🍃🌷 ﷽ قسمت نهم نهم مرداد زنگ زد. سالگرد ازدواج‌مان بود. مادرم از حال و روزم به محسن شکایت کرد. گوشی را که گرفتم گفت: «عزیزم، آروم باش. به خودت برس. ببین من این‌جا به خودم می‌رسم. زهراجان، میام برات جبران می‌کنم. فقط آروم باش.» چند ساعت مانده به اسارتش برای بار آخر تماس گرفت. گفت: «زهرا، خیلی دلم واسه‌تون تنگ شده. واسه دیدن‌تون دل تو دلم نیست. دیگه دلم نمی‌خواد بمونم. می‌خوام برگردم.» فردا صبحش رفتم دستی به سر و روی خانه‌مان بکشم و برای آمدن محسن آماده شوم. سر راه رفتم بانک. کارت بانکی محسن مشکل پیدا کرده بود و باید تعویض می‌شد. قبل از رفتنش رفتیم و مرا صاحب امضا کرد. توی بانک بودم که پیام اسارت محسن آمد روی تلگرام. عکس که باز شد، مغزم قفل كرد. چیزی را که می‌دیدم باور نمی‌کردم. فکر می‌کردم شوخی است، اما وقتی نگاهم روی برچسب سینه‌اش چرخید، انگار زمین و زمان روی سرم خراب شد. علی از بغلم افتاد. خودش بود. نگاهش را می‌شناختم. خودِ محسن بود. فقط می‌زدم توی سرم که: «خدایا! حالا چی کار کنم؟» آقایی كه بیست و چند روز پیش برای حق امضا از محسن و من عکس انداخته بود پشت باجه بود. مرا شناخت. آن روز محسن آن‌قدر سر به سرش گذاشته بود که مطمئن بودم فراموشش نکرده. گوشی را گرفتم طرفش و فریاد زدم: «نگاه کن! این شوهر منه؟ این محسن منه؟» شاید سخت‌ترین روز عمرم همان روز بود. رفتم خانه. پیراهن محسن را پهن کردم روی زمین و سرم را گذاشتم روی آستین پیراهنش. حالم بد بود. انگار بند بند وجودم داشت از هم جدا می‌شد. محسن که کتک می‌خورد، دردش توی وجودم می‌پیچید. قلبم تیر می‌کشید. انگار همه ناخن‌هایم را با هم می‌کشیدند. حتی بعد از شهادتش نمی‌دانم با پیکرش چه می‌کردند، اما بدن من به‌شدت می‌لرزید. فقط وقتی که محسن دفن شد این دردها آرام گرفت. بامداد روز چهارشنبه خبر شهادتش رسید. عکس پیکر بی‌سرش را که نشانم دادند بی‌تاب شدم. صدایش پیچید توی گوشم: «عزیزم، صبور باش. هرچی زجر بیش‌تر، اجر بیش‌تر.» 👇 💖 @eightparadise