#سجادهصبر🪴
#قسمتصدسوم🪴
🌿﷽🌿
فاطمه هم میخندید، اما دلش...
فاطمه در حال شستن ظرفها بود، سهیل هم توی جمع
کردنشون کمک میکرد که فاطمه گفت: امروز رفتم
جواب
آزمایشو گرفتم.
-خوب؟ چی شد؟
-همون حدسی که میزدیم درست بود
سهیل سکوت کرد، فاطمه دوباره گفت: خدا رو شکر دو
هفتست، هنوز جون نگرفته. میتونیم سقطش کنیم
-اوهوم
فاطمه نگاه مشکوکی به سهیل که داشت روی میز رو
دستمال میکشه کرد و گفت: اوهوم یعنی چی؟
سهیل خندید و گفت: اوهوم یک کلمه خارجیه که تا به
حال معادل فارسیش پیدا نشده.
فاطمه کلافه و با عصبانیت گفت: الان جای شوخیه؟ از
مینا میپرسم، اون احتمالا میدونه کجا باید رفت و چیکار
کرد،
یک سری آمپول و قرص داره که مصرف کنیم خودش
سقط میشه
سهیل آروم گفت: حالا نمیخوای در موردش یک کم فکر
کنی؟
-در مورد چی؟
-در مورد این که شاید این یک نعمت باشه که خدا
فرستاده؟
-همه اتفاقای زندگی رو خدا نمیفرسته، یک سری از اون
بداش نتیجه غفلت بنده هاشه، مخصوصا این یکی
هاش...
سهیل چیزی نگفت و دستمال رو توی ظرف شویی
تکوند و گفت: چایی نداریم؟
-زیر کتری رو روشن کن، جوش بود، اما سرد شده...
سهیل در سکوت زیر کتری رو روشن کرد و به سمت
تلویزیون رفت که فاطمه گفت: چی شد؟ چرا رفتی؟
داریم
حرف میزنیم ها
-چی بگم؟ مگه نظر منو خواستی؟
-الان دارم گل لگد میکنم سهیل؟!
سهیل خندید و گفت: نه فعلا که داری ظرف میشوری
فاطمه دستاش رو آب کشید و گفت: تو نظر دیگه ای که
نداری؟
-بذار یک کم فکر کنم!
فاطمه که مطمئن بود سهیل هم باهاش هم عقیده ست، اما
الان با این طرز حرف زدنش چیز دیگه ای میدید،
عصبانی
شد وگفت: به چی فکر کنی؟ خوب اگه زمان بگذره که
جون میگیره، اون موقع نمی تونیم کاری کنیم چون گناه
داره
سهیل چیزی نگفت، فاطمه با استکان چایی رو به روش
نشست و گفت: سهیل؟ الان یعنی چی؟ من این بچه رو
نمیخوام ها
سهیل به فاطمه نگاه نکرد و فقط گفت: اگه من بخوام
راضی میشی نگهش داری؟
فاطمه که شوکه شده بود گفت: یعنی چی اگه من بخوام؟
ما قرارمون این نبود که بچه دار بشیم
-حالا که شدیم
فاطمه نفسش رو محکم بیرون داد و بعد از چند لحظه
توی چشمهای سهیل نگاه کرد و گفت: اگه من نخوام
راضی
میشی سقطش کنیم؟
سهیل با شیطنت خندید و دستش رو روی شونه فاطمه
گذاشت و با حالت مرموزی گفت: نه
فاطمه که عصبانی شده بود از جاش بلند شد و با صدای
بلندی گفت: نه و نگمه، فکر کرده من باهاش شوخی
دارم،
اصلا همین الان زنگ میزنم به مینا
سهیل که بی خیال روی مبل نشسته بود و به رفتن فاطمه
به سمت گوشی نگاه میکرد گفت: تو این کارو نمیکنی؟
فاطمه برگشت و با کلافگی نگاش کرد و گفت: سهیل
حوصله شوخی ندارم...
بعد هم به سمت گوشی رفت و شماره رو گرفت، سهیل
از جاش بلند شد و خیلی عادی به سمت تلفن رفت و
سیمش
رو کشید. فاطمه که با تعجب نگاش میکرد گفت: چیکار
میکنی؟
-چرا فکر میکنی باهات شوخی دارم؟ بهت گفتم اجازه
بده یک کم فکر کنیم
-یعنی مثلا یکی دو روز-
یک کم یعنی چقدر؟
اون یکی دو روزم میگذره-
خوب من تا به مینا بگم اون آمپوال رو واسم گیر بیاره
سهیل جدی شد و گفت: فاطمه تو الان احساست بر عقلت
حاکمه، بذار یک کم جو بخوابه بعد تصمیم بگیر.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷