#روایت_بخوانیم 8⃣4⃣4️⃣
اولین دیدار... | قسمت۲
از ذوق نمیدانیم چه کنیم. باورمان نمیشود قرار است ما هم برویم در آن حسینیه آجری که فقط در قاب تلویزیون دیدهبودیم.
روز موعود میرسد و با اتوبوس، راهی میشویم.
وارد حسینیه میشوم و مات در و دیوار:
-چقدر اینجا کوچیکه... نکنه دوتا سالنه مثل هم... ما رو آوردن سالن کوچیکه؟!
صفهای نماز را تشکیل میدهیم. از گوشه و کنار صدای شعار میآید و برای اولینبار داد میزنم:
-این همه لشگر آمده، به عشق رهبر آمده
با تکتک سلولهایم فریاد میکشم:
-ای رهبر آزاده، آمادهایم آماده
تکرار میکنم:
-حزب فقط حزب علی/ رهبر فقط سیدعلی
با تمام وجود میگویم:
-خامنهای، خمینی دیگر است/ولایتش، ولایت حیدر است.
و نمیفهمم کی چشمانم خیس میشود.
بالاخره پرده سرمهای تکان میخورد و قامت رهبر در قاب چشمانم ظاهر میشود. تند تند بلورهای اشک را پاک میکنم تا تصویر ذهنیشفاف ثبت شود.
آقا قامت میبندند و ما هم اقتدا میکنیم.
بعد نماز، بیست دقیقه حرف میزنند و تمام.
دیدن رهبر، حسن ختام تمام تردیدهاست. داغ دلم، سرد شده.
تمام شکهایی که شاید گوشه و کنار فکر و قلبم، خاک میخورد که چرا او، چرا کس دیگری نه، چرا باید سرباز باشیم؟ چه کسی گفته؟ از کجا باور کنم؟
بعد آن دیدار، باور میکنم رهبر دارم. کسی هست که بدون دلیل و واسطه، دوستش دارم.
آقایی که عشقش، محبتش، مهربانیاش تمام وجودم را لبریز کردهاست.
حالا میدانم سربازم. باید مطیع و گوش به فرمان شوم.
چند روز بعد، مسابقهای ادبی- هنری در مدرسه اعلام میشود:
-روایت دیدار
دوست دارم شرکت کنم و نمیدانم چه کنم.
قلم راه نمیرود؛ جاری نمیگردد، کلمات از هم فرار میکنند. اصلا مگر آن دیدار، از جنس ماده است که به بند ماده درآید.
صبح چهارشنبه، آخرین روز تحویل آثار میرسد. نیمساعت دیگر سرویس دمدر است. دوست ندارم دست خالی بروم، اما مغزم قفل شده.
مستأصل ماندهام که کتاب حافظ برایم چشمکی میزند.
شاید حافظ بتواند مرهمی روی دلم بگذارد و اشتیاقم را به بند بکشد.
نفس عمیق میکشم، صلوات میفرستم و او برایم میسراید:
بخت از دهانِ دوست نشانم نمیدهد
دولت خبر ز رازِ نهانم نمیدهد
از بهرِ بوسهای ز لبش جان همیدهم
اینم همیسِتانَد و آنم نمیدهد
مُردم در این فِراق و در آن پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمیدهد
زلفش کشید بادِ صبا چرخِ سِفله بین
کانجا مجالِ بادِ وَزانَم نمیدهد
چندان که بر کنار چو پرگار میشدم
دوران چو نقطه رَه به میانم نمیدهد
شِکَّر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بدعهدیِ زمانه زمانم نمیدهد
گفتم رَوَم به خواب و ببینم جمالِ دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمیدهد
غرق لذت شدم، چشمانم خیس بود و قلبم در قفسه سینه میکوبید.
قلم و دواتم حاضر است و تحریر میکنم:
از بهرِ بوسهای ز لبش جان همیدهم
اینم همیسِتانَد و آنم نمیدهد
انشاءالله سرباز ولایت تا قیامت...
✍
#مهدیه_مظفری
#مناسبتگرام
#سالروز_امامخمینی_رحمهاللهعلیه
🌀
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در
ایتا |
بله |
دیگرپیامرسانها