💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_پنجم
.... هم ازامیرمهدي خبري نداشتم و هم
اسکندر با اون نظرش رفته بود روي اعصابم .
براي همین حوصله ي خودم رو هم نداشتم .
وقتی بعد از چهار روز مهرداد زنگ زد و خواست باهام حرف بزنه ، به مامان گفتم حوصله ي حرف زدن ندارم .
وقتی تلفن رو قطع کرد گفت که مهرداد گفته بعد از افطار حاضر باشم که میان دنبالم بریم بیرون .
منم لج کردم و گفتم نمی رم .
مطمئنا برنامه ریزي کرده بودن تا نرگس و رضا با هم حرف بزنن .
حضور من دیگه براي چی بود ؟
خودم رو با کامپیوترم مشغول کردم .
و تا زمان افطار از اتاقم خارج نشدم .
هر چی بد و بیراه بلد بودم به خودم وزمین و زمان دادم .
بی خیالم بشن .
بغض بزرگی تو گلوم بود و دعا دعا کردم اخر سر هم به لطف دعاي قبل از اذان سر باز کرد و تا نیم ساعتی
وقت خالیم رو پر کرد .
نیم ساعت بعد از افطار اومدن دنبالم .
مامان از جواب دادن بهشون شونه خالی کرد .
مجبور شدم برم جلوي در و راضیشون کنم برن .
مهرداد جلوي در خونه با دیدنم روي پله ها و با مانتو شلوار معمولی ، گفت .
مهرداد – تو که هنوز حاضر نیستی ؟
آروم آروم به سمتش رفتم .
من – مگه مامان نگفت بهت نمیام ؟
مهرداد – منم پیغام دادم که نمیام ، نداریم .
نگاهی به داخل کوچه انداختم .
رضوان و نرگس کناري ایستاده
بودن با دیدنم هر دو سري تکون دادن .
رضا هم کنار .. کنار ... امیرمهدي هم همراهشون بود .
اون دیگه چرا ؟
سرش پایین بود و مثل همیشه من رو نمیدید .
من – در هر صورت نمیام .
مهرداد – زشته مارال .
همه منتظرت هستن !
من– فکر نمی کنم کسی منتظر من باشه .
مهرداد – حتماً باید لج کنی؟
من – این چهار شب خواهر نداشتی ؟
مهرداد – این چهار شب چی شده که تو اینجوري شدي ؟
من – نمی دونم ! حتماً جاي ماه و خورشید عوض شده .
مهرداد – لج نکن دختر خوب .
برو حاضر شو .
شونه اي بالا انداختم .
من – یه جوري آبروداري کن .
من نمیام .
اومدم بچرخم به سمت داخل خونه که با حرفش مکث کردم .
باید بیاي .
مهرداد – باهات کار دارم.امشب حتما باید بیای.
انقدر جدي گفت که موندم نکنه کار اشتباهی انجام دادم که داره
اینجوري رفتار می کنه !
اخمی کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_پنجم
.عقیده داشت همین که لمس بودن بدنش کمي بهتر بشه تو کنترل دفع مي تونه بهتر عمل کنه و همین هم باعث
شد تا امیرمهدی کمي ، فقط کمي از موضع روندن من عقب نشیني کنه.
پا گذاشتن تو اون بیمارستان ، وقتي دو تا چشم ، کاملا ً خیره ، من و امیرمهدی رو زیر نظر داشت سخت بود و غیرقابل تحمل.
چقدر دلم مي خواست تو همون جلسه ی اول که امیرمهدی رو بردم گفتاردرماني ، برم و صاحب اون دو تا چشم
رو تا جایي که مي تونم بزنم.
گوشه ای ایستاده بود و در حالي که یك دست رو تكیه گاه چونه ش کرده بود و دست دیگه رو زیرش حائل ،موشكافانه نگاهمون
مي کرد . گویي هیچ آدم دیگه ای غیر
از من و امیرمهدی اونجا حضور نداشت.
بابا بعد از پارك ماشینش بهمون ملحق شد .
اون روز رو مرخصي گرفته بود تا با هم امیرمهدی رو ببریم.
باباجون و بابا و خان عمو با هم هماهنگ کرده بودن تا من دست تنها نمونم .
از یك هفته قبل از به حرف اومدن
امیرمهدی ، به خاطر عقد نرگس کلاس بچه های کار رو تعطیل کرده بودم و تا اون زمان وقت نشده بود دوباره براشون کلاس بذارم.
خوب شدن نسبي امیرمهدی باعث شده بود همه ی وقتم کاملا پر بشه و جایي برای کار دیگه ای باقي نمونه .
بامصیبت به کلاس های موسسه ی برادر مائده هم مي رسیدم و به محض تموم شدن کلاس ، سریع بر مي گشتم خونه .
باباجون و مامان طاهره هم با اون حجم کاری باز هم دست تنهام نمي ذاشتن .
مامان طاهره جدا از کارهای خونه و
خرید برای یخچال و فریزر ما و خودشون ، گاهي جور غذا درست کردن برای من و امیرمهدی رو هم مي کشید ،
باباجون هم به محض برگشتن از سر کار دائم پیش امیرمهدی بود.
تو اون مدت محمدمهدی هم چند بار تماس گرفته و با امیرمهدی حرف زده بود.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍