eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.3هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 آقا حجاب رو خود آخوندها درست کردن، اصلا تو قرآن نیومده ! 🔻 ازدواج سفید چه اشکالی داره که مخالفت می کنید؟ 🔻 چرا میگید قربانی اصلی خود زنان هستند ؟ قسمت نهم🍃 🎬استادرحیم پورازغدی eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 ○●○●○
🪴 🪴 🌿﷽🌿 وقتی از مسجد بیرون می اومد مطمئن بود، دیگه نه خبری از کلافگیش بود و نه حتی ذره ای دلشوره و نگرانی. سنتهای خدا تغییر ناپذیرند: الا بذکر الله تطمئن القلوب... دو ماه گذشته بود، با مراقبتهای زهرا خانم و درمان پزشک بچه اوضاع خوبی داشت و حالا فاطمه توی اتاق سونوگرافی دراز کشیده بود و دکتر صدای دستگاه رو بلند کرد، فاطمه و سهیل هر دو به صدای تند تند قلبی که انگار مثل قلب یک گنجشک میزد گوش میدادند. خانم دکتر با لبخند گفت: یه پسر سالم و سرحال فاطمه چشمهاش رو بست و به این صدای زندگی گوش داد، توی دلش گفت: تو علی منی که خدا دوباره بهم داد، مهم نیست چه شکلی باشی یا قدت چقدر باشه، یا حتی مهم نیست خصوصیات اخلاقیت مثل علی پرپرشده من باشه، چیزی که مهمه اینه که تو هدیه کادوپیچ شده خدایی که مطمئنا بهتر از علی هستی ... ببخشید که یک روزی میخواستم نباشی ... حالا که توی وجود من جون گرفتی، میخوام از صمیم قلب بهت بگم خوش اومدی پسرم... کار دکتر که تموم شد، فاطمه تشکر کرد و بعد از چند دقیقه با سهیل از اتاق خارج شدند، زهرا خانم و ریحانه که توی اتاق انتظار نشسته بودند، فورا بلند شدند، زهرا خانم گفت: چی شد دخترم؟ سالمه؟ سهیل با خوشحالی گفت: بله، از منم سالم تره، نگران نباشید. زهرا خانم دستاش رو بالا برد و بلند گفت: خدایا شکرت. فاطمه دست ریحانه رو گرفت و چهارتایی با هم از در مطب خارج شدند و سوار ماشین شدند. سهیل گفت: مادرجون نمیشد یه مدت دیگه پیش ما میموندیدن؟ -دلم میخواد، اما الان دو ماهه اینجام، خدا رو شکر که همه چیز رو به راهه و به کمک من نیازی نیست، دیگه رفع زحمت کنم سهیل فورا گفت: زحمت نه، بگین رفع رحمت کنم.شما رحمتید واسه ما زهرا خانم با خوشحالی گفت: الهی خیر ببینی پسرم، مواظب این دختر یکی یه دونه مام باشیا دیگه به ترمینال رسیده بوندن که سهیل ماشین رو پارک کرد و دستش رو پشت صندلی فاطمه گذاشت و به عقب برگشت و گفت: چشم، اما کاش نمیرفتین، نگاه کنید هنوز نرفتین، دختر یکی یه دونتون داره آبغوره میگیره فاطمه فورا اشکهاش رو پاک کرد و برای اینکه مادرش ناراحت نشه گفت:ا! سهیل! چرا الکی میگی؟ آبغوره چیه؟ سهیل با مهربونی نگاش کرد که فاطمه از ماشین پیاده شد، زهرا خانم هم پیاده شد و رو به فاطمه گفت: دل تنگی نکن مادر، من دوباره میام. تو الان دیگه خیلی باید حواست جمع باشه، حرفهام یادت نره، اون بچه از وقتی که جون میگیره همه چیز رو میفهمه، حرفهات، حرکاتت، روحیاتت، حتی افکارت رو ... پس دیگه تو الان باید از خودت جدا بشی، حتی اگر خوب نیستی باید ادای خوب بودن رو در بیاری، چون اون بچه خوب و بد تو رو میفهمه ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بعد هم فاطمه رو درآغوش گرفت و گفت: من که نمی تونم همیشه پیشت باشم، اونی که تا آخر عمر باید باهاشون باشی، شوهر و بچه هاتن، پس الکی واسه من آبغوره نگیر فاطمه که گرمای وجود مادرش رو خیلی دوست داشت، اشکاش سرازیر شد و صورت سفید مادرش رو بوسید و گفت: مامان به بودنت عادت کرده بودیم... -منم به بودن کنار شما عادت کرده بودم، اما دیگه وقتی مطمئن شدم فاطمه من دوباره مثل قدیم قوی شد، به این نتیجه رسیدم وقتشه که میدون رو بدم دست خودش -نه مامان .... من هنوز قوی نشدم ... هنوز نمی تونم زهرا خانم نگاه مهربونی به دخترش که اشک میریخت کرد و گفت: چرا قوی شدی، گرچه هنوز راه داری، اما می خوام بهت تبریک بگم، خوب تونستی از این آزمایش خدا سربلند بیرون بیای ... البته ... یادت نره که اگه آقا سهیل نبود، رفوضه میشدی فاطمه لبخندی زد و دوباره صورت مادرش رو بوسید سهیل که ساک زهرا خانم رو توی اتوبوس گذاشته بود گفت: مادرجون ساکتون رو گذاشتم. زهرا خانم تشکری کرد و بعد رو به ریحانه کرد و بغلش کرد، ریحانه هم که این مدت به وجود مادربزرگش عادت کرده بود بغض کرد، زهرا خانم کلی با ریحانه حرف زد و آماده رفتن شد. بعد از خداحافظی از سهیل سوار ماشین شد و سر جاش نشست، تا زمانی که ماشین حرکت کرد، فاطمه و سهیل براش دست تکون میدادند و ریحانه در آغوش پدرش از رفتن مادربزرگ شیرین و دوست داشتنیش گریه میکرد. **** هر روز بار فاطمه سنگین تر میشد و مسئولیتش بیشتر، شبی نبود که برای بچه توی شکمش قرآن نخونه یا باهاش حرف نزنه، روزی نبود که براش دعای عهد نذاره و باهاش از مسئولیتش نگه، تا جایی که جا داشت ریحانه رو هم توی برنامه هاش شرکت میداد، از خدا میگفت، از هدف زندگی، از آینده ای که خیلی هم دور نیست، گاهی وقتها از ریحانه میخواست برای برادرش حرف بزنه و ریحانه دهنش رو میذاشت روی شکم مادرش و جوری که فکر میکرد مادرش نمیشنوه برای اون بچه به دنیا نیومده حرف میزد، خیلی وقتها سهیل اینکار رو میکرد و با پسری که زندگی رو به همسر دوست داشتنیش برگردونده بود حرف میزد. و بالاخره اون روز رسید. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🪴 🌿﷽🌿 همه توی سالن انتظار بیمارستان منتظر بودند، ساعت دقیقا چهارو ده دقیقه بعد از ظهر بود که زهرا خانم به موبایل سهیل زنگ زد، سهیل که توی نمازخونه بیمارستان بود با عجله گوشی رو برداشت: بله -سلام مادر، بهت تبریک میگم، همین الان پسرت رو دیدم، خدا ایشالله برات حفظش کنه، صحیح و سالم و تپل مپل سهیل شکری کرد و گفت: فاطمه چی؟ -هنوز نیاوردنش اما میگن حالش خوبه. سهیل تشکری کرد و گوشی رو قطع کرد، سرش رو روی مهری که روش یا حسین بزرگی نوشته بود گذاشت و: الشاکرین ... اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین ... خدایا- اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین... اللهم لک الحمد، حمد ازت ممنونم. حالا منم و عهدم ... قبولم کن... چشم توی چشم هم بودند، سهیل با لبخندی بر لب و چشمهایی مهربان و فاطمه با رنگ و رویی زرد، اما چشمهایی که از خوشحالی و هیجان برق میزد، آروم بودند و ساکت، انگار نگاههاشون با هم حرف میزد... بالاخره فاطمه به حرف اومد: باورم نمیشه سهیل! ... اصلا باورم نمیشه سهیل خندید و چیزی نگفت، فاطمه دوباره گفت: سهیل، تو و کربلا؟! سهیل نفس پر حسرتی کشید و به آرومی از ته دل گفت:خودمم باورم نمیشه ... من و کربلا؟! -ای بی وفا، بدون من میخوای بری؟ سهیل دستش رو روی صورت همسرش گذاشت و شروع کرد به نوازش کردنش و گفت: قول میدم یک روز چهارتایی با هم بریم ... این فقط ادای یک نذره فاطمه که از نوازش همسرش لذت میبرد نفس آرومی کشید و گفت: تو نذر میکنی و اون وقت خدا خودش با دستای خودش اسباب و وسایل ادای نذرتو جور میکنه؟!!!... عجیبه!!!... خاص شدی ها سهیل... سهیل لبخندی زد و نفس عمیقی کشید، به علی کوچولو رو که روی تخت کنار فاطمه خوابیده بود نگاهی کرد و بعد هم در حالی که با انگشت اشارش صورت ظریف علی رو نوازش میکرد گفت: خاص نشدم، این زیارت مال من نیست، مال یک آدم خاصه... فاطمه مشتاق گفت: یعنی چی؟ -یعنی میخوام نائب الزیاره یک آدم خاص بشم -کی؟ سهیل سرش رو بالا آورد و با شیطنت گفت: این یک رازه فاطمه ابرویی بالا انداخت و گفت:اون آدم هر کی که هست خیلی خاصه که خدا اینجوری زیارتش رو جور کرد... یک کاروان بخواد بره کربلا، بعد آقای اصلانی هم پول دستش بیاد و ثبت نام کنن، یکهو یک هفته مونده به رفتن، آقای اصلانی مریض بشه و نتونه بره، هیچ کس هم نتونه به جای خودش بفرسته، بعد تو همون زمان یک پول گنده از یکی از باغدارا به دستت برسه، بعد حالا یکهو آقای اصلانی و خانم بچهاش بیان دیدن علی، همین جوری از دهنش بپره که همچین اتفاقی افتاده، تو بگی پاسپورتت رو گم کردی والا میرفتی بعد یکهو پاسپورتت از تو کشوی کمد پیدا بشه و اسم بنویسی و تایید بشی و حالام فردا بخوای بری!!! باور میکنم که همه اینها کار یک نفر بیشتر نیست ... خود امام حسین ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🔹با نازک‌نارنجی بودن، انسان نه تنها بنده خدا که اصلا انسان نمی‌شود 🔸 از نازک‌نارنجی بودن بیرون بیا! با نازک نارنجی‏گری آدم بنده خدا نمی‌شود، اصلًا انسان نمی‌شود؛ آدم نازک نارنجی انسان نیست. 🔹 روزه می‌گیری سخت است، مخصوصاً چون سخت است بگیر! شب می‌خواهی تا صبح احیا بگیری برایت سخت است، مخصوصاً چون سخت است این کار را بکن! یک مدتی هم به خودت رنج و سختی بده، خودت را تأدیب کن! 📗 استاد مطهری، آزادی معنوی، ص ۱۴۳ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9           ○●○●○
💢 هر وقت شما دیدید بر خشم خودتان مسلط هستید نه خشم شما بر شما مسلط است، شما آزادید. 💢هر وقت دیدید شما بر شهوت خودتان مسلط هستید نه شهوت شما بر شما، شما آزادید. 💢هر وقت شما دیدید یک درآمد غیرمشروع در مقابل شما قرار گرفت و این نفس شما اشتیاق دارد می‌گوید این درآمد را بگیر، اما ایمان و وجدان و عقل شما حکم می‌کند که این نامشروع است، نگیر و بر این میل نفسانی خودتان غالب شدید، بدانید شما از نظر معنوی واقعاً انسان آزادی هستید. 🔰اگر شما دیدید یک زن نامحرم دارد می‌رود و حس شهوت شما، شما را تحریک می‌کند به چشم چرانی و تعقیب کردن 💞، ولی یک وجدانی بر وجود شما حاکم است که شما را منع می‌کند; بدانید شما آزادمرد هستید 🔺اما اگر دیدید تا چشم یک چیزی را می‌خواهد می‏‌دوید دنبالش 🔺، گوش یک چیزی را می‌خواهد می‏‌دوید دنبالش 🔺 شکم یک چیزی را می‌خواهد می‏‌دوید دنبالش، شما اسیرید، برده و بنده هستید. شهید مرتضی مطهری eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9           ○●○●○
👤شهيد مطهری (ره) : 🔸تجربه نشان داده است که آن اندازه که مصاحبت نیکان و ارادت و محبت آنان در روح مؤثر افتاده است، خواندن صدها جلد کتاب اخلاقی مؤثر نبوده است. eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9           ○●○●○
امیرالمومنین علی (ع) هرکس گرفتاری و مشکلات خود را برای دیگران بیان کندبه خواری ذلت تن داده. eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9           ○●○●○
کودکان هر آنچه را که شما میگویید حتی به شوخی، جدی میگیرند. کودک کوچکترین تغییر از آنچه شما قول داده اید را دروغ تلقی میکند پس در قول دادن هوشیار و دقیق باشید قولی ندهید که ممکن است عینا عمل نکنید.. eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9           ○●○●○
🪴 🪴 🌿﷽🌿 سهیل که احساس خاصی داشت، احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد، سریع پلک زد تا اشکهای چشمش نیومده خشک بشن، دلش نمی خواست جلوی فاطمه گریه کنه ... برای اینکه بحث رو عوض کنه رو کرد به فاطمه و گفت: از این که تنهاتون بذارم ناراحت نمیشی؟ فاطمه با خنده و شیطنت گفت: چرا، راست میگی ما رو هم با خودت ببر سهیل با ناراحتی گفت: اگه میشد که میبردمتون، تو که فعلا نمی تونی درست حسابی راه بری، چه برسه به این سفر؟! علی رو هم که نمی تونیم ببریم ... فاطمه با خنده گفت: شوخی کردم بابا، برو به سلامت، امام حسین اگه بخواد مارم میطلبه، فعلا واسه شما دعوت نامه اومده، مدیونی اگه منو دعا نکنی ها سهیل دستش رو به نشانه فکر زیر چونش گذاشت و گفت: مثلا چی دعا کنم واست؟ فاطمه بدون فکر فورا گفت: دعا کن خدا بالاخره قسمتم کنه و لاغر بشم سهیل که خندش گرفته بود گفت: باز شروع شد... بابا تو همین جوری تپلش خوبی... بعد هم صورت فاطمه که در حال خندیدن بود رو عاشقانه بوسید... +++ وقت رفتن بود و کوله بار سفر آماده، سهیل و فاطمه بی تاب بودند، هم بی تاب دوری از هم، هم بی تاب کربلایی که سهیل آماده و فاطمه حسرت به دل زیارتش بودند ... نگاههاشون به هم بود و دستهاشون توی دستهای هم... -سهیل -جان سهیل فاطمه اجازه داد اشکهاش مهمون گونه هاش بشن ... از اشک ریختن جلوی سهیل خجالت نمیکشید ... لبهاش رو باز کرد... -خوش به حالت ... منتظرتم که دست پر برگردی... سهیل که چشم در چشم همسرش بود لبخندی زد و سری به تایید تکون داد... انگار دل کندن سخت بود، آروم دستش رو بالا آورد و روی گونه فاطمه کشید... فاطمه لبخندی زد و گفت: جان فاطمه- فاطمه -به خاطر همه چیز ازت ممنونم فاطمه خندید ... سهیل عاشقانه به خنده فاطمه نگاه کرد و گفت: این زندگی، این آرامش، این خوشبختی... چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: این سفر ... این احساس ... همش خواست خدا بود، که بدون صبر تو محقق نمیشد... فاطمه چند لحظه ای سکوت کرد و گفت: و این صبر بدون عشقت به من و زندگیمون محقق نمیشد... سهیل به صورت خیس فاطمه نگاه کرد، اینجا دیگه حرفی برای گفتن نبود، فقط یک چیز میخواست ... لبهاش رو روی لبهای فاطمه گذاشت و عاشقانه همدیگر را بوسیدند... ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷