۱۰۷۵ من متولد ۶۷ هستم و همسرم متولد ۶۳، هر دو در خانواده پرجمعیت به دنیا اومدیم هر کدوم ۵ تا خواهر و برادر هستیم ما در سال ۹۴ عقد کردیم، در سن ۲۶ سالگی من و ۳۰ سالگی همسرم و در سال ۹۶ عروسی کردیم و رفتیم خونه خودمون. اوایل من خیلی تمایلی به بچه داشتن نداشتم و میگفتم هنوز زوده یک سالی که گذشت اقدام کردیم برای بارداری ولی نشد. کم کم نگرانی اومد سراغ مون و این ناباروری تا ۴ سال ادامه داشت، از این دکتر به اون دکتر، آزمایش های زیاد، عکس رنگی، رفتم آزمایش ذخیره تخمدان که گفتند خیلی کمه و طب سنتی هم میرفتم و دستورات اونم انجام می‌دادم. مرکز ناباروری رفتم اونجا گفتن فقط باید ای وی اف کنید و من هم به شدت مخالف بودم، هم میترسیدم از داروهای هورمونی و بقیه چیزها ولی چاره ای نبود. کم کم داشتم از لحاظ روحی و جسمی خودم رو آماده ای وی اف میکردم، گفتم من که همه آزمایش‌ها رو رفتم‌ بذار یه چکاب کامل هم بدم کاری که هیچ دکتری به من نگفت و خدا رو شکر مشکلی نداشتم. به دکترم گفتم بهم دارو بده برای تحریک تخمک گفت نیازی نداری ولی من گفتم لطفا برام بنویسین و دکتر قبول کرد و دو ماه بعد در کمال ناباوری فهمیدم باردارم اونم دو قلو 😍😍 یه پسر و یه دختر.... من از زمان مجردی خیلی دوقلو دوست داشتم، دیگه من رو ابرا بودم. خیلی خوشحال بودم تا دوقلوها سال ۱۴۰۰ به دنیا اومدن، ما اصلا تو فامیل خودمون هم پدری هم مادری دوقلو نداریم و برای همه جالب و دوست‌داشتنی بودن بچه های من. از لحاظ اقتصادی یه برهه کمی به مشکل خوردیم ولی خدا رو شکر حل شد تا اینکه در سال ۱۴۰۲ فهمیدم خدا خواسته دوباره باردار شدم و منی که خستگی دوقلوها تو تنم مونده بود، خیلی خیلی ناراحت بودم و میخواستم بدون اینکه به کسی بگم برم سقط کنم ولی یه هفته ای صبر کردم فکر کردم گفتم بذار برم سونو ببینم‌ چی میشه رفتم سونو و فهمیدم اینم دوقلو 😳😳 دیگه واقعا نمیدونستم چیکار کنم تا ده روز فقط گریه میکردم و میگفتم دوقلو داری خیلی سخته و از طرفی هم از سقط خیلی میترسیدم. برای اینکه بچه های اول رو با سختی و کلی دوا و درمون خدا بهمون داده بود، این ناشکری بود که اینا رو که خود خدا بهمون داده رو بُکشیم. تا اینکه رفتم سونو، وقتی حرکات جنین و صدای قلبش رو دیدم و شنیدم با خودم گفتم اینا هم یک انسانن و ما چون نمی‌بینیم حق نداریم اونا رو هم بکشیم. این بچه تو شکمم با اون بچه ۲ ساله من هیچ فرقی نمیکنه، من هیچ وقت بچه ۲ ساله خودم رو نمیکشم چطور میخواستم این جنین‌ها رو سقط کنم. دیگه تا آخر بارداری کم کم باهاش کنار اومدم. الان بچه ها ۷۰ روزشون و هر روز خدا رو شکر میکنم که بچه ها رو سقط نکردم هر روز استغفار میکنم. من الان دوقلوهای جدیدم رو که دخترم هستن، خیلی دوست دارم، هر وقت می‌خندن، من کلی ذوق میکنم و قربون صدقشون میرم و سعی میکنم با بچه های بزرگترم بازی کنم و بیرون ببرمشون و برای اونا هم وقت بذارم، تا هم احساس حسادت و لجبازی در اونا کمتر بشه، هم اینکه انرژی شون تخلیه بشه. برای دوقلو های اول که مامانم میخواست سیسمونی بخرن، چون دوقلو بودن من خیلی چیزها رو نذاشتم تهیه کنن مثل کریر، روروک،تخت چون گفتم زمان کمی از این وسایل بچه ها استفاده میکنن و زود باید بذاریم کنار و ما هم که مستاجریم جا نداریم به جاش از همین وسیله ها از خواهرم و برادرم مال بچه هاشون بود، قرض گرفتم و استفاده کردم. حتی لباس های بچه خواهر،برادر و خواهرشوهرم که برای بچه هاشون کوچیک‌ شده بود، بهم دادن و استفاده کردم. برای دو قلوهای جدید هم من کلا دو دست لباس، یه پستونک،یه شیشه کلا براشون خریدم تا الان که نزدیک سه ماهه شدن هنوز از وسایل بچه های قبل استفاده میکنم. برای کمک، مامانم بنده خدا که انشالله عمر باعزت داشته باشن همیشه و در همه حال کمک میکنن. ۱۰ روز خونه مامانم می مونیم با بچه ها ۱۰ روز میریم خونه مون، مامانم میاد اونجا ولی چون خونه مون نزدیکه، مامان شب ها میرن خونه خودشون و دوباره صبح یا ظهر میان واقعا مدیون شون هستم و نمیدونم چطوری جواب محبت هاشون رو بدم. مدیریت مالی بیشتر با همسرم هست که انشالله خدا بهشون قوت بده، برای من و بچه ها چیزی کم نمی‌ذارن با اینکه مستاجر هم هستیم ولی واقعا از وقتی دوقلو های جدید به دنیا اومدن فقط برای ما برکت داشتن. در آخر هم دعا میکنم برای هر کسی که بچه نداره خدا انشالله به اون هم اولاد سالم و اهل صالح بده "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075