eitaa logo
💌 دخترونه حرم امام رضا علیه السلام
8.9هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
297 فایل
💌 کانال رسمی «دخترونه حرم امام رضا علیه السلام» 💌https://www.haram8.ir/dokhtar_razavi معاونت تبلیغات اسلامی آستان قدس رضوی 💚👈 راه ارتباطی با دخترونه رضوی: @dokhtar_razavi_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 🌙 . 🌱 روزى گروهى از شيعيان وارد مدينه شدند تا سؤالهاى خود را از امام موسى بن جعفر (ع) بپرسند. كاروان پس از ورود به مدينه به سوى خانه امام راه افتادند به اين اميد كه هم سؤالات خود را بپرسند و امام (ع) را ببینند. هرچه نزديك‌تر مى‌شدند، شـوق ديدار افزونتر مى‌شد؛ تا اينكه جلـوى در خانه حضرت رسيدند.⛅ . در زدند و اجازه ورود خـواستند؛ به آنان اطلاع دادند كه امام در مسافرت هستند. همه کاروان ناراحت شدند و با غم اسباب و اثاث خود را جمع كردند و تصمیم گرفتند عازم شهر خود شوند. دختركى شيرين‌زبان و زیبا از منزل امام (ع) بیرون آمد و سؤالها را از آنان گـرفت و با دقتِ تمام، پـاسخ يكايک نامه‌ها را نـوشت و نامه‌ها را دوبـاره به آنان بازگرداند.☔ . مردان بزرگ كاروان هرگز چنيـن صحنه‌اى را به ياد نداشتند که كودكى هشت يا نه ساله بتواند جـواب سـوالهاى فقهى را بدهد! آنان در دل مى‌گفتند: «جواب ايـن سوالها اگر آسان بـود، همان علماى شهر مى‌دادند. سوالها اينقدر پيچيده بـود كه مـا نزد امام آورديم. سبحان الله عجب خاندان پاكيزه‌اى...»🍃 . کاروانیان شاد و خوشحال از این خاطره خوب، كم‌كـم از مدينه خارج شدند. در راه، مردى، از فاصله دور، امام مـوسى بن جعفر (ع) را دید. همه كاروانيان بى‌درنگ پياده شدند و شتابان نزد ايشان رفتنـد. آنگاه داستان خـود را با شور و شادى تمام بازگو كردند و دستخط آن دختـر را هـم نشان دادند.💫 . امام همین‌که نامه را باز کرد، سيمايش از شادى شكفته‌شد. لبخند زیبایى بر لبانش نقش بست و با همان لبخند آسمانى فرمود: فداها ابوها فداها ابوها فداها ابوها... (پدرش به فدايش...)💕 . . . * مستدرک الوسائل ج ۱۵. ص ۱۱۵ (س) دخترونه حرم امام رضا علیه السلام @dokhtar_razavi
💌 🌙 . . در دامنه‌ی کوه مشغول چراندن گوسفندها بود که یکی از گوسفندها از گلّه خارج شد و تنها به سوی بیابان دوید.🐏 . از جا برخاست و به طرفش دوید تا او را بگیرد و برگرداند. در آن مسیر سنگلاخ، دنبال گوسفند می‌دوید و از گلّه فاصله می‌گرفت.⚡ . هوا تاریک شده‌بود که گوسفند را پیدا کرد؛ با اینکه خیلی خسته شده‌بود و نفس‌نفس می‌زد، به گوسفند که رسید، دلش به رحم آمد؛ یادش آمد که این گوسفند، هر چه باشد، نعمت خدا برای اوست و او با همین گوسفندها امرار معاش می‌کند.🍀 . با مهربانی نوازشش کرد و گفت «درست‌ است خسته شده‌ام امّا تو گناهی نداری؛ کاش خودت را خسته نکرده‌بودی...»💕 . پاهای گوسفند سست شده‌بود و توان راه رفتن نداشت؛ برای همین، برایش آب آورد و آنقدر دست بر سر و رویَش کشید تا حال گوسفند بهتر شد. . آن‌روز، موسی (ص) با دلی صبور و آرام همراه گوسفند به طرف گلّه می‌رفت که خدا او را بخاطر همین خُلق خوش، بـــرای مقـــام نبـــوّت انتخاب کرد🍃 . . . . . برگرفته از کتاب «داستانهای خواندنی از پیامبران اولوالعزم». محمد محمدی اشتهاردی 🌸🌸 دخترونه حرم رضوی @dokhtar_razavi
💌 💫🌙 . از خراسان آمده بود، به شوق زیارت امام صادق (ع).❤ آمده بود تا به امام (ع) بگوید دوستشان دارد و از ایشان بخواهد با یک قیام، حقّ خود را از حاکمان ظلم و جور پس بگیرند.☔ امام (ع) را که دید با شوق گفت: «ای پسر رسول خدا، چقدر شما مهربان هستید. چرا از حق ّخود دفاع نمی‌کنید وقتی صد هزار شیعه دارید که همگی آمادۀ دفاع از شما هستند؟» 💕 . امام (ع) با لبخندی پرسیدند: «صد هزار شيعه...؟!» _ «بله مولاجان، صد هزار شیعه که آمادۀ فرمان شما هستند!» . امام (ع) به تنور خانه نگاه کردند و از کنیزشان خواستند تا تنور را روشن کند. وقتی زبانه‌های آتش از دهانۀ تنور سَرک کشید، فرمودند: «این تنور را می‌بینی سهل بن حسن؟ برخیز و داخل تنور شو....»⚡ . رنگ از چهره‌اش پرید. او حرف از یاری زده بود و امام قصد سوزاندنش را کرده بودند!! سکوت کرد. خوب می‌دانست حالا باید فرمانبرداری کند؛ ولی دست و پایش از او فرمان نمی‌بردند. ترسیده بود؛ رو به امام (ع) کرد و گفت: «آقای من، شما را به خدا از من بگذرید و به آتش عذابم نکنید...»⛅ . در همین وقت، «هارون مکی» وارد خانه شد و سلام کرد. امام صادق (ع) سلامش را پاسخ دادند و بدون هیچ مقدمه‌ای به هارون فرمودند: «کفش‌هایت را درآور و داخل تنور برو!» هارون بدون ذره‌ای مکث، بی آنکه دلیل این فرمان حضرت را بپرسد، کفش‌هایش را درآورد و داخل تنور رفت!🍀 . سهل از تعجب نمی‌توانست حرفی بزند🍁 امام (ع) بدون این‌که نگاهی به تنور کند، از سهل بن حسن خراسانی دربارۀ وقایع خراسان سوال کرد. عرق از سَر و روی سهل روان شده بود. او به شدّت نگران هارون بود که بعد از ساعتی، امام از جای خود برخاستند و به سهل هم فرمودند ایشان را تا کنار تنور همراهی کند.🌸 . خیلی عجیب بود! هارون داخل تنور به راحتی نشسته بود و آتش هنوز هم زبانه می‌کشید؛ اما انگار به فرمان امام صادق (ع) برای هارون سوزشی نداشت...❄ . حضرت رو به سهل کردند و پرسیدند: «گفتی چند هزار شیعه آمادۀ فرمان ما هستند؟» سهل که از شرمندگی سرش را بالا نمی‌آورد، با همانطور سری تکان داد و گفت: «همانند او حتی یک نفر هم پیدا نمی‌شود...»🍃 . . . . . . 📚 برگرفته از «صحیفه‌ی صداقت». نعیمه استیری. معاونت تبلیغات اسلامی آستان قدس رضوی 💚 🍃 دخترونه حرم رضوی @dokhtar_razavi . داستانهای خواندنی صفحه دخترونه رضوی را دنبال کنید💙 .
💌 💫🌙 ⭐ . از خراسان آمده بود. وارد خانۀ امام رضا (ع) شد. به آن حضرت سلام کرد و گفت: «من از دوستان شما و دوستان پدرانتان هستم. از سفر حج برگشته‌ام و پولم را گم کرده‌ام. اگر ممکن است کمکم کنید تا به شهر و دیار خودم برگردم. قول می‌دهم وقتی به شهرم رسیدم، هرچه به من داده‌اید، از جانب شما صدقه بدهم»🍁 . امام رضا (ع) فرمودند: «خوش آمدی، بنشین» ساعتی بعد، مردم همه رفتند و تنها سلیمان جعفری و خیثمه ماندند.🍃 . امام (ع) از آنها اجازه طلبیدند و به داخل اتاق رفتند. لحظاتی که گذشت، از داخل اتاق فرمودند: «آن مرد خراسانی کجاست؟»⛅ . مرد خراسانی برخاست و نزدیک در اتاق رفت. آقا دستشان را از لای در بیرون آوردند و فرمودند: «این دویست دینار را بگیر و خرج کن؛ بعد هم لازم نیست این مقدار را از جانب من صدقه بدهی...» مرد بسیار شادمان شد و رفت.🌸 . سلیمان به امام (ع) عرض کرد: «شما که این‌همه لطف در حق این بندۀ خدا کردید، چرا روی خودتان را از او پوشاندید؟!»🌱 . امام رضا (ع) فرمودند: «ترسیدم ناراحتیِ درخواست از دیگران را در چهره‌اش مشاهده کنم...»✨ . . . . . . 🌸 📚 «یک قمقمه دریا». محمد هادی زاهدی. به نشر دخترونه حرم رضوی @dokhtar_razavi دوستانتان را به کانال دخترونه حرم رضوی دعوت کنید💜
💌 💫🌙 بزنطی، یــار دیریــن امام رضــا (ع)، بــه امام جــواد (ع) گفــت «برخــی از مخالفانتـان می‌پندارنـد کـه مأمـون بـه پـدر شـما لقـب رضـا داده‌اسـت»🍃 حضـرت فرمودنـد «نـه! خـدا ایـن لقـب را بـه او داد؛ چـون او در آسـمان، مورد رضا و خوشنودی خـدا بـود و در زمیـن، مورد رضـا و خوشنودی رسـول خـدا (ص) و تمامـی امامان پـس از او...»💫✨ بزنطــی از جوادالائمــه (ع) پرســید «مگــر همــه‌ی پــدران شــما چنیــن نبودنــد؟!»⛅ حضرت فرمودند: «چرا» گفت «پس چرا پدر شما از میان همۀ آنان رضا نامیده شد؟» 🍀 فرمودنــد «زیــرا مخالفــان و دشــمنانش نیــز بــه او رضایــت دادنــد (از او خوشنود بودند)؛ همان‌گونــه کــه دوســتان و موافقانــش از او راضــی و خشــنود بودنــد و بــه همیــن دلیــل از بیــن همــۀ پدرانــم، تنهــا او رضــا نامیــده شــد»💕 . 🌸 📚 کتاب . محمد هادی زاهدی. به نشر (انتشارات آستان قدس رضوی) دخترونه‌ی حرم رضوی @dokhtar_razavi دوستانتان را به کانال دخترونه حرم رضوی دعوت کنید💜
💌 💫 ✨ . احمد بن محمد، خدمـت امام رضـا (ع) رسـید و گفـت: «دو ســال پیــش، از خــدا حاجتــی خواســته بــودم؛ امــا هنــوز حاجتــم بــرآورده نشـده اسـت. فکـر می‌کنـم خـدا نمی‌خواهـد جوابـم را بدهـد!»⛅ امــام (ع) فرمودنــد: «ای احمــد، مواظــب بــاش کــه شــیطان ناامیــدت نکنـد؛ امام باقـر (ع) می‌فرمودنـد: ’بنـدۀ مؤمـن از خـدا حاجتـی می‌خواهـد. خــدا بــرآوردن حاجتــش را به تأخیــر می‌انــدازد تــا صــدای او را بشــنود‘...»🍃 آنـگاه بـه احمـد رو کردنـد و فرمودنـد: «بـه مـن بگـو اگـر بـه تـو قولـی بدهـم، آیـا بـه مـن اعتمـاد می‌کنـی؟»🍁 احمـد گفـت: «فـدای شـما شَـوم، اگـر بـه قـول شــما اعتمــاد نکنــم، بــه چــه کســی می‌توانــم اعتمــاد کنــم؟! شــما حجّــت خـدا در میـان مـردم هسـتید...»🌱 حضـرت فرمودنـد: «پـس بایـد اعتمـادت بـه خـدا بیشـتر از اعتمـاد بـه مـن باشـد؛ چراکـه او خـودش بـه تـو وعـدۀ اسـتجابت داده اســت»💕 💚 💜 📚 «یک قمقمه دریا». محمد هادی زاهدی. به نشر (انتشارات آستان قدس رضوی) @dokhtar_razavi دوستانتان را به کانال دخترونه حرم رضوی دعوت کنید 💙
💌 🌸 💫🌙 . از وقتی آقاجان از دنیا رفته‌بود، خانم‌جان حسابی تنها شده‌بود و از بین همه بچّه‌ها و نوه‌هایش دلش به ما سه نفر خوش بود؛ به من و علی و زهراسادات. 🍀 . من و علی، دختر عمو و پسر عمو بودیم. یادم‌ است مادرجان از علاقه ما دو تا به هم کم و بیش خبر داشت، برای همین، آنقدر پا در میانی کرد تا عاقبت دستمان را در دست هم گذاشت. زهراسادات که به دنیا آمد و آقاجان که از دنیا رفت، دیگر دلش دوری‌مان را تاب نمی‌آورد؛ می‌گفت خانه سوت و کور است، وقتی شماها نباشید.⛅ . هر پنج‌شنبه صبح با علی تماس می‌گرفت و با اصرار از او می‌خواست، بعد از ظهر، به خانه‌اش برویم. وقتی به خانه‌اش می‌رفتیم، برایمان خاطره می‌گفت و قربان‌صدقه‌مان می‌رفت و وقتی می‌خواستیم خداحافظی کنیم یک مشت آجیل توی جیبمان می‌ریخت و تا سر کوچه بدرقه‌مان می‌کرد. 🌸 پنج‌شنبه‌های این ماه‌های آخر، دیگر علی حوصله نمی‌کرد مسیرش را کج کند و تا خانه مادرجان برود؛ اصرار هیچکداممان هم فایده نداشت؛ می‌گفت «همین تلفن کفایت می‌کند. می‌خواهیم از حال هم خبر داشتیم، حالا چطورش چه فرقی می‌کند؟!» 🍃 . زندگی ما با وجود مادربزرگ شیرین و دلپذیر بود؛ حرف که می‌زد قلبمان آرام می‌شد و لبهامان پر می‌شد از لبخند. با همه خوبی‌هایش، او تنها از ما در کنارش بودن را توقّع داشت.💕 . از آن‌روزها یکی دو سالی می‌گذرد و این روزها که صدای مادربزرگ نیست و خودش هم نیست، به تلفن خانه که نگاه می‌کنم به این فکر می‌کنم که پنج‌شنبه‌ها چقدر زود گذشتند؛ پنج‌شنبه‌ها چقدر زود تمام شدند! کاش قدر مادربزرگ را بیشتــــر می‌دانستیـــم.... 💕 🌱 دخترونه حرم رضوی @dokhtar_razavi
💌 🌸 💫🌙 . مادربزرگ، قلب پاکی داشت. حرف که می‌زد حس می‌کردی از صورت زیبایش، نور می‌بارد.✨ یادم است بچّه که بودم، وقتی به خانه‌اش می‌رفتیم، یک کیسه‌ی بزرگ دارو می‌آورد و برای این‌که یادش بماند قرص‌هایش را خورده، به بابا می‌گفت: «این یکی، قرص فشار خون است💊؛ امروز، یکی صبح، یکی عصر از این قرص‌ها خورده‌ام. این هم، قرص برای پا درد است؛ دکتر گفته هفته‌ای دو بار باید آنها را بخوری. دیروز یکی از قرص‌ها را خورده‌ام🎈» . امّا آن روز، حرفهایش که تمام شد، با همان پادردش از جا بلند شد و به صندوق‌خانه رفت.🍃 بعد، یک بسته‌ی کوچک نبات آورد و با همان لهجه شیرین و دوست‌داشتنی‌اش به بابا گفت «امّا پسرم، این نبات‌های حرم، از همه‌ی آن قرصها حالم را بهتر می‌کند»❤ می‌گفت نبات‌ها را سکینه‌خانم، همسایه‌ی کناری‌شان از مشهد آورده و تبرّکی حرم است. . مادربزرگ همیشه مشهد که می‌رفتیم می‌گفت «آب سقّاخانه که جای خود، حتّی دود اسفند خادم‌ها، حتی هوای حرم شفابخش است»💚 راست هم می‌گفت. من هم هنوز هر وقت حرم می‌روم، هر غم و بیماری که داشته باشم، انگار فراموش می‌شوند؛ انگار خوب می‌شوند.🍀 اصلاً من فکر می‌کنم این حرم، یک داروخانه است؛ یک داروخانه، که دوای همه دردها را دارد؛ یک داروخانه، پر از حسّ زندگی، پـــر از حـــال خــــوب 💕💕 . . . . 💜 🌸🍃 دخترونه حرم رضوی @dokhtar_razavi
🍃 💚 💫 . فقط هشت سالش بود که پدرش به شهادت، و خودش از جانب خدا به امامت رسید؛ امّا علم و دانایی‌اش، خیلی زود، زبانزد خاصّ و عام شد. او از همان روزها پاسخ شبهات را می‌داد و نمی‌گذاشت کسی ناآگاهانه درمورد دین خدا سخن بگید.✨ . على بن ابراهيم به نقل از پدرش تعریف کرد که: وقتی امام رضا (ع) به شهادت رسيد، با چند نفر از شيعيان براى زيارت خانه‌ی خدا به مكه رفتيم و در اين سفر به محضر امام جواد (ع) رسيديم.⛅ در آنجا دیدیم كه بسيارى از شيعيان، از شهرهاى مختلف براى ديدار آن حضرت آمده بودند. در اين هنگام عبداللّه بن موسى، عموى امام جواد (ع) كه پيرمردى بزرگوار و دانشمند بود، وارد مجلس شد. . امام جواد (ع) در حالیكه پيراهن و ردايى از كتان بر تن داشت، و كفش سفيد به پا كرده بود، از اتاق بيرون آمد و وارد مجلس شد.🍂 عبداللّه و بقیه شيعيانِ حاضر در مجلس به احترام او برخاستند و حضرت بر روى صندلى نشستند. خیلی تعجب کردیم؛ آخر، چطور ممکن است یک کودک، امام شیعیان شده باشد؟ همه، با حيرت به او نگاه مى‌كردند.🍀 . در اين هنگام يكى از حاضران، سكوت را شكست، و از عبداللّه، عموى امام جواد (ع) سوالى كرد. عبدلله هم کمی فکر کرد و بعد، پاسخی نادرست داد.🍁 . همه سخنان عبدلله را گوش می‌کردند که امام جواد (ع) از شنیدن این پاسخ نادرست، بسیار ناراحت شد. بعد رو به عبدلله کرد و گفت «از خدا بترس و پرهيزكار باش؛ در پيشگاه خدا چرا از روى ناآگاهی پاسخ دادى و نسبتی ناروا به اسلام وارد کردی؟»⚡ . از همان روز، حاضران فهمیدند، این کودک، با همین سن کم، علمی بزرگ از جانب خدا دارد و سوالات خود را باید از او بپرسند.💙 . . . . . 🍃 دخترونه حرم رضوی @dokhtar_razavi
💌 💫 🌙 روزی کنار امام کاظم (ع) بودم. سوال داشتم؛ از ایشان پرسیدم «آقای من، امام عصر و زمان را چگونه می‌توان شناخت؟»⛅ امام (ع) با همان لحن مهربان همیشگی فرمود: «به چند چیز می‌توان شناخت. یکی از آنها سخن گفتن امام به هر زبانی است»🍀 در حال صحبت بودیم که مردی خراسانی آمد و پس از سلام، شروع کردن به صحبت کردن با زبان عربی.🍃 امام (ع) پاسخ او را به زبان خراسانی داد. مرد خراسانی گفت «به خدا سوگند من به این جهت با شما به زبان عربی صحبت کردم که تصور می‌کردم شما زبان خراسانی نمی‌دانید. اکنون می‌بینم که شما فصیح‌تر از من به زبان خراسانی صحبت می‌کنید»💚 امام کاظم (ع) فرمود: «اگر من این زبان را بهتر از تو ندانم پس فضیلت و علم من بر تو چگونه است و چگونه شایسته‌ی امامت هستم؟»✨ سپس رو به ما دو نفر فرمود: «آری، کلام و زبان هیچ قبیله‌ای بـــر مـــا پوشیـــده نیـــست»💕 📚 «معجزات امام کاظم علیه السلام». اکبرپور. مشهد: نشر دقت دختردنه حرم رضوی @dokhtar_razavi
💌 💫 🌙 به حرم که رسیدم، یک گوشه از صحن نشستم راه سفر طولانی بود و من خیلی خسته بودم. دلم می‌خواست فقط به گنبد نگاه کنم.🍀 چشمم به گنبد بود و درددلم با امام (ع) حرف می‌زدم، که کنارم نشست؛ یک خانم میان‌سال بود که یک چادر آبی گلدار سر کرده بود و از لهجه‌اش می‌شد فهمید او هم زائر است.💙 بی مقدمه، اسم و سنّم را پرسید و همین که اسمم را شنید و فهمید دانشجو هستم، شروع کرد به درددل گفتن و نصیحت کردن🍃 . حرفهایش شبیه حرفهای مادربزرگ بود؛ همانقدر مهربان می‌گفت «اگر فلان حاجت را داری، فلان قسمت حرم برو🌱 اگر فلان چیز را از خدا می‌خواهی، صحن کناری، فلانی را زیارت کن🍂 برای آن یکی حاجتت، فلان نماز را بخوان و ثوابش را به فلان‌کس هدیه کن»🌾 . حرفهایش جالب بود؛ یک‌جورهایی تا حالا این حرفها را از کسی نشنیده بودم و آنها را جایی نخوانده بودم.📂 با هم که خداحافظی کردیم، راه افتادم به طرف همان صحنی که آن خانم گفته بود، تا آن نماز و دعاها را بخوانم. با خودم فکر می‌کردم امتحانش ضرر ندارد؛ شاید حرفهایش راست باشد و به آرزوهایم برسم.❤ به صحن انقلاب که رسیدم، هنوز نماز را شروع نکرده بودم که دوباره چشمم به گنبد افتاد.💫 . یادم آمد حاج‌آقا صادقی، روحانی کاروانمان می‌گفت «اهل‌بیت، واسطه برآورده شدن حاجتهایمان می‌شوند» 🌸 به این فکر کردم، که حتی اگر همه حرفهای آن خانم درست باشد، حالا که کنار امام رضا (ع) هستم، حیف است از خودشان کمک نخواهم...💜 به این فکر کردم، تا تا وقتی به چیزی اطمینان دارم، حیف است سراغ چیزهایی بروم که شاید درست باشند، شاید درست نباشند...💚 دخترونه حرم رضوی @dokhtar_razavi
💌 💫 🌙 صبح زود بود و هنوز به حرم نرسیده بودم. در کوچه‌های پشت باب الرضا با شوق و تند تند قدم برمی‌داشتم و قلبم برای یک زیارت شیرین می‌تپید❤ از کوچه‌ی آخر که رد شدم، داشتم به این فکر می‌کردم که امروز از کدام صحن به طرف ضریح بروم و در حرم، کدام دعا را زودتر بخوانم که صدایی همه‌ی فکر و حال و هوایم را عوض کرد: خش... خش... خش...🍁 صدای جاروی پاکبان آنجا بود. ناگهان چشمم به جارو افتاد و انگار فراموش کردم تا همین چند ثانیه قبل، به چه چیز فکر می‌کردم🍃 در جای خود ایستادم و بی اختیار به پاکبان، که پیرمردی نورانی بود، سلام کردم. با مهربانی سلام کرد و به کار خود ادامه داد. آرام آرام، ذکر می‌گفت و کوچه را جارو می‌کشید. به راه خود ادامه دادم امّا هنوز نگاهم به جارویش بود. پیرمرد به انتهای کوچه که رسید، رو کرد سمت حرم و با لهجه‌ی زیبایش و با یک شور و شوق خاص، به امام (ع) سلام داد✨ حس می‌کردم او به اندازه‌ی همان خادمانی که در حرم خدمت می‌کنند، حال و هوای خدایی و امام رضایی دارد. کسی چه می‌داند؟ شاید او از همه‌ی مسافرهای شهر، برای دیدن ضریح بیتاب‌تر بود، امّا چه خوب بود که قلبش با یــک ســـلام سمـــت حـــرم، آرام می‌شـــد....💕💕 💚 دخترونه حرم رضوی @dokhtar_razavi
درد چشم امانش را بریده بود که خدمت امام‌ رضا (ع) رفت. ⛅ ماجرا را گفت. امام (ع) کاغذی برداشتند و چیزی در آن نوشتند و فرمودند: «نزد فرزندم ابوجعفر برو!» 🌙 به همراه خادم، نزد امام جواد (ع) 🍀 رفتند، که آن موقع، کودکی خردسال بودند. امام جواد (ع) نامه را که خواندند، سرشان را، به طرف آسمان 🔆 بلند کردند و چیزی گفتند. درد از چشمش پرید؛ انگار که دردی نبوده است ...! 🌸🍃 📗 یک قمقمه دریا. انتشارات آستان قدس رضوی دخترونه حرم رضوی @dokhtar_razavi
🍃 زندگی برایم خیلی سخت شده‌بود؛ هر کار می‌کردم اوضاعم بهتر نمی‌شد و قلبم پر از غم بود. 💔 با همان حال، نزد امام هادى (ع) رفتم و 🍀 در کنار ایشان نشستم. هنوز چیزی نگفته بودم، که فرمود: «اى اباهاشم درباره كدام نعمتى كه خداوند به تو داده‌است، مى‌توانی شكرگزار او باشى؟» 💚💜 ساكت ماندم. ⚡ نمی‌دانستم چه بگويم ... امام (ع) فرمود: «خداوند، 👈 را روزى تو كرد و به وسيله آن بدنت را از آتش دوزخ در امان داشت🍏 👈 💙 را نصيب تو کرد و تو را بر اطاعتش يارى کرد 👈 به تو بخشيد و تو را از اين‌كه آبرویَت برود، حفظ كرد 🔔 اى اباهاشم من اینک، اين نعمتها را به تو يادآورى كردم، چرا كه گمان بردم مى‌خواهى از آن كسى كه آن نعمتها را به تو بخشيده‌است شكايت كنى؛ از این به بعد، مباش ...» 🍁 سَرم پایین بود که امام (ع) صد دینار به من بخشید و من بدون این‌که از ایشان چیزی درخواست کنم، با قلبی شاد 💕 به سمت خانه‌ام روانه شدم 💫 📗 برگرفته از کتاب «نگاهى بر زندگى چهارده معصوم». تأليف شيخ عباس قمى @dokhtar_razavi
💌 #یک_داستان_خواندنی دلش می‌خواست امامش را ببیند، 💚 اما راهش را پیدا نمی‌کرد؛ روزی نزد عارفی رفت و گفت: «چرا ما امام زمان (عج) را نمی‌بینیم؟»😕 عارف با شنیدن این حرف او کمی فکر کرد و گفت: «لطفا چند لحظه برگرد و پشت به من بنشین» ⛅ شاگرد که به دانایی او ایمان داشت، این کار را انجام داد. آن وقت، عارف از او پرسید: «فرزندم، آیا الان می‌توانی مرا ببینی؟» 🔆 شاگرد با تعجب گفت: «نه، شما را نمی‌توانم ببینم؛ آخر من که پشت به شما نشسته‌ام، چگونه شما را ببینم؟!» 🔒 💫 عارف دانا لبخندی زد و گفت: «حالا متوجه شدی که چرا ما نمی‌توانیم امام خود را بینیم؟ امام (عج)، #حاضر است؛ اما این ماییم که با گناهان و نافرمانی‌مان، پشت به ایشان نشسته‌ایم ...» 🌸🍃 دخترونه حرم رضوی @dokhtar_razavi
💌 #یک_داستان_خواندنی تعدادی از جوانان بنی‌هاشم، دور امام رضا (ع) را گرفته بودند و مشغول صحبت بودند. 💤 جعفر بن عمر علوی، با وضعیتی نامطلوب و لباسی کهنه از کنارشان رد شد. ⛅ با دیدن او، جوانان به همدیگر نگاه کردند و خندیدند. ⚡ 💫 امام (ع) که از رفتار آنان ناراحت شده بودند، فرمودند: «به‌زودی او را در حالی خواهید دید که اموال و همراهان فراوان دارد!» 💰 . یک ماه کمتر یا بیشتر نگذشته بود که جعفر علوی به جایگاه ویژه‌ای رسید. وضعش خیلی خوب شد و هر روز او را می‌دیدند که می‌رود و عدّە‌ی زیادی خدَم و حشَم، همراهش هستند 🍏 علم امام رضا (ع)، علمی خدایی بود ... 🌸🍃 📗 یک قمقمه دریا. انتشارات آستان قدس رضوی #کتاب_حرم دخترونه حرم رضوی @dokhtar_razavi
🍃 #یک_داستان_خواندنی به امام باقر (ع)، از همشهری‌هایم گفتم و این‌که پیروان اهل بیت (ع) در شهرمان زیادند❣ امام (ع) فرمودند: آیا همشهری‌هایت که پیرو ما هستند، نسبت به هم مهربان هستند؟ آیا به درد هم رسیدگی می‌كنند؟ آیا اشتباه دوستان خود را می‌بخشند؟ آیا با همدیگر، همكاری دارند و یكدیگر را در مشكلات کمک می‌کنند؟ 🍏 کمی فکر کردم و گفتم: «نه، این ویژگی‌ها در آنها نیست ...» ⛅ امام باقر (ع) فرمودند: «ای برادر، پس آنها پیروان راستیـن ما نیستند؛ پیـرو واقعی ما كسی است كه این ویژگیها را نسبت به همنوعان خود داشته باشد» 🌸🍃 📗 اصول کافی. ج ۲. ص ۱۷۳ #شهادت_امام_باقر_علیه_السلام_تسلیت دخترونه رضوی @dokhtar_razavi
🍁 #یک_داستان_خواندنی عمر بن سعید می‌گفت: از یکی از همسایگانم ناراحت بودم، برای امام عسکری (ع) نامه نوشتم و از ایشان خواستم برایم دعا کنند چند روز بعد، 💌 نامه‌‌ی امام (ع) به دستم رسید که در آن نوشته بودند نگران نباشم و این مساله خیلی زود حل می‌شود امام (ع)، در پایان، برایم نوشته بودند: از خدا طلب بخشش کن و توبه کن از آنچه به زبان آوردی ⛅ یادم آمد دیرو‌ز، با گروهی بودم که درمورد دین خدا، حرف‌های ناخوب می‌زدند و من هم بخاطر دوستی‌مان، حرفشان را تایید کردم 🌙 🕊 فهمیدم امام حسن عسکری (ع) از همنشینی من با آن دوستان ناراحتند؛ پس، از همان روز، دوستی با آنها را ترک کردم ... 🌸🍃 📗 مسند امام عسکری . ص ۱۶۷ دخترونه حرم رضوی @dokhtar_razavi
💌 #یک_داستان_خواندنی بـه مأمون خبر دادند که امام رضا (ع)، در منزل خود جلساتی تشکیل داده‌اند 🍀 در آن جلسات، مسائل مهم دینی و علم کلام را برای مردم بیان می‌کنند و مردم دسته‌دسته می‌آیند و می‌روند و هرکس می‌آید، 💜 شیفته‌ی امام (ع) می‌شود؛ هرروز هم این جلسات، دارد رونق بیشتری می‌گیرد مأمون، به شدت ⚡عصبانی شد و دستور داد نگهبانانِ منزل امام (ع)، از ورود مردم به خانە‌ی ایشان جلوگیری کنند روز بعد، کلاس درس تعطیل شده بود . . . 🍃🍃 📗 یک قمقمه دریا. تولیدات فرهنگی حرم دخترونه حرم رضوی @dokhtar_razavi 👈 دوستانت رو هم به جمع دخترونه‌ای‌مون دعوت کن ... 🌸🌸