۶۳۱ تجربه من برمیگرده به ۴ یا ۵ سالگیم از همون چهار پنج سالگی فهمیدم عاشق بچه هستم، تمام مدت تو خونه داشتم عروسک بازی می‌کردم و تو جمعه های مهمونی، بچه های عمو و داییمو ساعتها رو پا میخوابوندم طوری که پاهام سیاه می‌شد از درد و اینقدم متعهد بود که بهم اعتماد می‌کردن بچه هاشون روی پای من بخوابن و من مواظبشون باشم. اصلا حوصله ی بازی های دیگه رو نداشتم عاشق بچه بودم فقط. ولی خب چون فرزند آخر بودم تنها امیدم این بود که خواهرم زودتر بچه دار بشه ولی از شانس بده من درست همون موقع رفتن یه شهر دیگه ماموریت. هر چی بزرگتر میشدم عطشم بیشتر میشد تا جایی که تو ۱۳ یا ۱۴ سالگی واقعا به ازدواج فکر می‌کردم که زودتر خودم بچه دار بشم ولی خانوادم مطلقا اجازه نمی‌دادن و می‌گفتن اول باید یه دانشگاه خوب قبول بشی، منم خیلی درسخون بودم که با تمام وجود درس خوندم و دانشگاه تهران قبول شدم الان دیگه فقط دوست داشتم با یه روحانی ازدواج کنم که دیگه خیالم راحت باشه همسرمم مطیع امر خداس و همفکر من برای سریع بچه دار شدن. چون معمولا دانشگاهی ها بیشتر به درسشون و گرفتن پایان نامه و این چیزا فکر می‌کردن. خلاصه که صمیمی ترین دوست برادرم با اینکه نه حوزوی بود نه دانشگاهی دل منو برد☺️فقط دو ماه عقد بودیم، تصمیم داشتیم سریع بریم سره زندگیمون که زودتر بچه بیاریم. من هفته بعد عروسیم رفتم دکتر واسه چکاپ که کارا زودتر انجام بشه. حتی اسم بچه ها و جای گذاشتن سیسمونی رو بهش فک کرده بودیم. که تو همون اولین آزمایشا فهمیدیم هر دوتامون مشکل داریم.😔 هر دکتر و دوایی بگید کردیم. من هرروز که علاقه ام به بچه بیشتر می‌شد، کمتر نتیجه می‌گرفتم. همسرم همراهی می‌کرد و با مهربونی دلداریم می‌داد، بچه های خواهرشوهر و برادرشوهرامو میخواستم بخورم😁 اینقد دوسشون داشتم. که بالاخره با کلی دوا درمون خدا نظر کرد و جواب آزمایشم مثبت شد. خوشحالیمون کمتر از یک ماه دوام نداشت و بچه مون قلب نداشت😭 تمام دنیا روسرمون خراب شد. روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم تنها چیزی که میتونست مارو به زندگی برگردونه این بود که اگه یه بار بچه دار شدیم، بازم میشیم. ولی همون کورتاژ و ضربه روحی کاره خودشو کرده بود. اصلا انگار نمیشود که نمیشود که نمی‌شود. بازم درمان رو شروع کردیم ولی بی حوصله که هربار یه چیزی میشد و به در بسته می‌خوردیم. دکتر خیلی معروفی هست که میگن اون حرفه آخرو می‌زنه، پناه برخدا که یه موقع چقد آدم احمق میشه. رفتیم پیشش گفت شما به هیچ عنوان بچه دار نمیشید. و علتش هم فقط آقاس😔😭 حالا دیگه همسر مهربون و دوست داشتنی من تبدیل شده بود به یه آدم خشن و بداخلاق که همش بهانه گیری می‌کرد. منکه خودم از نگاه ها و حرف و حدیثا و حسرت کشیدنا خسته بودم. دیگه واقعا توان سختیگری های همسرمو نداشتم با وجود عشق و علاقه ای که بینمون بود چندبار تصمیم داشت طلاقم بده بخاطر اینکه فکر می‌کرد من حق دارم مادر بشم😭😭 ولی من واقعا همسرمو دوست داشتم بخصوص که تو اون سالا سعی می‌کرد درکم کنه و نذاره کمبودی جز وجود بچه رو حس کنم. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075