eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
232 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
61 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 .... هم ازامیرمهدي خبري نداشتم و هم اسکندر با اون نظرش رفته بود روي اعصابم . براي همین حوصله ي خودم رو هم نداشتم . وقتی بعد از چهار روز مهرداد زنگ زد و خواست باهام حرف بزنه ، به مامان گفتم حوصله ي حرف زدن ندارم . وقتی تلفن رو قطع کرد گفت که مهرداد گفته بعد از افطار حاضر باشم که میان دنبالم بریم بیرون . منم لج کردم و گفتم نمی رم . مطمئنا برنامه ریزي کرده بودن تا نرگس و رضا با هم حرف بزنن . حضور من دیگه براي چی بود ؟ خودم رو با کامپیوترم مشغول کردم . و تا زمان افطار از اتاقم خارج نشدم . هر چی بد و بیراه بلد بودم به خودم وزمین و زمان دادم . بی خیالم بشن . بغض بزرگی تو گلوم بود و دعا دعا کردم اخر سر هم به لطف دعاي قبل از اذان سر باز کرد و تا نیم ساعتی وقت خالیم رو پر کرد . نیم ساعت بعد از افطار اومدن دنبالم . مامان از جواب دادن بهشون شونه خالی کرد . مجبور شدم برم جلوي در و راضیشون کنم برن . مهرداد جلوي در خونه با دیدنم روي پله ها و با مانتو شلوار معمولی ، گفت . مهرداد – تو که هنوز حاضر نیستی ؟ آروم آروم به سمتش رفتم . من – مگه مامان نگفت بهت نمیام ؟ مهرداد – منم پیغام دادم که نمیام ، نداریم . نگاهی به داخل کوچه انداختم . رضوان و نرگس کناري ایستاده بودن با دیدنم هر دو سري تکون دادن . رضا هم کنار .. کنار ... امیرمهدي هم همراهشون بود . اون دیگه چرا ؟ سرش پایین بود و مثل همیشه من رو نمیدید . من – در هر صورت نمیام . مهرداد – زشته مارال . همه منتظرت هستن ! من– فکر نمی کنم کسی منتظر من باشه . مهرداد – حتماً باید لج کنی؟ من – این چهار شب خواهر نداشتی ؟ مهرداد – این چهار شب چی شده که تو اینجوري شدي ؟ من – نمی دونم ! حتماً جاي ماه و خورشید عوض شده . مهرداد – لج نکن دختر خوب . برو حاضر شو . شونه اي بالا انداختم . من – یه جوري آبروداري کن . من نمیام . اومدم بچرخم به سمت داخل خونه که با حرفش مکث کردم . باید بیاي . مهرداد – باهات کار دارم.امشب حتما باید بیای. انقدر جدي گفت که موندم نکنه کار اشتباهی انجام دادم که داره اینجوري رفتار می کنه ! اخمی کرد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 .عقیده داشت همین که لمس بودن بدنش کمي بهتر بشه تو کنترل دفع مي تونه بهتر عمل کنه و همین هم باعث شد تا امیرمهدی کمي ، فقط کمي از موضع روندن من عقب نشیني کنه. پا گذاشتن تو اون بیمارستان ، وقتي دو تا چشم ، کاملا ً خیره ، من و امیرمهدی رو زیر نظر داشت سخت بود و غیرقابل تحمل. چقدر دلم مي خواست تو همون جلسه ی اول که امیرمهدی رو بردم گفتاردرماني ، برم و صاحب اون دو تا چشم رو تا جایي که مي تونم بزنم. گوشه ای ایستاده بود و در حالي که یك دست رو تكیه گاه چونه ش کرده بود و دست دیگه رو زیرش حائل ،موشكافانه نگاهمون مي کرد . گویي هیچ آدم دیگه ای غیر از من و امیرمهدی اونجا حضور نداشت. بابا بعد از پارك ماشینش بهمون ملحق شد . اون روز رو مرخصي گرفته بود تا با هم امیرمهدی رو ببریم. باباجون و بابا و خان عمو با هم هماهنگ کرده بودن تا من دست تنها نمونم . از یك هفته قبل از به حرف اومدن امیرمهدی ، به خاطر عقد نرگس کلاس بچه های کار رو تعطیل کرده بودم و تا اون زمان وقت نشده بود دوباره براشون کلاس بذارم. خوب شدن نسبي امیرمهدی باعث شده بود همه ی وقتم کاملا پر بشه و جایي برای کار دیگه ای باقي نمونه . بامصیبت به کلاس های موسسه ی برادر مائده هم مي رسیدم و به محض تموم شدن کلاس ، سریع بر مي گشتم خونه . باباجون و مامان طاهره هم با اون حجم کاری باز هم دست تنهام نمي ذاشتن . مامان طاهره جدا از کارهای خونه و خرید برای یخچال و فریزر ما و خودشون ، گاهي جور غذا درست کردن برای من و امیرمهدی رو هم مي کشید ، باباجون هم به محض برگشتن از سر کار دائم پیش امیرمهدی بود. تو اون مدت محمدمهدی هم چند بار تماس گرفته و با امیرمهدی حرف زده بود. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍