#بامدادخمار🪴
#قسمتصدشصتچهارم
🌿﷽🌿
دوباره زندگي روي غلتك هميشگي افتاده بود. دوباره بهار
و پاييز و زمستان و تابستان. من ديوانه بودم. بچه مي
خواستم و ممكن نبود. چرا بايد هميشه در آرزوي چيزي
باشم كه محال است. به دنبال معالجه رفتم. از معالجات
خانگي شروع كردم. هر كه هر چه گفت انجام دادم. باجي
هاي بي سواد، پيرزن ها، جادو و جنبل، هيچ كدام فايده
نداشت. خودم هم از اول مي دانستم. خودم بهتر از همه مي
دانستم كه چه به روز خود آورده ام. مي ترسيدم به سراغ
پزشكان تحصيلكرده بروم. جواب آن ها را از قبل مي
دانستم. با همه اين ها به منصور گفتم كه مي خواهم به
طور
:جدي به دنبال معالجه بروم. خنديد و گفت
.چه كار خوبي مي كني محبوب جان -
ولي چندان مشتاق به نظر نمي رسيد. احساس مي كردم كه
برايش بي تفاوت است. اين حرف ها را فقط به خاطر دل
من مي زد. او بچه داشت. كمبودي نداشت. اين را خوب
مي دانستم و خون خونم را مي خورد. نيمتاج مي دانست
كه
به دنبال معالجه هستم و نگراني از چشمانش مي باريد. از
شوهر خجسته كمك خواستم. مرا به چند همكار متخصص
خود معرفي كرد. مي رفتم و با نگراني در اتاق انتظار آن
ها مي نشستم. بوي دارو در دماغم مي پيچيد و اميدوارم
مي
كرد. دلم مانند همان روزي كه شادمان براي سقط جنين به
جنوب شهر رفتم مي تپيد و مي خواست از حلقومم خارج
شود. پزشكان مودب و مهربان بودند. در ابتدا همه لبخند
مي زدند. خوش بين بودند. مي گفتند براي خانمي به جواني
من جاي اميدواري هست. ولي بعد از مدتي، وقتي معاينه
مي شدم، وقتي از داروهايشان استفاده مي كردم و نتيجه اي
نمي گرفتم، لبخند از چهره هايشان رخت برمي بست.
عبوس و جدي مي شدند. سري از روي تاسف تكان مي
دادند
و من من مي كردند. من به دهان آن ها خيره مي شدم.
انگار مي خواستم پاسخ مثبت را از آن بيرون بكشم. انگار
.محكومي بودم كه منتظر كلام آخر قاضي است. فرمان
عفو يا دستور مرگ
آن ها كه حالت مرا درمي يافتند، پشت به من مي كردند كه
چشمشان در چشمم نيفتد و به آرامي مي گفتند كه نبايد
نااميد بشوم. كه خدا بزرگ است. كه اگر بخواهد همه چيز
ممكن خواهد شد. باز پزشكي ديگر و دوره طولاني معالجه
.و دوباره همان جواب
چنان از پاي در آمدم كه دست از همه چيز شستم. بيمار
شده بودم. حساس و دل نازك شده بودم. تند خو شده بودم.
.ولي فقط نسبت به منصور
در برابر سايرين جلوي خودم را مي گرفتم. حرمت نيمتاج
را حفظ مي كردم. خودداري مي كردم و فقط شب ها كنار
منصور اشك مي ريختم. روزگار را به كامش تلخ مي
كردم و خود مي ترسيدم كه بيش از پيش به آغوش نيمتاج
پناه
:ببرد. عاقبت به نزهت روي آوردم
.نزهت، دارم از غصه مي ميرم -
:غمگين نگاهم كرد
.نكن محبوب، با خودت اين كار را نكن -
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef