مادر بزرگت که رفت مهمانی خدا، پدرت تنها شد. همان روزها بود که داشتند شروع میشدند مدرسهها. پدربزرگات که از رفتن مادربزرگات به مهمانی خدا ناراحت بود...
- "چرا ناراحت بود عمو؟! به مهمانی خدا رفتن مگر بد است؟!"
- "نه عمو... بد نیست. اما وقتی یک نفر میرود مهمانی خدا، دیگر بر نمیگردد."
- "چرا؟!"
- "وقتی یک نفر میرود مهمانی خدا، آنقدر آنجا بهش خوش میگذرد که دیگر بر نمیگردد."
خب... چه میگفتم؟! اها. پدربزرگات که از رفتن مادربزرگات ناراحت بود، اصلا یادش نبود که پدرت باید از امسال برود مدرسه... مادر من به پدربزرگات گفت که پسرش، یعنی پدرت را بفرستد مدرسه... پدربزرگات پدرت را ثبت نام مدرسهای کرد. سی و سه سال پیش بود... پدربزرگات بعد از چند ماه دوباره ازدواج کرد. پدرت و خواهر برادرهایش چهار پنج تایی میشدند و پدربزرگات از پسشان بر نمیآمد. به خاطر همین هم یک مادر دیگر برای پدرت و خواهر و برادرهایش آورد. پدرت اما با مادر جدیدش کنار نیامد. برای نهار و شام و حتی گاهی شبها، برای خواب میآمد خانهی ما. من تنها بودم. تک و تنها... خواهر و برادری نداشتم. مادرم از پدرت خوشش میآمد. مثل من دوستش داشت. اولهاش کمی حسودی میکردم. اما بعد دیدم اگر پدرت نباشد من باز تنها میشوم. پدربزرگات که میدید پسرش توی خانهی ما خوشحال است و مهمانی رفتن مادرش... همان مهمانی خدا میگویم... مهمانی رفتن مادرش را دارد یادش میرود، مشکلی با رفت و آمدمان نداشت... همانجا دوستی و بهتر است بگویم برادری من و پدرت شروع شد...
#مهمانی📕
#قسمت2
#مهدینار🖋♣️
@ezdehameeshgh