#تجربه_من ۱۰۹۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_دوم
کوچکترین عضو خانوادشون بالای ۲۰سال سن داشت و از اونجایی که خانه های روستایی بزرگن و باغشون متصل بهشون، خونه تا خونه فاصله زیاد بود و هیییچ بچه ایی نزدیکی ما نبود، به همین دلیل تصمیم گرفتیم برای پسرکوچولومون یه همبازی بیاریم.
وقتی ۶ماه بچه ام تموم شد و به غذا خوردن افتاد، تصمیم به بارداری مجدد کردم تا با هم بزرگ شن، خداراشکر خیلی زود لطف خدا دوباره شامل حالمون شد و پسر دومم رو باردار شدم.
خدارا شکر بارداری راحتی دارم. اما پسرم هنوز راه نیافتاده بود و ماشاالله تپل و باید بغلش میکردم یا میذاشتم تو حیات خاکی تا گل بازی کنه، خونه پدرشوهرم ۵۰۰متر بود و ۲ هکتار نخلستون، من ۷ماهه باردار و پسرم چهار دست و پا میرفت و فضا بزرگ، مدام میخواست بازی کنه، نمیتونستم تو اتاق ۶متری حبسش کنم مدام باید مواظبش می بودم و دنبالش راه میرفتم که آسیبی به خودش نزنه.
یه بار آمده بودم تو اتاقم که نفسی تازه کنم و بچه رو گذاشتم پیش عمه اش، به ربع ساعت نکشیده بود که عمه اش بدو آمد گفت کجایی که بچه سم آفت کش خورد😱. چی بگم از حالم، بچه بالا میاورد تصور کنید منطقه محروم، بیمارستان دور، نبود وسیله، مادر۷ماهه باردار و... فقط خدا میدونه منو پدرش چطوری رسوندیمش بیمارستان,، چه حرفها و طعنه ها که نشنیدم از خود پرستارها و همراه های بقیه بیمارها گرفته تا خانواده.
نتیجه آزمایشهای بچه آمد. خداراشکر که به معده بچه نرسیده بود اما گفتن برای اطمینان شب رو بستری بمونید. خداراشکر به خیر گذشت.
بلاخره وقت زایمانم رسید و خداراشکر پسردومم سال ۹۴ دنیا آمد. چون بچه هام دوتا شده بودن و هردوشون کوچیک کارام بیشتر شده بود. زحمت پخت وپز بر عهده خواهرشوهرم بود. شوهرم اصلا اهل کمک کردن نبود یعنی حتی اگر هم میخواست، حرفای بقیه نمی ذاشت😒یا سرکار بود یا اگرخونه بود پیش پدرومادرش مینشست.
بعدزایمانم به خاطر اینکه استراحتی نداشتم و نبود آرامش فکری خیلی سخت گذشت. خانواده همسرم هم به خاطر وسواس شون عاقبت گفتن تو و بچه هات تو اتاق خودتون غذا بخورید دیگه موقع غذا پیش ما نیارشون. شوهرم خواسته یا ناخواسته تحت تاثیر خانواده اش بود، نگاهمون میکرد، اما انگار ما را نمیدید.
مطمئنم عاشقمون بود، ما هم همینطور اما نمیدونستیم چرا اینطور رفتار میکنه.وقتی یه نصف روز میرفتم خونه پدرم یا شوهرم میرفت سرکار، مدام با هم تماس میگرفتیم و تحمل دوری برامون سخت بود اما وقتی پیش هم بودیم انگار که چیزی بینمون بود و ما رو از هم دور میکرد.
توایتا عضو کانال های آموزشی زیادی شدم و آنقدر مطالعه کردم که برای خودم مشاور شده بودم. واقعا هم متوجه ایرادهای زیادی تو رفتارهای خودم شدم که بلد نبودم ولی تاثیر چندانی رو رابطه مون نداشت.
سر موضوعات خیلی واهی دعوا میکردیم. دلخوشیی که داشتم دوتاپسرام بودن وقتی بازیها و شیطنتهاشونو میدیدم، غمم کمتر میشد و تحمل سختی ها را برام ممکن میکرد، حاضر بودم به خاطرشون با همه سختیها بجنگم صد البته خوشیها و خاطرات خوب تو زندگیمون هم خداراشکر زیاد بود. اغلب افراد خانواده همسرم خوب بودن باهام....
خیلی از حرفها و گله هایی که تو دلم بود، براش تو نامه مینوشتم چون نمی شد که با هم بشینیم و حرف بزنیم.
بچه هام خدا را شکریک ونیم و دونیم ساله شده بودند، به شوهرم گفتم هر موقع برامون خونه ساختی، اون وقت بچه سومو رو میاریم، اونم عشق بچه...
سهم زمین مون رو با اجازه پدرشوهرم گرفتیم و با وام و قرض و...توکل کردیم به خدا و ساختن رو شروع کردیم در همسایگی خانواده همسرم...
فقط می خواستم مستقل باشم. سه سال طول کشید تا تونستیم خونه را بسازیم. من عجله داشتم فقط درحد بالا آمدن دیوارها و سقف، دیگه حتی سیمان هم نکشیدیم، بلاخره بعد از ۵سال، خونه مونو جدا کردیم.
چه روزهای خوبی بود انگار تازه عروس بودم، خیلی خوشحال بودم. لباسهایی که برای عروسیم آماده کرده بودمو تازه داشتم میپوشیدم. (چون برادرای شوهرم بودن، همیشه باحجاب بودم). اما حالا همیشه سعی میکردم خونه ی خودمون آراسته و آرایش کرده باشم.
شوهرم کمی عوض شده بود، در واقع توجهش به ما بیشتر شده بود، خداخواست و بعد از چندماه برای بچه سوم باردار شدم. کنار هم انگار تو آسمون بودیم ولی متاسفانه هنوز هم بحث و قهر بین مون پیش میومد. خوشیمون برای بچه سوم زیادطول نکشید بچه ام بی دلیل سقط شد.
دچار کم خونی شدید شدم، پلاکتم خیلی پایین آمد بود. مجبور شدم برای مداوا برم مرکز استان مون دکتر. شوهرم همراهم بود بچه هارا میذاشتیم پیش مادرم. کلی قرص و آمپول استفاده کردم اماهیییییییچ تاثیری نداشت. تا اینکه به خاطر عدم تاثیردارو دکتر گفت باید آزمایش مغز استخوان بدی. چون مشکوک به سرطان خون هستی.
ادامه👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
eitaa.com/dotakafinist