💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – نزدیک خونه ي خاله م می شه . البته اونا خونه شون تو فرعی اوله . این کوچه رو نمی دونم کدوم فرعی میشه . می خواین کروکیش رو بکشم ؟ خوشحال گفت . نوید – ممنون می شم . فرعیش رو هم خودم پیدا می کنم . فقط راه تاکسی خورش رو هم بهم بگین . سري تکون دادم و خودکاري از روي میزم برداشتم . کروکی رو براش کشیدم و کاغذ رو گرفتم طرفش. لبخندی زدم . من – بازم باید برین مصاحبه ؟ نوید – بله . باید با آقاي درستکار هم مصاحبه کنم . لبخند رو لبام ماسید . من – آقاي درستکار ؟ نوید – بله . می خوایم مصاحبه ي هردوتون رو تو یه صفحه بذاریم . تپش هاي قلبم از ریتم معمولی خارج شد . تعدادش رفت بالا . اومد پایین . کم شد . زیاد شد . یخ کردم . گرم شدم . معجزه به وقوع پیوست ....... از ساعت هفت صبح منتظر بودیم . تو خیابونی که خانوم نوید گفته بود خونه ي امیرمهدي اونجاست . من و رضوان و مهرداد . تو ماشین . منتظر بودیم تا کسی از در اون خونه بیرون بیاد و من شناساییش کنم . من و رضوان پشت نشسته بودیم و مهرداد جلو پشت فرمون . سکوتش نشون می داد کلافه ست . وقتی روز قبل مامان زنگ زد بهشون و گفت آدرس رو پیدا کردیم سریع خودشون رو رسوندن رضوان با لبخند و مهرداد با اخم هاي در هم . مهرداد هنوز هم به دیدن امیرمهدي راضی نبود . بیچاره رضوان با هر ترفندي که بلد بود ، سعی داشت آرومش کنه . بابا هم که به کل سکوت کرده بود . رضوان راست گفته بود . اینکه من یه قدم بردارم خدا هزار قدم کارم رو راه می ندازه . من با چشمام معجزه ش رو دیده بودم . با باز شدن در خونه اي که طبق آدرس ، خونه ي امیرمهدي بود ؛ هر سه نفر صاف تو جامون نشستیم . پژوي سفیدي ازش خارج شد . تموم بدنم چشم شد . نفس رفت و اومد وقتی راننده ي پژو پیاده شد .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad