«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 27
از زبان راحله:
مامان که رو مبل نشسته بود داد زد :
_راحله جان! چایی رو بیار.
عمه: چایی خواستگاری خوردن داره.
سینی رو از رو اپن بلند کردم.
لرزش دستام نمیزاره تعادلم رو حفظ کنم...
رفتم تو پذیرایی. اولین نفر عمه هست...
سینی رو گرفتم جلوش...
دومین نفر مرضیه...
سومی... چهارمی... پنجمی...
رسیدم به مجتبی...
لرزش دستام بیشتر شد. سینی چایی افتاد رو زمین و استکان ها شکستن...
نشستم رو زمین و سریع شیشه شکسته ها رو جمعشون کردم و ریختم تو سینی...
سینی رو بلند کردم و بردم تو آشپزخونه.
عمه:اشکال نداره. رفع بلاست.
راضیه با خنده گفت :
خداروشکر چایی رو مجتبی نریخت.
روم نمیشه تو صورت بقیه نگاه کنم...
نزدیکِ گریَم بگیره...
دویدم رفتم تو اتاقم و در و بستم.
مامان :راحله! کجا رفتی؟!
عمه :فکر کنم بد موقع مزاحم شدیم.
مامان :نه. این چه حرفیه؟ مراحمین. نمیدونم یهو چِش شد؟!
ادامه دارد...
✍نویسنده:فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv