#تجربه_من ۹۴۰
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#قسمت_سوم
بعد از دوهفته پسرم آبله گرفت که خب چون حالش بد بود من مجبور شدم بغلش کنم و اینکه فکر میکردم تو بچگی گرفتم و حالا دیگه نمیگیرم.
شرایطم طوری بود که هر روز انقباض داشتم ولی خداروشکر به هفته ۳۶ رسیدم. وسط شرایط من، برای خواهرم هم خواستگار میومد که همش به مامانم اینا میگفتم به خاطر شرایط من کسیو رد نکنین.
دخترم از اول بارداریم کلی رزق و روزی با خودش آورد، یکیش هم این بود که خونه مون رو تونستیم کاغذ دیواری کنیم و هفته آخر بارداری من مصادف شد با تموم شدن کار خونه و تمیز کردنش که چقدر همسرم و مامانم خسته شدن بنده خداها میگفتن ای کاش حالا دردت نگیره که ما یه استراحتی بکنیم و بعد بچهت به دنیا بیاد.
روز بعد از تمیز کردن خونه من نوبت دکتر داشتم وقتی به دکتر فاصلههای دردهامو گفتم معاینه کرد و گفت سر بچه خیلی پایین اومده برو خونه استراحت کن که یکروز دیرتر هم به دنیا بیاد خیلی بهتره.
ساعت ۱۰ شب بود. دردهام شدت گرفت ولی چون دکترم گفته بود شب نمیتونه زایمان انجام بده و من هم دکتر دیگهای نمیشناختم کلی نذر و نیاز کردم که تا صبح بتونم دوام بیارم. شبش به خانواده آمادگی دادم که ممکنه نصف شب راهی بیمارستان بشیم. من هم چون از نظر آناتومی بدنم و جفت سر راهی شرایط زایمان طبیعی نداشتم، از استرس خوابم نمیبرد.
وقت اذان که شد نمازمو خوندم و به همسرم گفتم من دیگه از درد دارم میمیرم بریم بیمارستان به دوستم هم اطلاع دادم و ایشون هم با دکتر هماهنگ کردن وقتی تو بیمارستان نوار گرفتن گفتن انقباضات شدید و سریع رفتم برای زایمان وقتی بهوش اومدم درد شدید داشتم که هیچ جوره آروم نمیشد اون هم برای این بود که از شدت انقباضات دیواره رحم به شدت نازک شده بود و به سختی بخیه زده بودن
بعد به هوش اومدنم چندساعتی طول کشید که آوردنش چون بهش اکسیژن وصل کرده بودن و همون شب بخاطر ناله کردن توی nicu بستریش کردن.
نگم براتون من سزارینی با اون همه درد دیگه همه چی یادم رفته بودم و تو راهرو بیمارستان چقدر راه رفتم، فرداش هم بدون بچه با گریه اومدم خونه، چه روزای بدی بود. بچم دو روز بستری بود من با حال افتضاحم میرفتم بهش سر میزدم تا خداروشکر مرخص شد اومدیم خونه و داستان جدید ما بعد از دور روز شروع شد و من آبله مرغون گرفتم😫
همون شب که دونههام ریخت بیرون من متوجه نشدم ولی خداروشکر بچه بخاطر زردی که داشت باید تو دستگاه میبود و شیرخشک بهش میدادن که زردی بیاد پایین وقتی صبح متوجه شدم دیگه بچمو تا یک هفته بغل نکردم ولی یکه هفته پر از اضطراب از اینکه نکنه بچم بگیره گذروندم تا اینکه این روزای سخت هم گذشت🤲
پسرم خیلی سخت با بچه ی دوم کنار اومد، الان هم که ۳ماهشه هنوز بعضی موقعها میگه مامان نینی رو بذار پشت در😂😂 ولی خب شیرینیهای زیادی هم داره
من واقعا به این رسیدم که ما سر سفره این بچهها نشستیم، چون خداروشکر زندگیم الان خیلی خوبه و اینکه رزق زیارتی بچههام هم الحمدالله خیلی خوب بوده.
دلم خیلی میخواد دوتا بچه دیگه هم بیارم ولی جرات گفتنشو به همسرم اصلا ندارم چون به حدی مخالف که به وازکتومی فکر میکنه و اونهم بخاط استرسهایی که تو بارداری من میکشه وگرنه خدایی عاشق بچهاس، فعلا هم دکتر به خودم گفته بارداری بخاطر نازک بودن رحمت، خطرناکه صبر کن درمان بشی
شما هم برای من دعا کنین بتونم امر امام رو انجام بدم و سربازانی برای امام زمانم بیارم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075