«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 36 چند ثانیه بعد الهه در اتاقش و باز کرد و اومد تو حال پیش ما. الهه:مامان؟ چیشده؟ اشکام و پاک کردم و رو به الهه گفتم : _مجتبی شهید شده... الهه:تسلیت میگم آبجی... بعد لبخندی به الهه زدم و دویدم و رفتم تو بغلش. انگار حالا که مجتبی شهید شده دلم می خواد همرو بغل کنم... آخه خیلی افسرده شدم... یهو صدای جیغ یه زن از نزدیکی خونمون اومد... مامان:باز که دعوا افتادن! راحله:کیا؟ مامان:نجمه و شوهرش نجمه دختر همسایمون هاجر خانومه. همونیِ که مامان واسه کمک کردن برای مراسم عروسیش رفت خونشون. راحله:مگه باهم مشکل دارن؟ مامان :از اولشم همین بود... ادامه دارد... ✍نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv