سلام دختراااا👋 چطوورین🙃...؟ چه خبر از انتخابات و تبیین گری...📝؟ این هفته دستِ پُر اومدم با یه مُعرفی جدید😁! اسم کتابمون«مـــار وُ پـــِله» هست که داستانِ زندگیِ زنی به نام مدینه؛ادمین کانال داعش در ایران رو روایت میکنه🧩! خانم میرصمدی؛نویسندهٔ کتاب در سالِ ۱۳۹۶ با ایشان دیداری داشتن و بعد از این که مامورین امنیتی کمی دربارهٔ این زن و فرزندانش و محل زندگی و وضع اجتماعی او براش گفتن، نسبت به زندگی او مشتاق‌تر شده!بنابراین تصمیم گرفته داستان زندگی این زن رو بنویسه. مدینه توی این کتاب درباره همه زوایای زندگی‌اش حرف زده📒! بریم یِه بخشی از کتابُ باهم بخونیم✨: ۲ ماه از آزادی من می‌گذرد، امروز جلسه هفتگی دارم با سیمین. بارها به او گفته‌ام از بازجوی خودم وقت ملاقات بگیر و او هر بار بهانه‌ای می‌آورد و می‌گوید: "مدینه رابط تو، منم. شغل ما اقتضائاتی داره که نمی‌تونم برات توضیح بدم. هر بار گفتی، منم گفتم به خودم بگو، مطمئن باش که منتقل می‌کنم." _قول بده همه‌چیزو بگی. +باشه. -سیمین من می‌خوام برگردم افغانستان. +برای چی؟ _نمی‌تونم اینجا بمونم. +می‌دونم سخت‌ه، ولی دوران سختش‌رو گذروندی، از این به بعد درگیری‌هات کمتر می‌شه. _سیمین به آقای حیدری بگو کارش دارم. +باشه. اگه موافقت کرد، به‌ت خبر می‌دم. _خیلی ممنون. جزاک‌الله خیرا. +آمین و ایاک. _احسنت سیمین خانوم. نمی‌دونستم تکیه‌کلام‌های مارو بلدی. +دیگه چه خبر؟ مدینه بگو از بابات چه خبر؟ از وقتی برگشته اوضاع‌ت بهتر نشده؟ آستین لباسم را بالا می‌زنم و دستم را نشان می‌دهم که از کبودی به سیاهی می‌زند. سیمین مات و مبهوت من را نگاه می‌کند. زبانش بند آمده. _چی بگم سیمین؟ تمام تنم همین‌جوریه. روزی که بابا برگشت، تا حد مرگ منو زد. به‌ش حق می‌دم. مادر ساده من مثلا اومد منو از زیر کتک باباجی نجات بده که گفت: " نزن! این طفلکی حمل داره!" بابا عصبانی‌تر شد و به‌قدری منو زد که نفسش بند اومد. نصف شب منو از خونه بیرون کرد، نشستم در خونه، جایی‌رو نداشتم که برم. بعد یک ساعت گلشن اومد تو کوچه که آشغال‌ها رو بگذاره، منو دید. +گلشن کیه؟ _دوست مامانم، همسایه‌مون. گلشن هم می‌ترسید منو ببره تو خونه. تو حیاط یه تخت چوبی کوچیک دارند، بالش و پتو داد که همون‌جا بخوابم و گفت: " خدا کنه امان‌خان امشب بیدار نشه و توالت نره. حواست باشه اگه اومد، برو زیر تخت قایم شو." بنده‌خدا خیلی معذرت‌خواهی کرد که تو سرمای حیاط می‌خوابم. می‌گفت: " وقتی که رفتی افغانستان، آشناها و فامیل پشت سرت نفرین می‌کردند، وقتی برگشتی، همه با تنفر به‌ت نگاه می‌کردند، اما از وقتی مامورهای اطلاعات تو رو گرفتند، همه ازت می‌ترسند." سیمین! -اُمیدواریم از خوندنِ این کتاب لذت ببرین🌻! @dokhtaran_hajqasem_gilan