💌 💫 🌙 صبح زود بود و هنوز به حرم نرسیده بودم. در کوچه‌های پشت باب الرضا با شوق و تند تند قدم برمی‌داشتم و قلبم برای یک زیارت شیرین می‌تپید❤ از کوچه‌ی آخر که رد شدم، داشتم به این فکر می‌کردم که امروز از کدام صحن به طرف ضریح بروم و در حرم، کدام دعا را زودتر بخوانم که صدایی همه‌ی فکر و حال و هوایم را عوض کرد: خش... خش... خش...🍁 صدای جاروی پاکبان آنجا بود. ناگهان چشمم به جارو افتاد و انگار فراموش کردم تا همین چند ثانیه قبل، به چه چیز فکر می‌کردم🍃 در جای خود ایستادم و بی اختیار به پاکبان، که پیرمردی نورانی بود، سلام کردم. با مهربانی سلام کرد و به کار خود ادامه داد. آرام آرام، ذکر می‌گفت و کوچه را جارو می‌کشید. به راه خود ادامه دادم امّا هنوز نگاهم به جارویش بود. پیرمرد به انتهای کوچه که رسید، رو کرد سمت حرم و با لهجه‌ی زیبایش و با یک شور و شوق خاص، به امام (ع) سلام داد✨ حس می‌کردم او به اندازه‌ی همان خادمانی که در حرم خدمت می‌کنند، حال و هوای خدایی و امام رضایی دارد. کسی چه می‌داند؟ شاید او از همه‌ی مسافرهای شهر، برای دیدن ضریح بیتاب‌تر بود، امّا چه خوب بود که قلبش با یــک ســـلام سمـــت حـــرم، آرام می‌شـــد....💕💕 💚 دخترونه حرم رضوی @dokhtar_razavi