eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🌿﷽🌿 مادرش چادر از سرم برگرفت. به خاطر گرماي هوا پيراهن سفيد بلندي با دامن دورچين به تن داشتم كه تا نزديك :ساق پايم مي رسيد و نقش هاي صورتي رنگي داشت. مادر رحيم به او گفت .بلندش كن شمد را از زير بدنش بيرون بكشم - :رحيم مرا بلند كرد و آه از نهاد مادرش درآمد و گفت !رحيم ببين، خونريزي كرده - رحيم كنار تشكم زانو زد و به خوني كه دامن و ملافه مرا سرخ كرده بود خيره شد و بعد با وحشت به صورتم :نگريست. لای چشم هايم باز بود. انگار در ميان مه و غبار بودم. صداي آن ها را از دور مي شنيدم. گفت محبوب جان چه شده؟ زمين خورده اي؟ آخر، آخر .... چرا؟ - :مادرش با دست هايي لرزان دامن لباس مرا بالا زد و ناگهان به همان حال خشك شدو با غضب گفت .دختره آب زير كاه! زمين خورده؟ نه جانم، زمين نخورده. رفته داده بچه اش را پايين كشيده اند - رحيم مثل صاعقه زده ها ماتش برد. با دهان باز به مادرش نگاه مي كرد. دو سه بار آب دهانش را فرو داد و سپس :پرسيد چي؟ چي گفتي؟ - .هيچي. رفته بچه اش را انداخته - :ناگهان رگ گردن رحيم برجسته بود. حالت چشماش برگشت. دست خود را بالا برد تا به صورتم بكوبد !اي عفريته هفت خط! اي جادوگر حرامزاده - :مادرش دست او را ميان زمين و هوا گرفت .چه كار مي كني؟ مي خواهي او را بكشي؟ خودش دارد از زور خونريزي مي ميرد. برو حكيم بياور - آخر شهريور بود ولي هوا هنوز گرم بود. با اين حال من مي لرزيدم. سردم بود. درها را بستند. لحاف رويم انداختند. خوابيدم. بيدار شدم. شب بود. بالای سرم رفت و آمد بود. درد داشتم. يك نفر دستم را گرفته بود. در سرم درد داشتم. در شكمم درد داشتم. ولي ديگر چندان شديد نبود. با هر حركت لخته اي خون از من مي رفت. چيزهايي به :خوردم مي دادند. كهنه ها را عوض مي كردند. عرق از پيشاني ام پاك مي كردند. صبح شد. ناليدم پشت دري ها را ببنديد - مي خواستم اتاق تاريك باشد. ديگر نمي فهميدم كي شب مي شود و كي روز. ولي دردم اندك اندك فروكش مي كرد. ديگر سردم نبود. ديگر ناله نمي كردم. از خواب بيدار شدم. چه آفتاب خوبي بود. گرسنه بودم. مادرشوهرم .برايم كاچي آورد رنگ به چهره نداشت. لاغر شده بود. چشمانش از فرط بي خوابي سرخ بود. توانستم بنشينم و به پشتي تكيه بدهم. با :ضعف پرسيدم امروز چند شنبه است؟ - .شنبه .من اين همه خوابيده بودم - شانس آوردي كه زنده ماندي. خدا مي داند چند تا حكيم بالاي سرت آمد. بيچاره رحيم. پدرش درآمد. چهار - .شب آزگار نه او مژه زده نه من. خدايي بود كه زنده ماندي .با آرامش خاطر سرم را به پشتي تكيه دادم و از خوشي لبخند زدم رحيم آمد. وقتي فهميد كه حالم بهتر شده، قدم به اتاق نگذاشت. چه قدر خوشحال بودم. به سرعت بهبود مي يافتم. روزها پسرم كنارم مي آمد و من شاد و سرحال با او بازي مي كردم. شب ها رحيم مي آمد. در اتاق تالار مي نشست. شام را به اتفاق مادرش در همان جا مي خورد. مادرش غذاي مرا مي آورد. رحيم در همان تالار مي خوابيد. چه قدر خوشحال بودم. حالم رو به بهبود بود. يك ماه گذشت. راه افتادم. ولي دايه نيامده بود. اندك اندك نگران مي شدم. رحيم از در اتاق وارد شد. بي هيچ خوش و بشي در چشمانم نگاه كرد. مانند كوه آتش فشان آماده انفجار بود. اين را :از نگاهش فهميدم. گفت .من پول لازم دارم - .اين ماه دايه هنوز نيامده. پول ندارم - گفتم من پول لازم دارم. پول ها را چه كار كردي؟ - .خرج كردم خرج آدم كشي؟ رفتي بچه مرا انداختي؟ تمام دار و ندارت را به كي دادي؟ بگو پيش كي رفته بودي؟ - .ديدم الان است كه كار بالا بگيرد. سرم را با بي حوصلگي برگرداندم و لب پنجره نشستم .هر چه پول داشتم، زير چراغ الله گذاشته ام. بردار و برو بدون يك كلام حرف، الله را از جاي خود بلند كرد. پول را برداشت و الله را به جاي خود گذاشت و رفت. مثل مرغ :سركنده بودم. شب و روز انگشت ندامت به دندان مي گزيدم. روزي نبود كه به خود نگويم .عجب غلطي كردي محبوبه - كم كم نگران مي شدم. دايه خيلي دير كرده بود. يعني چه؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بعد هم فاطمه رو درآغوش گرفت و گفت: من که نمی تونم همیشه پیشت باشم، اونی که تا آخر عمر باید باهاشون باشی، شوهر و بچه هاتن، پس الکی واسه من آبغوره نگیر فاطمه که گرمای وجود مادرش رو خیلی دوست داشت، اشکاش سرازیر شد و صورت سفید مادرش رو بوسید و گفت: مامان به بودنت عادت کرده بودیم... -منم به بودن کنار شما عادت کرده بودم، اما دیگه وقتی مطمئن شدم فاطمه من دوباره مثل قدیم قوی شد، به این نتیجه رسیدم وقتشه که میدون رو بدم دست خودش -نه مامان .... من هنوز قوی نشدم ... هنوز نمی تونم زهرا خانم نگاه مهربونی به دخترش که اشک میریخت کرد و گفت: چرا قوی شدی، گرچه هنوز راه داری، اما می خوام بهت تبریک بگم، خوب تونستی از این آزمایش خدا سربلند بیرون بیای ... البته ... یادت نره که اگه آقا سهیل نبود، رفوضه میشدی فاطمه لبخندی زد و دوباره صورت مادرش رو بوسید سهیل که ساک زهرا خانم رو توی اتوبوس گذاشته بود گفت: مادرجون ساکتون رو گذاشتم. زهرا خانم تشکری کرد و بعد رو به ریحانه کرد و بغلش کرد، ریحانه هم که این مدت به وجود مادربزرگش عادت کرده بود بغض کرد، زهرا خانم کلی با ریحانه حرف زد و آماده رفتن شد. بعد از خداحافظی از سهیل سوار ماشین شد و سر جاش نشست، تا زمانی که ماشین حرکت کرد، فاطمه و سهیل براش دست تکون میدادند و ریحانه در آغوش پدرش از رفتن مادربزرگ شیرین و دوست داشتنیش گریه میکرد. **** هر روز بار فاطمه سنگین تر میشد و مسئولیتش بیشتر، شبی نبود که برای بچه توی شکمش قرآن نخونه یا باهاش حرف نزنه، روزی نبود که براش دعای عهد نذاره و باهاش از مسئولیتش نگه، تا جایی که جا داشت ریحانه رو هم توی برنامه هاش شرکت میداد، از خدا میگفت، از هدف زندگی، از آینده ای که خیلی هم دور نیست، گاهی وقتها از ریحانه میخواست برای برادرش حرف بزنه و ریحانه دهنش رو میذاشت روی شکم مادرش و جوری که فکر میکرد مادرش نمیشنوه برای اون بچه به دنیا نیومده حرف میزد، خیلی وقتها سهیل اینکار رو میکرد و با پسری که زندگی رو به همسر دوست داشتنیش برگردونده بود حرف میزد. و بالاخره اون روز رسید. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷