🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📕 قسمت ۳۸ راوی: همسرِ شهید 🌿"فراز و نشیب ها" هر كسی اول زندگی با سختی هایی رو به رو است. اصلاً شروع هر زندگی با سختی است.اختلاف سليقه هايي وجود دارد كه البته عادی است ؛ چون دو نفری كه با هم ازدواج ميكنند ازدو فرهنگ و خانواده متفاوت هستند.موضوع مهم اين است كه دراين مواقع دو نفر خود را به طبع يكديگر در آورند. به خصوص اگرهمسر روحیه های مانند سيد داشته باشد.حقوق پاسداری او كم بود. از آن حقوق بايد اجاره خانه ميداديم،امورات خانه را هم ميگذرانديم. سيد بسيار انفاق ميكرد.اگر هم نميتوانست كمک مالی به كسی كند، از لحاظ فكری ياری ميرساند. به او ميگفتم:((آقا ، تعادل را رعايت كنيد.)) ميگفت: ((خداوندخودش روزی رسان است بايد انفاق كنيم، حتی اگر زياد هم نداشته باشيم.)) حقيقتاً پولی كه سيد به خانه می آورد بركت داشت. اگر مسئله و مشكلی پيش می آمد، به من نميگفت. علت را كه ميپرسيدم ميگفت: ((زن ها انسان های حساس و با عاطفه ای هستند ، نميخواهم ذهن شما را درگير كنم و باعث ناراحتی شما شوم.)) در برابر مشكلات و گرفتاری ها منطقی برخوردميكرد.بهترين راه حل راانتخاب ميكرد. هر گاه فكرش به جايی نميرسيد، به مسجد جامع ميرفت و دو ركعت نماز ميخواند و از خدا كمک ميگرفت.ميگفت: ((اگر به مشكلی برخورد كردی ، بهترين راه اين است كه نماز بخوانی و از خدا كمک بگيری و توسل داشته باشی . آنوقت خدا هم راه را به شما نشان ميدهد.))سخت ترين لحظات زندگی زمانی بود كه بيمار ميشد . ماه دی ، ماه عجيبی بود جالب آنكه يازدهم دی روزتولدش بود. در دی ماه ازدواج كرديم ودخترمان هم هشتم دی به دنيا آمد و سيد در يازدهم دی شهيد شد.آخرين بار كه مريض شد وقتی بود كه از مراسم دعای توسل برميگشت. بیشتر وقت ها ساعت دوازده شب برميگشت. آن شب با حال عجيبی به خانه برگشت. به اوگفتم:((امشب چه خبر شده؟)) گفت: ((احساس عجيبی دارم.)) تا به حال او را اينگونه نديده بودم ميگفت: ((آقا امضا كردند. ديگر دارم ميرم.)) بعد گفت به يكی از دوستانش زنگ بزنم و بگويم كه با او كار دارد. نزديک صبح ، خيلی تب كرده بود.ميخواستم مرخصی بگيرم كه او قبول نكرد .گفت :((دوستم می آيد و مرا به دكتر ميرساند.)) قبل از آنكه دوستش او را به بيمارستان ببرد،غسل شهادت كرد. به او هم گفته بود:((آقا آمده و پرونده ام را امضا كرده!)) وقتی ميخواستند او را به بیمارستان ببرند ميگفت:((این آخرین باری است که شما را اذیت ميکنم.))يک هفته بعد هم شهيدشد.هميشه به خودم دلداری ميدادم.همان سال اول ازدواج ميگفتم: ((ان شا الله پنجاه سال با هم زندگی ميكنيم . اماسيدميگفت:((بگذار حالا پنج سال با هم باشيم، بقيه اش طلبت.)) هيچ وقت فكر نميكردم اينقدر سریع ازپيش ما برود. زهرا پنج سال بيشتر نداشت كه پدرش شهيد شد. برای او شهادت پدرش ناباورانه بود. بُهت راميتوانستم در چشمانش ببينم. برای پدرش خيلی دلتنگی ميكرد. عيدهاكه ميشد گريه ميكرد. زهرا قبل ازامتحاناتش سر مزار پدرش ميرفت و از او كمک ميگرفت. به او ميگفت:((من تلاش ميكنم ولی پدر، تو هم برای من دعا كن.)) ♻️... 🆔 @Ebrahimhadi 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺