آسمان رنگ عجیبی داشت شاید چیزی بین صورتی و یاسی...
دیدن طلوع بچه ها را به وجد آورده بود.
پرچم های سبز و زردی که روی قایق ها نصب شده بود با نسیم صبحگاه تکان میخوردند و حسی عرفانی القا می کردند.
سنگ هایی که زمین را پوشانده بود زیر پای زائر ها خش خش میکردند و صبح بخیر می گفتند.
پسر ها با انرژی در محوطه می گشتند و از تانک ها بالا میرفتند؛ چند نفر از ان ها دور مردی که کلاش در دست داشت حلقه زده بودند.
از لیوانی که دستم بود بخار بلند میشد و عطر مطبوع چای را به مشامم می رسانید
و من، سرشار بودم از کنجکاوی و شوق...
اینجا کجاست؟
مکانی برای شناخت قهرمان های گذشته، یا برای پیدا شدن من ؟
#روایت_راهیان_غرب
#دختران_حاج_قاسم_لنگرود
نوشته: کوثر بخشی نژاد
#قرارگاه_نوجوانی_دختران_گیلان
@dokhtaran_hajqasem_gilan