🌒
#نقطه_صفر
پارت ۸
ماندهام چه کنم...
چارهای ندارم؛ سلمان مسافرخانه را میشناسد.
هیچ چیز بدتر از این نیست که تکلیفت را ندانی.
نم باران که روی صورتم مینشیند قدمهایم را تند میکنم.
حس کسی را دارم که به سوی قتلگاهش قدم برمیدارد!
کنار خیابان میایستم و سوار اولین تاکسی میشوم.
سرم را به شیشه تکیه میدهم.
_دخترم حالت خوبه؟!
احتمالا متوجه زخم گوشهی ابرویم شده.
به یک خوبم اکتفا میکنم.
احتمالا خودش فهمیده تمایلی به جواب دادن ندارم.
بعد از بیست دقیقه مقابل کوچهی چیچک نگه میدارد.
کرایه را پرداخت میکنم و پیاده میشوم.
چشمم به خانهها میافتد.
به درختانی که خط و خراشِ هنرمندانهی من و همبازیهایم روی آنها حک شده.
دلم تنگ است!
چقدر میتوانستم زندگی کنم و نکردم...
با این توقف نچندان طولانی زیر باران خیس شدهام.
به سمت درِ خانه میروم.
یادم است مادر همیشه یک کلید، زیر سنگِ کنار در میگذاشت تا اگر کسی کلید نداشت پشت در نماند.
در را که باز میکنم گوشیِ لمسیام زنگ میخورد.
_جانم مهدی؟!
صدای مضطربش حالم را دگرگون میکند.
_الو...معصومه برگرد خونه...روحینا از سر شب تب کرده؛ بهونهی تورو میگیره...
میخواهم در را ببندم که پایی مانع میشود!
قلبم شروع میکند به کوبیدن.
سلمان است.
انگشت اشارهاش را به حالت سکوت مقابل لبش نگه میدارد.
_ادامه بده...
آرام، طوری که صدایم نلرزد میگویم.
_داداش...از روحینا مراقبت کن؛ میسپارش به تو چون میدونم واقعا مراقبشی...
شاید این آخرین تماسم باشه!
بهش بگو مادرش هیچ کار گناهی نکرد...
و بالافاصله قطع میکنم.
میخواهد داخل حیاط پا بذارد که به در ضربه میزنم.
_بزا بیام تو...میخوام حرف بزنم.
همانطور که سعی در بستنِ در دارم اخم میکنم.
_من حرفی باهات ندارم. دست از سرم بردار لعنتی!
🌿بهقلـــــــم فاطمه بیاتے