💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 .... هم ازامیرمهدي خبري نداشتم و هم اسکندر با اون نظرش رفته بود روي اعصابم . براي همین حوصله ي خودم رو هم نداشتم . وقتی بعد از چهار روز مهرداد زنگ زد و خواست باهام حرف بزنه ، به مامان گفتم حوصله ي حرف زدن ندارم . وقتی تلفن رو قطع کرد گفت که مهرداد گفته بعد از افطار حاضر باشم که میان دنبالم بریم بیرون . منم لج کردم و گفتم نمی رم . مطمئنا برنامه ریزي کرده بودن تا نرگس و رضا با هم حرف بزنن . حضور من دیگه براي چی بود ؟ خودم رو با کامپیوترم مشغول کردم . و تا زمان افطار از اتاقم خارج نشدم . هر چی بد و بیراه بلد بودم به خودم وزمین و زمان دادم . بی خیالم بشن . بغض بزرگی تو گلوم بود و دعا دعا کردم اخر سر هم به لطف دعاي قبل از اذان سر باز کرد و تا نیم ساعتی وقت خالیم رو پر کرد . نیم ساعت بعد از افطار اومدن دنبالم . مامان از جواب دادن بهشون شونه خالی کرد . مجبور شدم برم جلوي در و راضیشون کنم برن . مهرداد جلوي در خونه با دیدنم روي پله ها و با مانتو شلوار معمولی ، گفت . مهرداد – تو که هنوز حاضر نیستی ؟ آروم آروم به سمتش رفتم . من – مگه مامان نگفت بهت نمیام ؟ مهرداد – منم پیغام دادم که نمیام ، نداریم . نگاهی به داخل کوچه انداختم . رضوان و نرگس کناري ایستاده بودن با دیدنم هر دو سري تکون دادن . رضا هم کنار .. کنار ... امیرمهدي هم همراهشون بود . اون دیگه چرا ؟ سرش پایین بود و مثل همیشه من رو نمیدید . من – در هر صورت نمیام . مهرداد – زشته مارال . همه منتظرت هستن ! من– فکر نمی کنم کسی منتظر من باشه . مهرداد – حتماً باید لج کنی؟ من – این چهار شب خواهر نداشتی ؟ مهرداد – این چهار شب چی شده که تو اینجوري شدي ؟ من – نمی دونم ! حتماً جاي ماه و خورشید عوض شده . مهرداد – لج نکن دختر خوب . برو حاضر شو . شونه اي بالا انداختم . من – یه جوري آبروداري کن . من نمیام . اومدم بچرخم به سمت داخل خونه که با حرفش مکث کردم . باید بیاي . مهرداد – باهات کار دارم.امشب حتما باید بیای. انقدر جدي گفت که موندم نکنه کار اشتباهی انجام دادم که داره اینجوري رفتار می کنه ! اخمی کرد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad