«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 16
_ می خواستم بگم نیم ساعت دیگه من و کوثر و طاهره می خوایم بریم
پارک سر چهار راه. تو هم میای؟
_ فریبا نیست؟
_ نه. گفت می خوان برن مهمونی.
_ کدوم مهمونی؟ هنوز که عید نشده؟
_ چمیدونم.
طاهره و فریبا هم دوستامونن.
_ ثمین نیست؟!
_چی میگی؟ اصن مگه من اسمی از اون بردم؟!
_ نشه بیام ببینم ثمین هم هست می خواستین حرصم و در بیارین؟
_ نه بابا... تو فکر کن یه درصد.
_ باشه پس منم میام. مامان و الهه خونه ی همسایمون هاجر خانومن.
فرداشب عروسیِ دخترش هست.
_ چه باحال شب عید...
_ اوهوم.گفتی نیم ساعت دیگه؟
_ آره آره
_کاری نداری؟
_نه، خدافظ.
_خدافظ.
بعد گوشی رو گذاشتم سرجاش.
نگاهی به ساعت کردم.
04:10هست.
04:40باید باشم پارک.
رفتم تو اتاق تا حاضرشم...
ادامه دارد...
✍️نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv