رمان📚
#پارت_۶
#حجاب_من
(ای جونم:سامی بیگی)
-----------------
-----------------
آخیی خسته شدما
ولو شدم رو مبل و همینجور داشتم
نفس نفس میزدم که زنگو زدن نگاه
کردم بابا بود درو زدم باز شد
به نفس نفس زدنم ادامه دادم که یه
دفعه دیدم مامانم داره از در میره بیرون
صدای کمه پچ پچ از بیرون میومد گوشامو
تیز کردم اما این مامانو و بابای زرنگترن
بعد از یکی دو دقیقه اومدن تو. خندم
گرفت یه کیک دست مامانم بود و هدیه
دست بابام
عین حیوون گوش درازی که بهش کیک
دادن ذوق مرگ شدم
بابا و مامانم با نیشه باز اومدن سمتمو
میز مبلو اوردن جلو کیکو کادو رو گذاشتن روش....وقتی پاکت هدیه ی بابام که
پول بود و مامانم عطری که عاشقش
بودم و همیشه میزدمش ایفوریا رو بهم
داده بودن البته بگما منظورم از اینکه همیشه