🍃🌷 ﷽ 💑 ما ثابت می‌کنیم مذهبیا عاشقترن👌 📚 قسمت بیستم 🎬 به چشم من که منوچهر یه مومن واقعی بود، سید بودنش به جا... می‌دیدم حساب و کتاب کردنش رو... منطقه که می‌رفتیم ، نصف پول بنزین رو حساب می کرد، می داد به جمشید. جمشید هم سپاهی بود. استهلاك ماشین رو هم حساب می‌کرد ... می‌گفتم : "تو که براي ماموریت اومدي و باید برمیگشتی. حالا من هم با تو برمی‌گردم . چه فرقی داره؟" می‌گفت : "فرق داره ". زیادي سخت می گرفت تا اونجا که میتونست، جیره اش رو نمی‌گرفت ... بیشتر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردي... توي دزفول یکی از لباسهاي پلنگیش رو که رنگ و روش رفته بود، برای علی درست کردم. اول که دید خوشش اومد، ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده، عصبانی شد. ندیده بودم اینقدر عصبانی شه ... گفت: "مال بیت الماله چرا اسراف کردي؟" گفتم: "مال تو بود". گفت: "الان جنگه. اون لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیشتر از اینا دلسوز باشیم ". لباسهاش جاي وصله نداشت. وقتی چاره اي نبود و باید مینداختمشون دور، دکمه هاشو می کند می‌گفت : "به درد می خورن". سفارش می کرد حتی ته دیگها رو هم دور نریزم. بذارم پرنده ها بخورن. برای اینکه چربی ته دیگ مریضشون نکنه یه پیت روغن رو مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بودم. ته دیگها رو توي آب خیس می‌کردم ، میذاشتم چربی هاش بره، میذاشتم براي پرنده ها. توي دزفول دیگه تنها نبودیم. آقاي پازوکی و خانمش اومدن پیش ما، طبقه بالا آقاي صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش رو آورده بود دزفول، آقاي نامی، کریمی، ملکی، عبادیان، ربانی و ترابیان هم خونواده هاشون را آوردن اونجا... هر دو خونواده یه خونه گرفته بودن... مردها که بیشتر اوقات نبودن. ما خانمها با هم ایاق شده بودیم یه روز در میون دور هم جمع می‌شدیم ، هر دفعه خونه یکی... یه عده از خونواده ها اندیمشک بودنن، محوطه ي شهید کلانتري. اونا هم کم کم به جمعمون اضافه می شدن... از علی می‌پرسیدم : "چند تا خاله داري؟" می‌گفت : "یه لشکر"!! می‌پرسیدم : "چند تا عمو داري؟" می‌گفت : "یه لشکر"! ... 📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق ✍نویسنده:مریم برادران 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 لطفاً کانال هشت بهشت را به دوستان خوبتون معرفی کنید @eightparadise