🤍🤍 نمی دانم منظورش از این حرفا چه بود اما من باورش داشتم با تمام وجودم چیزی یادم می آید که شاید به درد او بخورد _ببخشید احسان میتونه اسلحه داشته باشه؟ گنگ نگاهم میکند +چی؟ نمی توانستم همه چیز را برایش توضیح بدهم به همین دلیل گفتم: من دیدم توی اتاقش یه چیز شبیه اسلحه اما خودش گفت فندکه با خودش تکرار میکند اسلحه...! +همدیگر رو میبینیم بعد لبخند دلنشینی میزند او لبخندش با تمامی مردهای این شهر فرق داشت اصلا تا به حال کسی شبیه مهدی ندیده بودم متعجب می گویم: برای چی باید همدیگر رو ببینیم؟ +خودتون میفهمید من دیگه باید برم اگر میخواید برسونمتون. _نه ممنون خودم میرم سرش را تکان میدهد و از من دور میشود *مهدی* از ریحانه خداحافظی میکنم و اورا ترک میکنم شهاب مسلح بود میتوانستم حدس بزنم اما رئیس او که بود¿ چه کسی میتوانست سرپرست این گروهک تروریستی باشد! از طرفی نگران ریحانه بودم اگر شهاب متوجه این قرار میشد چه میکرد؟ وارد خانه میشوم خبری از مادرم نیست نرگس را صدا میزنم _نرگس کجایی تو ؟ وارد اتاقش میشوم نرگس گوشه ای نشسته و زانوهایش را در بغلش جمع کرده به سمتش میروم _نرگس خواهری!چرا اینجا نشستی سرش را بالا می اورد که صورت خیسش را می بینم با بهت به او خیره میشوم _چی شده؟ با هق هق می گوید: +داداش،ریحانه..! _ریحانه چی نرگس؟ صدایم هرلحظه بالا و بالاتر میرود _نرگس با تواَم ریحانه چی؟؟ گریه نرگس شدت میگیرد! +ریحانه گمشده صورتم از شدت عصبانیت و ناراحتی قرمز شده چشمانم تار میبیند نویسنده: سرکارخانم‌مرادی