عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هشتم #خانومہ_شیطونہ_من داشتم کف بازی میکر
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ بعد اینکه قشنگ خنده هامون و کردیم با کمک هم آشپز خونه و تمیز کردیم بعد تموم شدن کارمون بابک رفت تا استراحت کنه منم انقدر خسته بودم که تا سرم به بالش رسید بیهوش شدم با صدای آرامش بخش اذان از خواب بیدار شدم بعد وضو گرفتن جانماز آبی قشنگم که بابک از سوریه برام آورده بود و پهن کردم چادرم و سر کردم و شروع کردم از ته دلم نماز خوندن وقتی نمازم و تموم کردم از اتاق رفتم بیرون صدای مامان از توسالن میومد فکر کنم داشت با تلفن حرف میزد کنجکاو شدم ببینم با کی داره حرف میزنه رفتم و کنارش نشستم مامان: این چه حرفیه عزیزم با حامد حرف میزنم و بهتون خبر میدم ....... باش فعلا یاعلی وقتی حرف زدنش تموم برگشت طرف من وقتی دید دارم با کنجکاوی نگاهش میکنم خندید و گفت: چیه چرا اینطوری نگاهم میکنی؟🤨 من: کی بود ؟ مامان: خانم ابراهیمی چشمام گرد شد 😳 من: چیکار داشت مامان همونجور که داشت بلند میشد گفت: هیچی زنگ زده بود تورو برای پسرش آرمان خاستگاری کرد من: چییییییییی😳 مامان: چیه چرا جیغ میزنی 😐 من: مامان من هنوز بچه ام بعدش من هیچ علاقه ای بهش ندارم و فقط مثل بابکه برام مامان: حالا نگفتم که بیا و بهش جواب مثبت بده هنوز قرار با بابات حرف بزنم من: خلاصه گفتم بدونید از همین الان جواب من منفیه .... راستی مامان ، میخوام با فاطمه برم خرید مامان: باش برو ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️