eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
3.4هزار ویدیو
36 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🌿﷽🌿 نشست و چاي خورد. دل توي دلم نبود. پول مرا كه يك ماه هم عقب افتاده بود، دو دستي در مقابلم گذاشت. دلم .شور مي زد .بايد ببخشي كه دير شد. گرفتار بوديم - :گفتم دايه، دل از حلقم درآمد. تو كه مرا كشتي! بگو ببينم چه شده؟ - .سرش را پايين انداخت و با گل هاي قالي بازي كرد .... چي بگويم محبوب جان. ناراحت مي شوي .... اما، اما، اشرف خانم - !اشرف خانم؟ زن منصور؟ چي شده؟ بگو ديگر .سر زا رفت - با گوشه چارقد اشكش را پاك مي كرد. من و مادرشوهرم به او زل زده بويم. بي اراده با كف دست ماتيك را از روي .لبم پاك كردم سر زا رفت؟ يعني چه؟ - هفت ماهه دردش گرفت. از بس چاق شده بود. خدا بيامرز مي خورد و مي خوابيد. قد كوتاه هم بود. اين آخري - ها شده بود عين بام غلتان. دست و پايش عين متكا ورم كرده بود. انگشت مي زدي، جايش فرو مي رفت و سفيد مي شد. بايد صبر مي كردي تا دوباره به حال اولش برگردد. هيچ كفشي به پايش نمي رفت. اين آخري ها يك جفت از كفش هاي آقا منصور را مي پوشيد. هر چه مي گفتند كم بخور، پرهيز كن. راه برو تا راحت زايمان كني، گوشش بدهكار نبود. چهل پنجاه روز پيش يك دفعه دردش گرفت. سر هفت ماهگي افتاد به خونريزي. سه شبانه روز درد كشيد. هر چه حكيم و دوا در شهر بود، منصور خان برايش آورد. نيمتاج خانم را مي گويم. با آن همه برو و بيا و خدم .و حشم، خودش شده بود كمر بسته هوو و خدمتش را مي كرد. ولي چه فايده. روز سوم تموم كرد بچه اش چه طور؟ او هم مرد؟ - نه. يك پسر كپل و تپل و سفيد ماماني. قربان كارهاي خدا بروم. بچه هفت ماهه صحيح و سالم مانده. خانم بزرگ - .دايه گرفته كه شيرش بدهد. بچه را برده پيش خودش. مي گويد خيال مي كنم دو تا پسر دارم .منصور چه كار مي كند؟ خيلي ناراحت است - ناراحت كه هست. ولي بين خودمان بماندها، نه آن طور كه بايد باشد. مثل اين كه خانم بزرگ بيشتر از او ناراحتي - مي كند. پسر خودش را ول كرده پسر هوو را چسبيده. دائم بچه توي بغلش است. ما همه اين مدت آن جا بوديم. يا من مي رفتم و خانم جانت منوچهر را نگه مي داشت، يا او مي رفت و من مي ماندم و منوچهر. نزهت و خجسته كه .شبانه روز پيش خانم بزرگ بودند شادي صبح مثل ابري كه آفتاب بر آن بتابد از دلم دور شد. دلم براي بدبختي زني كه هرگز او را نديده بودم مي سوخت. براي گرفتاري منصور، براي متانت و خانمي نيمتاج. براي بازي سرنوشت و تقديري كه ناخوشايند بود، مي سوخت. از پوست كلفت خودم تعجب مي كردم كه چه طور با آن همه كثافت كاري، سقط جنين كرده بودم و باز هم .زنده مانده بودم 😏😏 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 سهیل که احساس خاصی داشت، احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد، سریع پلک زد تا اشکهای چشمش نیومده خشک بشن، دلش نمی خواست جلوی فاطمه گریه کنه ... برای اینکه بحث رو عوض کنه رو کرد به فاطمه و گفت: از این که تنهاتون بذارم ناراحت نمیشی؟ فاطمه با خنده و شیطنت گفت: چرا، راست میگی ما رو هم با خودت ببر سهیل با ناراحتی گفت: اگه میشد که میبردمتون، تو که فعلا نمی تونی درست حسابی راه بری، چه برسه به این سفر؟! علی رو هم که نمی تونیم ببریم ... فاطمه با خنده گفت: شوخی کردم بابا، برو به سلامت، امام حسین اگه بخواد مارم میطلبه، فعلا واسه شما دعوت نامه اومده، مدیونی اگه منو دعا نکنی ها سهیل دستش رو به نشانه فکر زیر چونش گذاشت و گفت: مثلا چی دعا کنم واست؟ فاطمه بدون فکر فورا گفت: دعا کن خدا بالاخره قسمتم کنه و لاغر بشم سهیل که خندش گرفته بود گفت: باز شروع شد... بابا تو همین جوری تپلش خوبی... بعد هم صورت فاطمه که در حال خندیدن بود رو عاشقانه بوسید... +++ وقت رفتن بود و کوله بار سفر آماده، سهیل و فاطمه بی تاب بودند، هم بی تاب دوری از هم، هم بی تاب کربلایی که سهیل آماده و فاطمه حسرت به دل زیارتش بودند ... نگاههاشون به هم بود و دستهاشون توی دستهای هم... -سهیل -جان سهیل فاطمه اجازه داد اشکهاش مهمون گونه هاش بشن ... از اشک ریختن جلوی سهیل خجالت نمیکشید ... لبهاش رو باز کرد... -خوش به حالت ... منتظرتم که دست پر برگردی... سهیل که چشم در چشم همسرش بود لبخندی زد و سری به تایید تکون داد... انگار دل کندن سخت بود، آروم دستش رو بالا آورد و روی گونه فاطمه کشید... فاطمه لبخندی زد و گفت: جان فاطمه- فاطمه -به خاطر همه چیز ازت ممنونم فاطمه خندید ... سهیل عاشقانه به خنده فاطمه نگاه کرد و گفت: این زندگی، این آرامش، این خوشبختی... چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: این سفر ... این احساس ... همش خواست خدا بود، که بدون صبر تو محقق نمیشد... فاطمه چند لحظه ای سکوت کرد و گفت: و این صبر بدون عشقت به من و زندگیمون محقق نمیشد... سهیل به صورت خیس فاطمه نگاه کرد، اینجا دیگه حرفی برای گفتن نبود، فقط یک چیز میخواست ... لبهاش رو روی لبهای فاطمه گذاشت و عاشقانه همدیگر را بوسیدند... ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷