نيست :راست مي گفت. درست همان چيزي را مي گفت كه قبال خودم صد بار به خود گفته بودم. ناله كنان پرسيدم پس چه كنم نزهت؟ بگو چه كنم؟ برو سفر. يكي دو ماه از تهران برو. از خانه و زندگيت دور شو. برو مشهد. برو امام رضا ) ع ( دخيل ببند. شايد .حاجتت روا شود. برو استخوان سبك كن. تا هم تو قدر منصور را بيشتر بداني، هم او قدر تو را :پوزخند تلخي زدم !فكر نمي كنم بود و نبود من براي او تفاوتي داشته باشد - .نزهت به من چشم غره رفت **** :منصور حيرت زده پرسيد دو ماه؟ - .آره منصور. دو ماه. بايد بروم. بايد آرام شوم - :با لبخندي مهربان به من نگريست .تو؟ آرام مي شوي؟ من كه باور نمي كنم. من آدمي آتشين مزاج تر از تو نديده ام. آرامشي در كارت نيست - :و خنديد و ادامه داد .و همين است كه وجود مرا مي سوزاند - با دايه جانم راه افتاديم. تنها كسي بود كه درد مرا مي فهميد و در آن شريك بود. تنها كسي بود كه پسر مرا ديده بود. در منزل تر و تميز يكي از منسوبين دور مادرم اقامت كرديم. هر روز كار من رفتن به حرم بود. ساعت ها مي نشستم و به ضريح خيره مي شدم. انگار ارتباطي قلبي بين من و اين ضريح برقرار شده بود. انگار با نگاهم تمام درد .درونم را بيرون مي ريختم و آرام مي شدم....يك ماه اول هر روز و هر شب از خدا و از امام رضا شفا مي خواستم .فقط يك پسر. فقط يكي - :هر روز تكرار يك خواهش. مثل اين كه ذكر گرفته ام. هر روز صبح مي گفتم .دايه جان، ديشب خواب كبوتر ديدم - .خير است مادر. بچه دار مي شوي .دايه جان، خواب استخر آب زلالي را ديده ام - .انشاالله خير است. درمان مي شوي مادر. آب روشنايي است - .دايه جان، خواب يك آقاي نوراني را ديده ام. يك آيينه به من داد - .به به، شفايت را از امام رضا گرفته اي 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 بعد، كم كم چشمم بر واقعيات گشوده شد. حقيقت را مي پذيرفتم، به تدريج و با تاني. انگار كسي با منطقي .فيلسوفانه مرا آرام كرده باشد. انگار كسي با پند و اندرزي حكيمانه دلداريم داده باشد، تسكينم داده باشد مي ترسيدم اين آرامش موقتي باشد. اين آبي كه ناگهان بر آتش درونم پاشيده شده بود با برگشتن به تهران و با دور شدن از امام رضا ) ع ( ، به يك باره چون حبابي كه بر آب است بتركد. شعله درونم باز سر بركشد و مرا بسوزاند. روزگارم را سياه كند. از خودم اطمينان نداشتم. از احساسات تند خودم وحشت داشتم. در ماه دوم هر روز و :هر شب ذكر مي گفتم اي اما رضا ) ع ( ، دلم را آرام كن. اين كه ديگر مي شود! اين كه ديگر مشكل نيست! قلب ديوانه مرا سرد كن. يا - .از مرگ سردم كن يا از آتش دلم را سرد كن ديگر اشك نمي ريختم. التماس نمي كردم. به تسليم و رضايي عارفانه رسيده بودم. بيچارگي خود را با استيصال .پذيرفته بودم و هنگامي كه باز مي گشتم مشتاق ديدار منصور بودم به تهران و به شميران رسيدم. همه به استقبالم آمدند. بچه ها كه شادمانه انتظار سوغات داشتند و ذوق مي كردند. ناهيد كه روز به روز خوشگل تر مي شد و نيمتاج كه شرمسار مي خنديد و مي گفت جاي من خيلي خالي بوده. منصور در خانه نبود. وقتي رسيد كه همه ما در ساختمان نيمتاج دور ميز غذا جمع شده بوديم. مثل هميشه سرد و جدي وارد شد. انگار فراموش كرده بود كه من در سفر بوده ام. اول به نيمناج سلام كرد. جواب سلام بچه ها را داد و آن گاه رو :به من كه مثل خود او جدي و متين نشسته بودم كرد و گفت رسيدن شما به خير. خوش گذشت؟ - :نمي دانم چرا به ياد شب چهارشنبه سوري افتادم به ياد اگر با ديگرانش بود ميلي سبوي من چرا بشكست ليلي؟ :با همان حالت رسمي پاسخ دادم .به خوشي شما بد نبود - در نور زير چراغ سقفي ديدم كه رگه هاي سپيد كم و بيش در سرش ظاهر شده. كم كم موهاي جلوي پيشاني اش كم پشت مي شد. چهارشانه تر شده بود. اندكي چاق تر. بچه ها همگي سالم و با نشاط بودند. پسر اشرف مثل هميشه ناآرام بود. شيطنت مي كرد. از زير ميز پاي برادرش را لگد مي كرد. روبان سر ناهيد را مي كشيد و صداي آن ها را درمي آورد. همه، حتي نيمتاج، شاداب و خوش آب و رنگ و چاق و فربه تر از پيش به نظر مي رسيدند. انگار غيبت من براي همه مغتنم بوده است. لبخند ملايمي بر گوشه لبم نشست. منصور نگاهي به سويم افكند كه برق تعجب را در آن ديدم. فقط يك لحظه. بعد دوباره همان نگاه سرد و جدي كه بيانگر فاصله و برتري رئيس خانواده بر اهل بيتش بود جاي آن را گرفت. خوب مي دانستم در زير اين چهره خشك و سرد آتش التهاب زبانه مي كشد. آتشي .كه به مجرد ورود به اتاق من سر بر مي دارد و اين مرد سرد و بي تفاوت را نرم و هيجان زده و شيدا مي كند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 وقتي شب به خير گفتم و به ساختمان خودم رفتم، منصور آن قدر در مطالعه روزنامه غرق بود كه حتي جواب مرا هم نداد. در اتاقم آرام توي مبل لم داده بودم. پيراهن كرشه راه راه آبي و صورتي كه دامني بلند داشت به تن داشتم. گيسوانم را بر شانه ريخته بودم. گردن بند اشرفي را كه منصور به من داده بود به گردن داشتم. من اين گردن بند را .خيلي دوست داشتم. نه به خاطر آن كه قيمتي بود. بلكه به اين دليل كه هديه منصور بود آرام از در وارد شد و در اتاق را پشت سرش بست. خيره به من نگاه مي كرد. انگار يك مجسمه چيني را تماشا و تحسين مي كند. محو جمال من شده بود. دستم را دراز كردم. مطيع و مشتاق نزديكم آمد و بازوانش را از هم گشود. :فقط گفت .ديگر تا وقتي كه من زنده هستم نبايد بي من به سفر بروي خنديدم. چراغ روشن بود. بر مخده اي كه به جاي كرسي گذاشته بودم نشسته بود و تار مي زد گفتم .منصور، ناهيد دختر خوشگلي مي شود - بي خيال پاسخ داد .آره، شكل مادرش مي شود. اگر آبله نگرفته بود زن خوشگلي بود. ناهيد به مادرش رفته - :گفتم .اوهوم :و از حسد داغ شدم. گفت .بيچاره زشت نبوده. آبله او را از بين برده. تا سر شانه غرق آبله است - پس بقيه اندامش سالم بود. پس هيكلش شكيل و زيبا بود. حتما بود. با قد بلند و باريكي كه داشت، با آن پوست سفيد، وقتي كه راه مي رفت مي خراميد. رفتارش، قدم برداشتنش، شازده وار بود و هر كس او را از پشت مي ديد كنجكاو مي شد كه چهره اين هيكل زيبا را ببيند. كه اين طور! حرفي از تن و بدنش نمي زد. پس زيباست. پس :قشنگ است. گفتم .ولي مثل اين كه چاق شده - :بي اعتنا، بي تفاوت و شايد با بي علاقگي گفت .آخر دوباره حامله است - ضربه بر سرم فرود آمد. رشك و غضب در درونم سر برداشت. آن همه دعا و عبادت، آن آرامش صوفيانه، دود شد و به هوا رفت. باز خصلت زنانه در درونم جوشيد. ميل به تملك مشتاق اول بودن. بي ميل به آن كه مرد زندگي خود را با ديگري تقسيم كنم. در انتظار آن كه قلبي كه در سينه همسرم بود فقط به خاطر من بتپد. انتظار ساده اي كه از روز اول براي من ممنوع شده بود. ميوه را خورده و از بهشت رانده شده بودم. چه انتظاري داشتم؟ چرا خودم را گول مي زدم؟ چرا نمي خواستم باور كنم كه منصور او را نيز در كنار دارد؟ مثل زني كه براي نخستين بار مچ همسر خود .را در حين ارتكاب خيانت مي گيرد ولي سعي كردم خود را آرام نگه دارم. ديگر نمي خواستم سر خود كلاه بگذارم چند ماهش است؟ - .سه ماهش تمام شده درست. پس همان هنگام كه من پاشنه مطب پزشكان را از پاي درمي آوردم. منصور در كنار او به ريش من مي خنديده. همان شب ها و روزها كه من در مشهد به درگاه خداوند تضرع مي كردم، نيمتاج ويار داشته و براي منصور :ناز مي كرده. مرا بازي مي داده اند. مغزم جوشيد. گفتم .مبارك است از فرط ناراحتي و حسد صدايم دو رگه شده بود. منصور نفهميد يا به روي خودش نياورد. از جا برخاستم تا از اتاق :بيرون بروم. منصور گفت .محبوب، بيا بنشين پهلوي من - .سرم درد مي كند منصور. مي روم بخوابم - :عاشقانه نگاهم كرد و با سرزنش گفت آن هم امشب كه من اين جا هستم؟ - احساس مي كرد كه غضبناك هستم و خوب مي دانست چرا. خودم بيش از او از اين حسد در شگفت بودم. آيا اين فقط خوي زنانه من بود، يا كم كم پا بند منصور مي شد؟ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9           ○●○●○
🪴 🌿﷽🌿 آيا اندك اندك به او علاقه مند شده بودم؟ بله، دوباره عاشق .مي شدم. اين بار ملايم و نرم نرمك. شراب داشت جا مي افتاد. براي همين دوباره حسود شده بودم بي خود نبود كه شب ها به اميد او مي نشستم و روزها به شوق او از خواب برمي خواستم. عادت نبود، محبت بود. محبتي كه حتي نمي خواستم به خود نيز اقرار كنم. مي ترسيدم. مي ترسيدم كه عاشق بشوم و نمي دانستم كه شده ام. هنوز جسمم جوان بود و با روح خسته ام جدال مي كردم. از جسم خود نيز وحشت داشتم زيرا كه مي ديدم بر من پيروز شده. قلبم دوباره گرم شده بود و مرا كه آرزو داشتم ترك دنيا كنم و گوشه خلوت بگيرم، با خود به ميان لذت ها و شيريني هاي حيات مي كشيد، ولي اين بار آرام و آهسته، پخته و سنجيده. آيا گوشه اي از دعاهايم مستجاب شده بود؟ :به سوي در برگشتم. منصور التماس كرد .از من رو بر نگردان محبوبه - :گفتم .يك شب كه هزار شب نمي شود رحيم جان - .و بلافاصله زبانم را گاز گرفتم. مثل برق زده ها خشك شد. به من خيره شد. من نيز به او :بعد تار را بر زمين كوبيد. در دل گفتم شكست. جلو آمد و شانه هايم را گرفت و گفت به من نگاه كن. خوب به من نگاه كن. من منصور هستم، رحيم نيستم. آن نيستم كه مي خواهي. اين هستم كه - .گرفتارش شده اي. همان كه از او فراري هستي شانه مرا رها كرد و به قدم زدن پرداخت. يك دست را به لبه در تكيه داد و با دست ديگر پيشاني خود را فشرد. طرز :حرف مرا تقليد كرد منصور جان چراغ را خاموش كن. تار نزن. پرده را بكش. اين كار را نكن. نخند. بمير. نيمتاج مي شنود .... اين ها - بهانه است محبوبه. همه اين ها بهانه است. مرا نمي خواهي، مي دانم. ولي چه كنم كه نصف آن قدري كه من تو را مي خواهم تو هم به من ميل پيدا كني؟ اين را ديگر نمي دانم. دلم مي خواهد هر چه دارم بدهم تا تو عاشقم بشوي. از همان اول كه مرا رد كردي حسرت رحيم جان تو را خوردم تا امروز. من، به قول خودت با اين دنگ و فنگ، حسرت .داشتم كه جاي او باشم. بگو محبوبه، بگو چه كنم كه مرا بخواهي؟ حسادت دارد مثل خوره مرا مي خورد خشمگين بود. صدايش مي لرزيد. ولي نعره نمي زد. فحش نمي داد. كتك نمي زد. دعوا و مرافعه اش هم متين بود. ولي من هم چندان آرام نبودم. خشمناك بودم. از كوره در رفته بودم و هنوز در اثر زندگي در خانه رحيم وحشي :بودم. زمان لازم بود تا آرام شوم. گفتم اشتباه كردم منصور. اين اسم از دهانم پريد. هفت سال با او زندگي كردم. نه به خوشي. ولي هر روز صدايش مي كردم، به حكم اجبار. عادت كرده بودم. حالا هم نه از سر علاقه، بلكه از روي عادت از دهانم پريد. تو حسود هستي؟ پس من چه بگويم؟ من آدم نيستم؟ من دل ندارم؟ مگر من از آهن هستم؟ تو ملاحظه مرا مي كني؟ زنت حامله است. من در بدر مطب پزشكان بودم و تو آن طرف سرگرم او بودي. من مي بينم و دم برنمي آورم. نه اين كه گله مند باشم. نه اينكه او زن بدي باشد. فقط از بدبختي من است. دست خودم نيست. زجر مي كشم. تا كي بسوزم و بسازم؟ نمي توانم تو را در كنار او، در اتاق او ببينم. ببين من چه هستم منصور؟ يك خاشاك در باد. من چه دارم؟ بچه هاي تو را دوست دارم. منوچهر را دوست دارم. ولي از خودم هيچ ندارم. هيچ كس وابسته به من نيست. بود و نبود من تفاوتي ندارد. هر روز از خود مي پرسم، محبوبه اين جا چه مي كني؟ ميان اين خانواده، مثل استخوان لاي زخم چه مي كني؟ به خود مي گويم مايه سرگرمي هستي. الحق كه خوب اسمي رويت گذاشته اند. همان محبوبه شب هستي. ولي باز صداي پاي تو را مي شنوم و دلم مي لرزد. باز منتظرت هستم. و از ديدن تاري كه شب ها مي نوازي، از ديدن كتاب هايت، كلاهت، عصايت، پيراهنت كه روي تخت افتاده به يادت مي افتم و دلم آرام مي گيرد. سعي مي كنم خود را با آن نيمه وجودت كه به من تعلق دارد راضي و خرسند نگاه دارم. روزگاري رحيم را ديوانه وار دوست داشتم، ولي حالا از او، از خودم و از اين دنيا بيزارم. به خاطر اين كج سليقگي كه به خرج دادم هرگز خود را نمي بخشم. ولي نمي دانم، شايد اسم رحيم براي من مظهر عشق باشد. معناي محبت بدهد. شايد وقتي به تو مي گويم رحيم جان يعني تو را دوست دارم، يعني جز تو هيچ كس و هيچ چيز ندارم. من مثل نيمتاج نيستم. اين من هستم كه فقط تو را دارم. به تو وابسته ام و از صميم قلب تو را مي خواهم. دروغ نمي گويم، ديگر آن احساس داغ گذشته در من زنده نمي شود. كاش مي شد. ولي نمي شود. با اين همه، اگر به ذوق تو از خواب بيدار شدن و اگر شب ها تو را به خواب ديدن عشق نيست، پس چيست؟ پس عشق يعني چه؟ چرا بي انصافي مي كني؟ اگر از حسد سوختن و به روي خود نياوردن، اگر زجر كشيدن براي آن كه تو راحت باشي، تو خوش باشي، عشق نيست پس چيست؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□
🪴 🌿﷽🌿 اگر هنگامي كه با غضب بر سرم فرياد مي كشي و در همان لحظه من آرزو مي كنم كه در كنارت باشم عشق نيست پس چيست؟ به من فرصت بده. درد مرا بفهم. كاش مي توانستم آن طور كه يك سال رحيم را دوست داشتم تو را دوست داشته باشم. آن طور كور و كر، آن طور چشم و گوش بسته، آن طور ... آن طور وحشي و افسار گسيخته. ولي آن كه ُ.عشق نبود، هوس بود. منصور، هوس، كه مثل برق زد و سوخت منصور مات و متحير به من نگاه مي كرد و من گيج و بهت زده به او. آن گاه تازه دريافتم كه چه گفته ام. چه كرده :ام. تازه فلسفه شش هفت سال زجر كشيدن برايم روشن شد و آرام، مثل كسي كه در خواب حرف مي زند، گفتم .آره منصور، تازه مي فهمم. راستي كه هوس بود - منصور رفت و آهسته روي مبل نشست. آرام شده بود. سر را به كف دست و آرنج ها را به زانو تكيه داده بود. پيراهن و شلوار و جليقه به تن داشت. شريف بود. با شخصيت بود. دوستش داشتم. خيلي زياد. آرام و افسرده :گفت ولي من تو را آن طور دوست دارم. همان طور ديوانه وار. خدا لعنتت كند محبوبه. ببين با خودت و با من چه كرده - ..... اي؟ خيال مي كني من بي تو خوشم؟ با تو خوشم؟ از اين وضع، از اين زندگي راضي هستم؟ :با دست راست اشاره اي به ساختمان كرد و ادامه داد روزي صد بار مي گويم اي كاش محبوبه حامله مي شد. اي كاش اين بچه ها مال او بودند. شب ها چشمانم را مي - بندم تو را در وجود نيمتاج جست و جو مي كنم. خيال مي كني آسان است؟ من، آدمي كه ادعاي روشنفكري دارد دو تا زن داشته باشم؟ با يكي از مهمان پذيرايي كنم و با ديگري به كوچه و خيابان بروم؟ به مهماني بروم. به كافه بروم. از زن هاي جورواجور بچه هاي جورواجور داشته باشم؟ همه اين ها را تو به سر من آوردي. تو مرا هم بيچاره كردي محبوبه. ولي نمي دانم با اين همه بلائي كه به سرم آورده اي، با اين اخلاق تند و تيزت چرا باز اين قدر تو را مي خواهم. انگار مهره مار داري. مي بينم كه خوب با نيمتاج مي سازي. خانمي مي كني. دلم مي خواست نيمتاج ناسازگار از آب درمي آمد. طلاقش مي دادم و خلاص مي شدم. ولي چه كنم كه مظلوم است. بي آزار است. از روي عشق و علاقه با او زندگي نمي كنم، دلم به حالش مي سوزد. او هم از من انتظار محبت ندارد. من خودم هم عذاب مي كشم. .تحمل زني كه با ترحم با نزدش مي روم نه با تمايل، كم زجرآور نيست. پس تو ديگر عذابم نده. بيچاره ترم نكن ساكت شد و از جا برخاست. شروع به قدم زدن كرد. اصلا متوجه اطرافش نبود. پايش به تار خورد و صدا كرد. حتي خم نشد تار را بردارد. غرق فكر بود. مثل اين كه نمي دانست از كجا بايد شروع كند. سرانجام رو به من كرد و ادامه :داد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 يادت مي آيد چه قدر بي رحمانه به من گفتي كه مرا نمي خواهي؟ كه يك شاگرد نجار را به من ترجيح داده اي؟ - مي داني چه به روزم آوردي؟ نه. تو فقط به فكر خودت بودي. فقط تو مهم بودي و خواسته هايت. دلم مي خواست اختيارت را داشتم و نمي دانستم چرا اين را مي خواهم؟ براي اين كه زير پا خردت كنم يا در آغوشت بكشم؟ مي داني كه آن روز سوار بر اسب شدم و تا عصر تاختم؟ و وقتي صورتم از اشك تر شد خودم هم تعجب كردم؟ مي داني دلم نمي خواست به خانه برگردم؟ با شاه عبدالعظيم رفتم و دو روز آن جا ماندم. مي خواستم جايي باشم كه غريب باشم. كه كسي از من سوال و جواب نكند. كه دردم، درد غرور جريحه دار شده ام، درد عشق بي رحم تو آرام آرام فروكش كند. مي داني كه دو ماه پاييز آن سال را در باغ شميران سپري كردم؟ روزها با تظاهر به بي خيالي سراغ مادرم مي رفتم تا از كنجكاوي ها و سوال و جواب هايش آسوده باشم. كه نگاه غم گرفته و حيرت زده پدرم را نبينم. و شب ها به شميران باز مي گشتم. اين همه راه مي آمدم و مي نشستم و تار مي زدم. پدر نيمتاج كه چراغ خانه ما را روشن ديده بود از باغ مجاور به سراغم مي آمد. مي نشستيم و گفت و گو مي كرديم. يا من به خانه آن ها مي رفتم. مرد فاضلي بود. از من نپرسيد چه ناراحتي دارم. چه دردي در سينه دارم. ولي سخنان عارفانه مي گفت. فلسفه :مي بافت. مي گفت بگذرد اين روزگار تلخ تر از زهر بار ديگر روزگار چون شكر آيد :من مي خنديدم و مي گفتم .آري شود ولي به خون جگر شود كم كم از مصاحبتش آرامش مي گرفتم و دوباره بر خود مسلط مي شدم. سپس برايم از بدبختي هاي چاره ناپذير - صحبت مي كرد. مي خواست درد مرا آرام كند. مي خواست به زبان بي زباني به من بگويد درد تو كه درد نيست. درد يعني اين. اندوه يعني اين. يعني دختري كه مثل پنجه آفتاب باشد و در دوازده سالگي آبله بگيرد. كه پدر و مادر روزي صد بار مرگ خود و مرگ او را از خدا بخواهند. درد يعني اين. بقيه اش ناشكري است. نيمتاج از من رو نمي گرفت. اصلا به فكرش هم نمي رسيد كه من از او بخواهم كه همسرم بشود. مي آمد و مي رفت و با ترحم به من نگاه مي كرد. دلش به حال من و دردي كه نمي دانست از چيست مي سوخت. ناگهان، خودم هم نمي دانم كه چه طور شد كه نيمتاج را از پدرش خواستگاري كردم. شايد در دل گفتم من كه بدبخت شده ام، بگذار يك نفر ديگر را خوشبخت كنم. شايد مي خواستم از تو انتقام بگيرم. از خودم انتقام بگيرم. با زمين و زمان لج كرده بودم. چشمانم را بستم و تصميم گرفتم. نه مخالفت هاي پدرم و نه ناله و نفرين هاي مادرم، هيچ كدام اثري نداشت. آخر خون تو در رگ هاي من هم بود ولي وضع من از وضع تو بدتر بود. نمي داني شب ها كه كنار نيمتاج بودم از حسد اين كه تو در خانه آن مردك نجار خوابيده اي چند بار تا صبح از خواب مي پريدم و زجر مي كشيدم! خدا لعنتت كند محبوبه. چرا باعث مي شوي اين چيزها را برايت بگويم؟ مي خواهي خردم كني؟ :روي مبل افتاد و به زمين خيره شد. كنارش زانو زدم تا به چشمانش نگاه كنم. سر بلند نكرد. پرسيدم با من قهري منصور؟ - :جوابم را نداد. بغضم تركيد و گفتم .با تو درد دل كردم تا سبك شوم. بگذار درددل كنم منصور جان، بگذار گاهي درددل كنم. وگرنه دق مي كنم - :هق هق مي كردم و پرسيدم به من نگاه نمي كني؟ - .نه. نمي خواهم اشك هايت را ببينم - :در حالي كه اشك از چشمانم فرو مي ريخت، لبخند زدم و گفتم .حالا چه طور؟ حالا كه مي خندم :به رويم خنديد نگفتم مهره مار داري؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 خواب ديدم كه مي دويدم. كوچه خانه مان را تا زير گذر دويدم. چادر به سر داشتم و نداشتم. اشك به چشم داشتم و نداشتم. كسي نگاهم مي كرد و هيچ كس نبود. نفس زنان به دكان رحيم رسيدم. هوا تاريك و روشن بود. نسيم .ملایمي مي وزيد. مثل اين كه بهار بود. بوي گل مي آمد. بوي محبوبه شب رحيم در سايه ايستاده بود. پشت به من داشت. به خودم گفتم خدا را شكر. ديدي همه اين ها را در خواب ديده بودم! من كه هنوز با رحيم ازدواج نكرده ام. تازه مي خواهيم عروسي كنيم. آنچه اتفاق افتاده همه كابوس بوده. كابوسي هولناك. رحيم اين جا ايستاده. معصوم و بي گناه. بي خبر از همه چيز. بي خبر از همه جا. آهسته، به :آهستگي يك آه، التماس كنان صدا زدم .... رحيم - و صدايم مانند نفسي كه از سينه برآيد، يك نفس عميق، كشيده شد. آرام برگشت و به سويم آمد. رحيم نبود. :منصور بود. جلو آمد و دستش را به سويم دراز كرد و با اشتياق گفت .آمدي كوكب؟ بيا - از خواب پريدم و واقعيت را ديدم. همه چيز را همان طور كه بود ديدم. همان طور كه بود پذيرفتم. منصور را قبول كردم. وضع خود را قبول كردم. حاملگي نيمتاج خانم را پذيرفتم. واقعيت اين بود كه من كوكب بودم. كه كم كم دلبسته و وابسته منصور شده بودم. كه اين سرنوشتي بود كه بر پيشاني ام رقم خورده بود. كه بهتر و بيشتر از اين .زندگي برايم ميسر نمي شد كلفت نيمتاج آمد و با اين كه مي دانست مي دانم، او نيز به نوبه خود با موذيگري مژده حاملگي نيمتاج را به من داد. به او پول دادم. مژدگاني دادم. مژدگاني آن كه سعادت رقيبم را به اطلاعم رسانده بود. براي نيمتاج آش رشته پختم. .كاچي پختم. ويارانه پختم. منتظر نشستم تا نيمتاج يك پسر زاييد. ناهيد نور چشم منصور شد خانه پدري را فروختيم و دو سه سال بعد منوچهر به اروپا سفر كرد. براي مادرم خانه اي در يكي از خيابان هاي شمالي تر شهر خريديم كه با دايه كه پير شده بود به آن جا نقل مكان كرد. بعد از منوچهر پسر منصور به خارج سفر كرد. به انگلستان رفت. پسر اشرف خانم ذات مادرش را داشت. ياغي بود. درس درست و حسابي نخواند. تمام دار و ندار خود و مادرش را به باد داد. هميشه مايه عذاب بود و هست. منصور از دست او زجر مي كشيد و او عين خيالش نبود. مي ديد كه پدرش نگران آينده اوست و ترتيب اثر نمي داد. بعد وضع قلب نيمتاج خراب شد. حالش روز به روز وخيم تر مي شد. هر چه او بدحال تر مي شد بچه ها بيشتر به دور من جمع مي شدند. جوجه هايي بودند كه مي :خواستند به زير پر و بال من پناه بياورند. نيمتاج خانم مرا خواست و بچه هايش را به دست من سپرد و گفت ناهيد را محبوبه خانم، ناهيد را درياب. آن سه تا پسر هستند، مرد هستند. گليم خودشان را از آب مي كشند. - .... ناهيد جوان است. چند سال ديگر وقت ازدواجش مي رسد. بي مادر :گفتم !نيمتاج خانم، اين حرف ها چيست كه مي زني؟ شما كه چيزيتان نيست نه. تعارف كه ندارد. به حرف هايم گوش كن. دستم از قبر بيرون است. به خاطر ناهيد ... وقت ازدواج در حقش - .مادري كن :گفتم راستش را بگويم. دلم مي خواهد ناهيد زن منوچهر بشود. نمي دانم شما رضا هستيد يا نه؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 منوچهر در اروپا، خوب درس مي خواند. جوان بود. از عكس هايش چنين برمي آمد كه زيباست. دستش به دهانش مي رسيد. مي دانستم كه نيمتاج به اين ازدواج بي ميل نيست، گرچه ناهيد هم دست كمي از منوچهر نداشت. خوشگل، خوش لباس، درس خوانده و فرانسه را بسيار روان صحبت مي كرد. نقاش خوبي بود. اهل ورزش بود. منصور تمام آرزوهايش را در او خلاصه كرده بود. علاوه بر اين ها و مهم تر از همه اين ها، دختر باشعور و فهميده و مهرباني بود. سنجيده صحبت مي كرد. سنجيده رفتار مي كرد. محبت مخصوصي به من داشت بدون آن كه مادرش را .بيازارد :نيمتاج ساكت بود و فكر مي كرد. پرسيدم شما راضي هستيد خانم؟ - .اگر خودش بخواهد. اگر خودش بخواهد - :سپس دستم را به التماس گرفت و گفت به زور نه محبوبه جان. به زور نه. راهنماييش بكن ولي به هيچ كار مجبورش نكن. اين را از تو مي خواهم چون مي دانم هر چه تو بخواهي منصور هم همان را مي خواهد. نظر او نظر توست. مي ترسم يك وقت خداي ناكرده به خاطر .دل تو به زور به او بگويد كه بايد زن منوچهر بشود. آخر منصور تو را خيلي دوست دارد. نمي خواهد ناراحت بشوي :خنديدم و گفتم اولا ناهيد از آن دخترها نيست كه زير بار زور برود. ديگر زمان اين حرف ها گذشته است. ثانيا منصور نه شما را - دوست دارد نه مرا. تا آن جا كه من مي دانم، منصور در تمام دنيا فقط يك زن را دوست دارد. يك زن را مي پرستد. .آن هم ناهيد است. شما خيالتان راحت باشد .لبخند زد و آرام شد. باز هم من وصي شدم من بودم و منصور. من بودم و بچه ها و آن خانه بزرگ. هنوز حسرت بچه داشتم. ولي حالا منصور را داشتم. تمام و كمال. ديگر لازم نبود او را با كس ديگري تقسيم كنم. بچه ها پس از مرگ مادرشان دامن مرا رها نمي كردند. انگار مي ترسيدند كه مرا هم از دست بدهند. ناهيد كه از مدرسه مي آمد، ناهيد كه از مهماني مي آمد، خواستگار كه مي آمد، مي دويد دنبالم و مرا پيدا مي كرد. برايم حرف مي زد. از اين اتاق به آن اتاق هر جا كه مي رفتم دنبالم مي آمد. :بعد كه خسته مي شد داد مي كشيد .اه، بس است ديگر. بنشينيد. مي خواهم چهار كلمه جدي حرف بزنم. خسته شدم بسكه دنبالتان دويدم - :مي گفتم پس تا به حال شوخي مي كردي؟ و خنده كنان هر كار كه داشتم مي گذاشتم و مي نشستم. هرگز عيب ناحق روي خواستگارهايش نگذاشتم. نظرم را :مي گفتم. خوبشان را مي گفتم، بدشان را هم مي گفتم. بعد مي گفتم .حالا برو با پدرت بنشين و تصميم بگير - .او نمي دانست در دل من چه آشوبي برپاست و وقتي جواب رد مي دهد چه قدر آرام مي شوم 👩‍⚖👩‍⚖👩‍⚖👩‍⚖ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 منوچهر از سفر برگشت و ما همگي به ديدنش رفتيم. شب همه فاميل منزل مادرم مهمان بوديم. ناهيد نزديك بيست سال داشت. دوپيس كرم رنگي به تن داشت. آرايش ماليمي كرده و موها را روي شانه ريخته بود. وقتي به او نگاه مي كردم، از آبله ممنون مي شدم كه صورت مادرش را از بين برده بود. خوب مي فهميدم كه اگر نيمتاج آبله نگرفته بود، من اصلا شانسي نداشتم. به صورت ناهيد نگاه مي كردم و حظ مي كردم. زن منوچهر بايد چنين دختري باشد. :منوچهر مرا به كناري كشيد اين كيه آبجي؟ - .ناهيد است ديگر - د؟! همان دختر لوس زردنبو؟ - .مزخرف نگو. لوس بود ولي هيچ وقت زردنبو نبود. خواستگارهايش پاشنه در را از جا كنده اند - .پس تا رندان او را نبرده اند خواستگاريش كن ديگر - روزي كه مهربران بود من شدم مادر عروس. مهر بايد فلان قدر باشد. عروسي بايد چنين و چنان باشد. بايد سهم .قلهك منوچهر پشت قباله اش باشد :نزهت نيمه شوخي و نيمه جدي گفت وا؟!! آبجي شما طرف عروس هستيد يا داماد؟ - :و زوركي خنديد. ناهيد آهسته در گوشم گفت .من معتقد نيستم كه مهر خوشبختي مي آورد - :من هم معتقد نبودم ولي مسئول بودم. رو به نزهت كردم و گفتم من طرف هر دو هستم آبجي. اگر ناهيد دختر خودم بود او را دو دستي مفت و مجاني به جواني مثل منوچهر مي - دادم. دختري مثل ناهيد محترم تر از آن است كه بر سر مهريه اش چانه بزنند. ولي من الان وظيفه اخلاقي دارم. مسئوليت روي دوش من است. هركار مي كنم باز به خود مي گويم شايد اگر مادرش بود بهتر مي كرد. شايد مادرش هنوز راضي نباشد. شايد دارم كوتاهي مي كنم. حالا اگر شما هم نخواهيد منوچهر ملك خودش را پشت قباله بيندازد .من زمين قلهك خودم را به نامش مي كنم همه ساكت شدند. منصور به روي من لبخند مي زد. ناهيد كنارم نشسته بود و خدا مي داند چه قدر آرزو داشتم كه او .دختر من و منصور بود. خدا مي داند كه چه قدر به گذشته تاسف مي خوردم :ناهيد ازدواج كرد و رفت. من ماندم و منصور و پسر كوچكش. منصور كنارم بود. تكيه گاهم بود. به من مي گفت محبوبه به سراغ حسن خان رفته اي؟ هادي كجاست؟ چه كار مي كند؟ - .هادي خان مدير كل شده بود زندگي گرم ما هفت سال ديگر دوام داشت. من صاحب يك خانواده كوچك و گرم بودم. خوشبخت و راضي بودم. كم كم گذشته را از ياد مي بردم. ولي طبيعت نگذاشت آب خوش از گلويم پايين برود. همه چيز با يك آخ شروع :شد. منصور از خواب پريد و پهلويش را گرفت !آخ - :سراسيمه پرسيدم چه شده؟ - .چيزي نيست. مثل اينكه سرما خورده ام - .ولي سرما نخورده بود. سرطان بود. تازه شروع به نشان دادن خود كرده بود من سراسيمه و پريشان نمي دانستم چه كنم. تازه قدر وجودش را مي دانستم. ارزش حياتش را در زندگيم درك مي كردم. هرچه ضعيف تر و لاغرتر مي شد، بيشتر او را مي خواستم. بر در تمام مطب ها و بيمارستان ها خيمه زدم. اثري نداشت. خواستم او را براي معالجه به خارج بفرستم، گفتند بي فايده است. دير شده بود. مي ديدمش كه زار و نزار در بستر افتاده. پوستي شده بر استخوان. رنگش زرد شده و باز مي خواستمش. به ياد زندگي گذشته ام مي افتادم كه در مجاورت او دلچسب بود. به ياد نگاه دزدانه اش در سيزدهبدر مي افتادم و مي خواستم فرياد بزنم. زندگي آرام و شيرينم مثل آب از لای انگشتانم مي لغزيد و به هدر مي رفت. مي كوشيدم تا نگهش دارم، قدرت نداشتم. نمي خواستم او را از دست بدهم. اين ديگر انصاف نبود. شب و روز خود را نمي فهميدم و ديوانه شده بودم. :به هر دري مي زدم. اين عشق بود؟ اگر نبود پس چه بود؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 مي گفت محبوبه، از پيشم نرو. بنشين كنارم و برايم صحبت كن. موهايت را پريشان كن كه يك عمر پريشانم كرده بودند. لباس تازه بپوش كه چشمم از ديدنت روشن شود. بگذار دل سير تماشايت كنم كه وقتي مي روم عكس تو در .چشم هايم باشد :من التماس مي كردم .منصور، اين چه حرفي است؟ تو هيچ جا نمي روي - دلم مي خواهد ولي نمي شود، چاره چيست! دست خودم كه نيست! خودم هم باور نمي كنم. نمي خواهم قبول - .كنم شوهر خجسته مرتب به عيادتش مي آمد. مي نشست و از هر دري سخن مي گفت. منصور هنوز خوش مشرب بود. تا وقتي درد نداشت همان منصور مهمان نواز و اديب و خوش صحبت بود. خوب يادم است كه شبي منصور با لحني :نيم شوخي و نيم جدي گفت .آقاي دكتر، حلالمان كنيد. خيلي به شما زحمت داديم - :و خنده كنان با بي حالي افزود .از ما راضي باشيد تا آتش جهنم بر ما گلستان شود - :دكتر هم با تاثر خنديد و گفت .شما كه بهشتي هستيد آقا، بهشت با تمام حوري هايش دربست مال شماست. يكي بايد به فكر ما باشد👩‍⚖👩‍⚖ :منصور مرا نشان داد و گفت :والا نمي دانم چه اصراري كه از اين بهشت بيرونم بكشند يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس تب داشت. حالش خوش نيست. درد مي كشيد. خيس عرق مي شد. دستش در دستم بود و با جملات فيلسوفانه مرا :تسلي مي داد. گفتم .منصور، خدا مي داند چه قدر پشيمانم. كاش آن روز توي باغ به زور كتك مرا مي بردي و عقدم مي كردي - :به زحمت لبخندي زد و پاسخ داد .آدم بايد خيلي بي ذوق باشد كه تو را كتك بزند - :دلم غرق خون بود. منصور مكثي كرد و گفت نگران پسرم هستم محبوبه. من كه نباشم چه بر سر ته تغاري من مي آيد؟ - :دلم فشرده شد ولي گفتم پس من چه كاره ام؟ مرا به حساب نمي آوري؟ مگر من به جاي مادرش نيستم؟ مگر تا به حال زحمتش را - نكشيده ام؟ بزرگش نكرده ام؟ مگر كوتاهي كرده ام؟ فكر نكني فقط به خاطر تو بودها! خودم هم دوستش دارم. .وقتي كنارم مي نشيند، انگار پسر خودم است. يك ساعت كه دير كند ديوانه مي شوم مي دانم محبوبه. ولي تو هنوز جوان هستي. بايد ازدواج كني. من هم مخالف نيستم. گرچه حسادت مي كنم - ..... :حرفش را قطع كردم. از جا برخاستم و قرآن را از سر طاقچه آوردم. كنارش نشستم و پرسيدم قرآن را قبول داري منصور؟ - چه طور مگر؟ - به همين قرآن قسم كه من بعد از تو هرگز ازدواج نمي كنم. خيالت راحت باشد و به همين قرآن قسم كه در حق - پسرت مادري مي كنم. هم به خاطر تو و هم براي دل خودم. خدا را شكر كن كه من بچه دار نشدم. راضي باش كه .پسرت مال من باشد. خدا او را به جاي پسر خودم به من داده :آهي از سر حسرت كشيد و چشمانش را بست. ضعيف شده بود. گفت .خدا مي داند كه چه قدر آرزو داشتم اين پسر در اصل از تو بود. همه شان از تو بودند - :گفتم .جزاي من همين است. ولي من هم در عوض بچه هاي تو را دزديدم - :و خنديدم. خنديد .خدا لعنتت كند محبوبه - كرده ديگر، ديگر چه طور لعنت بكند؟ - .خم شدم. پيشاني و لبان تبدارش را بوسيدم گفتند براي سلامتيش نذر كن. چيزي را كه پيشت از همه عزيزتر است بفروش و پولش را با دست خودت به سه نفر بيمار تنگدست بده. رفتم گردنبند اشرفي را كه خودش به من داده بود آوردم كه بفروشم. همه گفتند حيف است. اين را نفروش. ببر و قيمت كن و معادلش پول بده. گفتم حيف تر از خودش كه نيست. فروختم و پولش را صدقه سر او كردم. فايده نداشت. به هر دري زدم، نتيجه نداد. دستش در دست من بود. نگاهش به نگاهم بود. مرا صدا مي كرد كه مُرد. 😭😭😭 تنها شدم. ناگهان پناهم از دستم رفت. تازه معناي بي كسي را فهميدم و مي كوشيدم تا نگذارم پسر نوجوان او نيز چنين احساسي داشته باشد. صميمانه براي آخرين فرزند مردي كه زندگي مرا دوباره ساخته بود مادري كردم. قلبم از مرگ او آتش گرفته بود. خام بدم، پخته شدم، سوختم. منصور همه كسم بود. كسي بود كه به اميد او روز را شروع مي كردم و شب مي خوابيدم. به اميد او نفس مي كشيدم و زندگي مي كردم. علاقه اي كه نسبت به او پيدا كرده بودم آرام آرام در دلم ريشه دوانيده بود و حالا بيرون كشيدن و دور افكندن اين ريشه با مرگم برابر .بود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 اگر چه منوچهر و ناهيد هرگز اجازه ندادند كه تنها بمانم و تنها زندگي كنم، ولي هميشه جاي او در قلبم خالي است. هنوز تارش در گوشه اتاق من به ديوار آويخته و شب ها به آن نگاه مي كنم. وقتي به ياد گذشته مي افتم، به آن نگاه مي كنم. انگار پشت آن نشسته و آرام آرام زخمه بر تار مي زند. لبخند مي زند و مي گويد خدا لعنتت كند محبوبه. .نگاهش مهربان و تسكين بخش است. ياد خاطراتش به من آرامش مي دهد عمه ساكت شد. شب از راه رسيده بود. چراغ هاي حياط در سرماي زمستان نور مه گرفته اي از خود پخش مي كردند. هيچ يك به فكر روشن كردن چراغ نبودند. هيچ كدام طالب نور شديد نبودند. عمه جان اشك هايش را پاك كرد. سودابه هم اشك هاي خود را پاك كرد و خم شد و پشت دست عمه جان را بوسيد. اين دست پير و پر چروكي .را كه انگشتري عقيق ظريفي آن را زينت مي داد. اين دست كوچكي كه زماني بوسيدن آن آرزوي جوانان بود :عمه جان گفت · روزگاري فكر مي كردم كه هنوز يك دعاي پدرم مستجاب نشده. اين كه دعا كرد عبرت ديگران بشوم. امشب فهميدم كه اشتباه كرده ام. من عبرت ديگران شدم سودابه، عبرت تو شدم كه عزيز دلم هستي. شبيه خودم هستي. انگار اصلا خود من هستي. دلم مي خواهد خيلي مواظب باشي سودابه جان. دلم مي خواهد بداني كه شب سراب نير .زد به بامداد خمار 🌳🌹🌳 :عمه جان ساكت شد به فكر فرو رفت. ناگهان به ياد درد پاي خود افتاد و ناليد · .مردم از اين درد :سپس سر به سوي آسمان برداشت · .خداوندا، بس است ديگر. نخواه كه صد سال بشود. خدايا بيامرز و ببر .در صندوقچه را قفل كرد. كليد را به گردنش آويخت در كوچه باز شد و اتومبيل منوچهر وارد شد. با پسر و دختر جوانش از اسكي برمي گشتند. عمه جان از جا برخاست تا پيش از آن كه بچه ها شادمانه به اتاق بدوند و از ديدن اشك هاي او پكر شوند، پيش از اين كه منوچهر كه ته مانده سپيد موهايش به صورت شريف و مهربان او شخصيت بيشتري مي بخشيد وارد شود و از ديدن اندوه .خواهرش كه به او به چشم مادر مي نگريست افسرده گردد، عصا زنان به اتاقش برود :سودابه گفت · ولي مورد من فرق مي كند، عمه جان. نه من دختر پانزده ساله هستم، نه او بقيه حرف خود را خورد. عمه جان همان طور كه ايستاده بود، به رويش لبخندي مهربان زد و حرف او را تكميل كرد بله، نه تو دختر پانزده ساله هستي و نه او يك شاگرد نجار. دنياي شما دو نفر نيز به نوعي با هم تفاوت دارد. اگر اين طور باشد، اگر دو نفر با هم عدم تجانس داشته باشند، حال به هر نوع و به هر صورت، اين مي تواند زندگي آن را .خراب كند، بدبختي كه يك نوع نيست سودابه! انواع و اقسام مختلف دارد عمه جان به راه افتاد. سودابه سخت در فكر فرو رفته بود. مي كوشيد تصميم بگيرد ولي ديگر كار ساده اي نبود. شراب شبانه را مي طلبيد و از خماري بامداد بيمناك بود. شايد اين طبيعت بود كه مي رفت تا دوباره پيروز شود. آيا تاريخ بار ديگر تكرار مي شد؟ عمه جان مي رفت و سودابه با حيرت و تحسين از پشت آن هيكل مچاله شده را تماشا مي كرد. به زحمت مي توانست او را جوان، رعنا، با لباس هايي فاخر و موهاي پرپشت پريشان. با دلي شيدا و رفتاري ماليخوليايي در نظر مجسم كند. با اين همه حالا به شباهت با او افتخار مي كرد. احساس مي كرد اين زن پير و شكسته دل از غم ايام را ستايش مي كند و عميقا دوست دارد. گنجينه اي از تجربه ها بود كه مي رفت و سودابه نمي دانست كه عمه جان .زمستان آينده را نخواهد ديد پايان 💜💜💜💜💜 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>