#قسمت_پنجم°°°
امیر
صندلی ها رو مرتب کرده بودن اما من با یه متر افتاده بودم بین اونا که فاطه بین شونو چک کنم. حاج اقا احمدی مثل هر شب برنامه های امشبو 10 بار دوره کرد.
_:(( حاجی درسته خیالت راحت.))
حاج اقا:(( خدا کنه مشکلی پیش نیاد. برنامه ی امام حسینه باید بی نقص باشه.))
_:(( خدا بزرگه حاجی. میگم حاجی دلت با خداست ، میشه برای پسرخاله ی ما دعا کنی زودتر خوب شه؟!))
حاج اقا:(( خدا همه ی مریضا رو شفا بده. شماها که دلتون پاکه باید دعا کنین. حالا خدایی نکرده کروناست؟!))
_:(( مام دعا میکنیم. نه کرونا نیس. پاش شکسته. همین دیشب اورده بودمش اینجا و داشت سینه میزد.))
حاج اقا:(( انشاءالله زود خوب میشه.))
_:(( انشاءالله.))
حاج اقا:(( امیر بابا! بلدی با اینسپا مینسپا کار کنی؟))
_:(( اره چطور؟))
حاج اقا:(( یکی از همسایه ها بیماری خاص داره و نمیتونه بیاد هیئت. سفارش کرد براش فیلم زنده بگیریم. چجوریه؟ من بلد نیستم. تو میتونی امشب انجام بدی؟))
_:(( میشه ببینم؟))
گوشیو داد و خیلی سریع یه صفحه به اسم هیئت مون یعنی هیئت ثارالله ، باز کردم و تو استوری پیج حاجی اونو معرفی کردم. چند دقیقه نشد که چندتا از بچه ها و هم محلی ها واردش شدن و فالو کردن. تو استوری صفحه ی هیئت اعلام کردم که هر شب از این صفحه از عزاداری ها لایو گذاشته میشه. استقبال شد از این ایده! برای حاجی هم به زبون ساده همه چیزو توضیح دادم. این یه راه مطمئن بود که بشه اخبار و مراسمات رو اعلام کرد تا بقیه هم شرکت کنن. البته اگه اینترنت ما رو در فراق خودش تو پوست گردو نمیزاشت! تازه دیگه لازم به توضیح حضوری یا تابلو اعلانات محله نبود و تو مصرف کاغذ صرفه جویی می شد. حاجی کلی استقبال کرد و خوشحال شد. هرچند فکر نمی کنم خوب یاد گرفته باشه. این یعنی اینکه دیگه لایو گرفتن کار خودم بود. بعد از انجام این کارا تقریبا هوا تاریک شده بود.
دلم رفت سمت ماهان و پای سیمان گرفتش! اصلا از دیروز ظهر که مامان به المیرا زنگ زد و خبر داد، دلم برای ماهان می سوخت. کل سال دمام تمرین کرده بود برای این ده شب و حالا زمین گیر شده بود. یهو انگار یه سطل اب ریخته باشن روم، ذهنم بیدار شد! پسر حواست تو کدوم جاده مونده؟! گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به ماهان. سریع جواب داد. معلوم بود از بیکاری داره کپک میزنه و گوشی عضوی از بدنش شده!
_:(( سلام علیکم خوبی؟ بهتر شدی؟ پات چطوره؟!))
ماهان:(( سلام تو خوبی؟ از زیر گچ همش می خاره! احساس میکنم عرق سوز شده!))
_:(( خوب میشه. حالا ولش کن. الان برات یه ایدی می فرستم سریع فالو کن مال هیئت مونه که داداش امیرت راه انداخته! امشب لایو میگیریم از مراسم بیا تو هم.))
ماهان:(( ینی این علم و صنعتت داره کمرمو خم میکنه!))
_:(( ماهان! یاد دیشب افتادم که اینجا سینه میزدی و الان نمی تونی بیای. همین الان یهو یاد تو افتادم. فک کنم امام حسین دلش میخواد که تو هر جایی و با هر شرایطی که هستی براش سینه بزنی. میای دیگه؟!))
صدای ماهان رنگ و بوی بغض و تلخی به خودش گرفت.
ماهان: باشه میام دمت گرم که گفتی. دم امام حسینم گرم که یادم بود
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan