💞
#رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت هجدهم
رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد توی خانه نبود.
اگر هم بود خیلی سختگیری میکرد. چند بار خواست به بچه ها دیکته بگوید، همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت. مدرسه بچه ها پگاهی به مناسبت های مختلف از ایوب دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی کند.
روز جانباز را قبول نمیکرد. میگفت: من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز حضرت عباس است که جانش را داد.
از طرف بنیاد، جانبازها را حج میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند. ایوب فوری اسم آقاجون را داد. وقتی برگشت گفت: باید بفرستمت بروی ببینی.
گفتم: حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی. بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجا تا کجا.
برایم پارچه اورده بود و لوازم ارایش. هدی بیشتر از من، از آن استفاده میکرد، با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ میکرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب مینشست. ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد: شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن.
هدی را فرستاده بودم جشن تولد، خانه عمه اش. از وقتی برگشته بود یکجا بند نبود. میرفت و می امد، من را نگاه میکرد.
میخواست حرفی بزند، ولی منصرف میشد و دوباره توی خانه راه میرفت.
-چی شده هدی جان؟ چی میخواهی بگویی؟
ایستاد و اخم کرد،
_من نوار میخواهم، دلم میخواهد برقصم. میخواهم مثل دوست هایم لاک بزنم.
جلوی خنده ام را گرفتم،
_خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم، ببینم چه میگوید.
ایوب فقط گفت،
_چشمم روشن.
و هدی را صدا زد،
_برایت میخرم بابا ولی دوتا شرط دارد. اول اینکه نمازت قضا نشود و دوم اینکه هیچ نامحرمی دستت را نبیند.
از خانه رفت بیرون و با دو تا نوار کاست و شعر و اهنگ ترکی برگشت. آنها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت _بفرما، حالا ببینم چقدر میخواهی برقصی.
دوتا لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود.
دو سه روز صدای آهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود. چند روز بعد هم خودش نوارها را جمع کرد و توی کمدش قایم کرد.
برای هر نماز، با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش. بعد از وضو دوباره لاک میزد و صبر میکرد تا نماز بعدی. وقتی هم که توی کوچه میرفت، ایوب منتظرش میماند تا خوب لاک هایش را پاک کند.
بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه یادگاری ها.
توی خیابان، ایوب خانم ها را به هدی نشان میداد،
_از کدام بیشتر خوشت می آید؟
هدی به دختر های چادری اشاره میکرد و ایوب محکم هدی را میبوسید.
#ادامه_دارد...
🇮🇷
@ebrahimhadi