🤍🤍 بغض بد جور گلویم را چنگ میزد جواد به من نزدیک تر میشود +خوبی؟میخوای باهات بیام _خوبم آرام در گوشم زمزمه میکند +اینطوری خودتو عذاب نده پیر میشی اون وقت ریحانه خانم با این وضع ببینتت همون اول جواب منفی رو بهت میده ها. لبخند بی رمقی میزنم دستم را بلند میکنم و می گویم؛ ممنون بچه ها ازهمگیتون ممنونم منتظر جواب آنها نمی مانم و آن کارخانه ی نحس را ترک میکنم *ریحانه* 8روز است که اینجا هستم و هیچ خبری از من به دست خانواده ام نرسیده. در اتاق با صدای بد و آزار دهنده ای باز میشود از ترس به خودم می لرزم او به من نزدیک و نزدیک تر میشود صورتش را روبه روی صورت من قرار میدهد و دود سیگارش را در صورت من فوت میکند گرمای دود باعث میشود زخمان صورتم بسوزد _سیکارت رو ببر کنار لعنتی! با لحن چندش اوری پاسخ میدهد +توکه بی ادب نبودی،بودی سرفه های پشت سرهم عذابم میدهد با هر زوری که هست ادامه میدهم _در قبال عوضی هایی مثل تو باید بی ادب بود. دستم را روی جای دست مردانه اش که حال روی صورتم خودنمایی میکرد میگذارم اشک چشمانم می جوشد +دفعه آخرت باشه اینطور بامن صحبت میکنی. با غیض به او چشم میدوزم او فقط قهقه ی مستانه ای میزند قبل از اینکه از اتاق خارج بشود به سمتم برمیگردد و با لحنی پر از نفرت رو به من می گوید: +چند ساعت دیگه از شرت خلاص میشم _میشه...واسم یه جانماز بیارید؟ از حرفم جا میخورد انتظار شنیدن این حرف را نداشت شاید فکر میکرد الان التماسش میکنم و یا با گریه و زاری از او خواهش میکنم اما من خدایم را داشتم که می دانستم مرا میبیند نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی