🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📕 قسمت ۳۷ راوی: مجید کریمی 🌿"انگشتر" شخصيت عجيبي داشت، در مواقع شوخي و خنده سنگ تمام ميگذاشت اما از حد خارج نميشد فراموش نميكنم، در قرارگاه كه بوديم سربازها بيشتر در كنار سيدبودند. او هم سعي ميكرد از اين موقعيت استفاده كند،يك شب در كنار سيد و سربازها نشسته بوديم. شروع كرد خاطرات خنده دار دوران جنگ و رزمنده ها را تعريف كرد. همه ميخنديدند،در پایان رو به من كرد و گفت:((خب حالا، مجيد جان حمد و سوره ات را بخوان!))شروع كردم به خواندن. بعد به سرباز بغل دستي اش گفت:((حالا شما هم بخوان و همين طور بقيه ...))سيد كاغذي در دست داشت و مطالبي روي آن مينوشت، روز بعد هر جا كه يكي ازسربازها را تنها گير مي آورد با خوشرويي ایرادات حمد و سوره اش را يادآور ميشد! به كارهاي سيد دقت ميكردم. كارهايش هميشه بي عيب و نقص بود. كاري نميكرد كه كسي ضايع شود. حرمت همه را داشت، حتی سربازان بی سواد! 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 در ايامي كه جهت دوره تكميلي تداوم آموزش به تهران آمده بوديم هميشه با هم بوديم،يك روز جمعه به حمام عمومی دانشکده رفتيم. تا جايي كه من به ياد دارم هيچ گاه غسل جمعه سيد ترك نشده بود. ميگفت:((اگه آب دبه اي هزار تومن هم بشه حاضرم پول بدم، اما غسل جمعه من ترك نشه.))حمام عمومي بود. در كنار حوض نشستيم و مشغول شستن شديم. سيد دوباره سر شوخي را بازكرد. يك بار آب سرد به طرف ما ميپاشيد. يك بار آب داغ و ...خلاصه بساط خنده به راه بود. ما هم بيكار نبوديم! یک بار وقتي سيد مشغول شستن خودش بود يك لگن آب يخ به طرف سيد پاشيدم. سيد متوجه شد و جا خالي داد اما اتفاق بدي افتاد!سيد انگشترهايش را درآورده و كنار حوض حمام گذاشته بود. بعد از اينكه آب را پاشيدم با تعجب ديدم رنگ از چهره سيد پريد. او به دنبال انگشترهايش ميگشت! سيد چند تا انگشتر داشت. يكي از آنها از بقيه زيباتر بود. بعد از مدتي فهميدم که ظاهرا این انگشتر هدیه ازدواج سيد است. آن انگشتركه سيد خيلي به آن علاقه داشت رفته بود. شدت آب، آن را به داخل چاه برده بود. ديگر كاري نميشد كرد. حتي با مسئول حمام هم صحبت كرديم اما بي فايده بود،به شوخي گفتم:(( اين به دليل دلبستگي تو بود،تو نبايد به مال دنيا دل ببندي.))گفت:((راست ميگي. ولي اين هديه همسرم بود؛ خانمي كه ذريه حضرت زهرا(س) است. اگر بفهمد كه همين اوايل زندگي هديه اش را گم كردم بد ميشود.)) خلاصه روز بعد به همراه او براي مرخصي راهي مازندران شديم. درحالي كه جاي خالي انگشتر در دست سيد كاملا مشخص بود. هنوز ناراحتی را در چهره اش حس ميکردم. او به منزلشان رفت و من هم راهي بابلسر شدم. دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروي سپاه راهي تهران شديم. خيلي خسته بودم، سرم را گذاشتم روي شانه سيد، خواب چشمانم را گرفته بود،چشمانم در حال بسته شدن بود كه يكباره نگاهم به دست سيد افتاد. خواب از سرم پريد! سرم را یکباره بلند کردم. دستش را در دستانم گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم:((اين همون انگشتره!!)) خیلی آهسته گفت:((آروم باش.))دوباره به انگشتر خيره شدم. خودِ خودش بود من ديده بودم كه يك بار سيد به زمين خورد و گوشة نگين اين انگشتر پريد. بعد هم ديده بودم كه همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. هيچ راهي هم براي پيدا كردن مجدد آن نبود.حالا همان انگشتر در دستان سيد قرار داشت!! با تعجب گفتم:((تو رو خدا بگو چي شده؟!)) هرچه اصرار كردم بي فايده بود. سيد حرف نميزد، مرتب ميخواست موضوع بحث را عوض كند اما اين موضوعي نبود كه به سادگي بتوان از كنارش گذشت!راهش را بلد بودم. وقتي رسيديم تهران و اطراف ما خلوت شد به چهره او خیره شدم. بعد سيد را به حق مادرش قسم دادم!كمي مكث كرد. به من نگاه کرد و گفت:((چيزي كه ميگويم تا زنده هستم جايي نقل نكن، حتي اگر توانستي، بعد از من هم به كسي نگو؛ چون تو را به خرافه گويي و ... متهم ميكنند.))وقتي آن شب از هم جدا شديم. من با ناراحتي به خانه رفتم. مراقب بودم همسرم دستم را نبيند. قبل از خواب به مادرم متوسل شدم. گفتم:((مادر جان، بيا و آبروي مرا بخر!))بعد هم طبق معمول سوره واقعه را خواندم و خوابيدم. نيمه شب بود كه براي نماز شب بيدار شدم. مفاتيح من بالای سرم بود. مسواك و تنها انگشترم را روي آن گذاشته بودم. موقع برخواستن مفاتيح را برداشتم و به بيرون اتاق رفتم، وضو گرفتم و آماده نماز شب شدم قبل از نماز به سمت مفاتيح رفتم تا انگشترم را در دست كنم.يكباره و با تعجب ديدم كه دو انگشتر روي مفاتيح است!! وقتي با تعجب ديدم انگشتري كه در حمام دانشکده تهران گم شده بود روي مفاتيح قرار داشت! با همان نگيني كه گوشه اش پريده بود، نميداني چه حالي داشتم. ♻️... 🆔 @Ebrahimhadi 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺