☀️ ۱۴ ☀️پسرم مرا نشناخت ! 💠 یک روز پسرم را که دو ساله بود ، به آوردند. یکی از سربازان دوان دوان آمد و گفت: پسر شما را آورده اند . به درِ زندان نگاه انداختم ، دیدم یکی از افسران مصطفی را بغل گرفته و به سوی من می آید. مصطفی را گرفتم و بوسیدم . کودک ، به علت این که مدتی طولانی از او دور بودم ، مرا نشناخت . لذا با چهره ای گرفته و اخم کرده و حیرت زده به من می نگریست سپس زد زیر گریه به شدت می گریست نتوانستم او را آرام کنند لذا او را دوباره به افسر دادم تا به همسرم و بقیه - که اجازه دیدار با من را نداشتند - بازگرداند . این امر به قدری مرا ساخت که تا چند روز بعد نیز همچنان دل آزرده بودم . 📚 ص 151 فصل نهم - کاخ سفید ☀️نشر با منبع ☀️جامعترین کانال معرفی امام خامنه ای ☀️ @emamkhameneii