✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_54
محمد:
صدای پر قدرت کوبیده شدن کفش روی کاشی های راهرو نشان از آمدن علی میداد.
قبل از رسیدنشان به اتاق، کاغذ زیر دستم را امضا کردم و گذاشتم گوشهی میز.
سریع پوشهی سبز رنگ را از میان پوشههای دیگر جدا کردم و از اتاق بیرون آمدم.
بیرون آمدن من همزمان شد با رسیدن علی و کامیار
بیتفاوت به من وارد اتاق جلسات شدند؛ من هم پلههارا یکی دوتا کردم و خودم را به جلسه رساندم.
به محض ورود نگاه گذرایی به چند نفری که پشت میز نشسته بودند انداختم.
چند خانم که صورت دو نفر از آنها به خاطر پایین بودن سرشان معلوم نبود و سرهنگ، به علاوهی نیروهای اصلی و فرماندهان گروههای مختلف ستاد
دستی به ریشم کشیدم و کنار سرهنگ جا خوش کردم.
به اواسط جلسه که رسیدیم سرهنگ گفت
_در رابطه با سامانهی ستاد یه توضیحاتی باید داده بشه
شماهم بالافاصله به بقیه خبررسانی کنید که بیشتر از این مشکل به وجود نیاد
از گروه سایبری اومدن برا همین موضوع
درخدمتیم خانم نجمی...
با شنیدن اسمش، متعجب خط نگاه سرهنگ را گرفتم
واقعا اینجا بود...
_به نام خدا...
دیروز این مورد رو به من گزارش دادن.
بعد یه مدت تحقیق و چند ساعت وقت گذاشتن تونستم یک تفاوت بین سایت جعلی و اصلی پیدا کنم که خیلی سادهاس.
با کنترلِ نمایشگر صفحه را باز کرد و گفت
_از این به بعد اگر پیامکی براتون اومد اولین کاری که تو سایت انجام میدید اینه که کدملی خودتون رو وارد کنید.
اگر شمارو شناسایی کرد و اسمتون رو آورد یعنی سایت اصلی ستاده
ولی اگر ازتون خواست اسم رو هم خودتون وارد کنید سریعا از سایت خارج بشید و مسدودش کنید
غیر از اینکه اطلاعات معمولی شمارو داره میتونه اطلاعات شخصی لپ تاپ و هرچیزی که بهش وصل میشه رو سرقت کنه!
واما کسایی که وارد سایت شدن...
بالافاصله هارد رو ازش جدا کنید و به تنظیمات کارخونه برش گردونید
من پیگیری میکنم انشاءالله که مشکل جدی پیش نیاد...
_خیلی ممنون
پایان جلسه...
نگاهم را از صورت خانم نجمی گرفتم و به علی دادم که زیر لب با کامیار پچ پچ میکرد.
آرام آرام دردم شروع شد دردی که خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم
علی:
_الان اگه بهم طعنه نزنه اسممو عوض میکنم...این کار بود تو کردی؟ منو آوردی اینجا که چی بشه
دستم را جلوی دهانم گرفتم و آرام گفتم
_نه که با استعفات موافقت کردن...تو حالا حالاها ور دل محمد حیدری...
_آخ آخ گفتی! من که از دست این کلافه شدم.
یکلحظه متوجه محمد حیدر شدم که نگاهش را به ما دوخته بود.
از کامیار فاصله گرفتم و ایستادم.
دلم پر بود ولی دلم به حالش سوخت.
نمیدانم چرا ولی رنگش مثل سفیدی دیوار پریده بود.
آرام آرام یاد چند سال قبل افتادم.
به قلــــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/866618
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨