eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🌿﷽🌿 منوچهر در اروپا، خوب درس مي خواند. جوان بود. از عكس هايش چنين برمي آمد كه زيباست. دستش به دهانش مي رسيد. مي دانستم كه نيمتاج به اين ازدواج بي ميل نيست، گرچه ناهيد هم دست كمي از منوچهر نداشت. خوشگل، خوش لباس، درس خوانده و فرانسه را بسيار روان صحبت مي كرد. نقاش خوبي بود. اهل ورزش بود. منصور تمام آرزوهايش را در او خلاصه كرده بود. علاوه بر اين ها و مهم تر از همه اين ها، دختر باشعور و فهميده و مهرباني بود. سنجيده صحبت مي كرد. سنجيده رفتار مي كرد. محبت مخصوصي به من داشت بدون آن كه مادرش را .بيازارد :نيمتاج ساكت بود و فكر مي كرد. پرسيدم شما راضي هستيد خانم؟ - .اگر خودش بخواهد. اگر خودش بخواهد - :سپس دستم را به التماس گرفت و گفت به زور نه محبوبه جان. به زور نه. راهنماييش بكن ولي به هيچ كار مجبورش نكن. اين را از تو مي خواهم چون مي دانم هر چه تو بخواهي منصور هم همان را مي خواهد. نظر او نظر توست. مي ترسم يك وقت خداي ناكرده به خاطر .دل تو به زور به او بگويد كه بايد زن منوچهر بشود. آخر منصور تو را خيلي دوست دارد. نمي خواهد ناراحت بشوي :خنديدم و گفتم اولا ناهيد از آن دخترها نيست كه زير بار زور برود. ديگر زمان اين حرف ها گذشته است. ثانيا منصور نه شما را - دوست دارد نه مرا. تا آن جا كه من مي دانم، منصور در تمام دنيا فقط يك زن را دوست دارد. يك زن را مي پرستد. .آن هم ناهيد است. شما خيالتان راحت باشد .لبخند زد و آرام شد. باز هم من وصي شدم من بودم و منصور. من بودم و بچه ها و آن خانه بزرگ. هنوز حسرت بچه داشتم. ولي حالا منصور را داشتم. تمام و كمال. ديگر لازم نبود او را با كس ديگري تقسيم كنم. بچه ها پس از مرگ مادرشان دامن مرا رها نمي كردند. انگار مي ترسيدند كه مرا هم از دست بدهند. ناهيد كه از مدرسه مي آمد، ناهيد كه از مهماني مي آمد، خواستگار كه مي آمد، مي دويد دنبالم و مرا پيدا مي كرد. برايم حرف مي زد. از اين اتاق به آن اتاق هر جا كه مي رفتم دنبالم مي آمد. :بعد كه خسته مي شد داد مي كشيد .اه، بس است ديگر. بنشينيد. مي خواهم چهار كلمه جدي حرف بزنم. خسته شدم بسكه دنبالتان دويدم - :مي گفتم پس تا به حال شوخي مي كردي؟ و خنده كنان هر كار كه داشتم مي گذاشتم و مي نشستم. هرگز عيب ناحق روي خواستگارهايش نگذاشتم. نظرم را :مي گفتم. خوبشان را مي گفتم، بدشان را هم مي گفتم. بعد مي گفتم .حالا برو با پدرت بنشين و تصميم بگير - .او نمي دانست در دل من چه آشوبي برپاست و وقتي جواب رد مي دهد چه قدر آرام مي شوم 👩‍⚖👩‍⚖👩‍⚖👩‍⚖ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef