💥 آرمان:(( اخه یکی نیست بگه مرد مومن دبیر ریاضی نیم ساعتشو داده ما بیایم تمرین ، ده دقیقه ای که با منت دادی به درد کی میخوره اخه!)) بعد چپکی نگام کرد و گفت :(( جلو اینیم نمیشه چیزی گفت ، باز منبر جیبی‌شو در میاره اخلاق پهلونیش بالا میزنه و "پوریای ولی" میشه که غیبت نکنین ، گوشت داداش مرده اتونه و فلان ...)) از حرص خوردنش خنده ام گرفت . بچه های کلاس بغلی هم رسیدن بهمون . زدم رو شونه آرمان :(( داداش از الان حرص بخوری که گوشت نمیونه تو تنت تا روز مسابقه؛ کلی تمرین باید بکنیم ، الکی وقتو واسه این حرفای بی‌نتیجه تلف نکن. )) دو تا انگشتامو کردم تو دهنمو و سوت زدم ، رو به سجاد که دنبال توپ رفته بود داد زدم:(( شوت کن اینجا حاجی )) توپ و پرت کرد سمتم و بی مقدمه شوت کردمش سمت پارسا ، یکه خورد ولی خودشو نباخت و توپ و جمع کرد ، پاس داد به آرمان. و طلبکار رو به من ادامه داد:(( امیر تو اهل این مدرسه ای؟ خوابنمایی چیزی شدی تیم راه انداختی اینجا؟ داداش بچه های مدرسه حافظ رشته اشون تربیت بدنیه ! اصلا خوراکشونه این کار ، همه ورزشکارن ، یکیشون عضو تیم ملی نوجوانانه! با این ده دقیقه تمرینا میخوایم ببریم اونا رو؟)) اخم کردم و با کله به بچه ها گفتم تو زمین وایستن که بازی رو شروع کنیم. آرمان:(( تا ضایعگی بار نیاریم امیر دلش خوش نمیشه! حالیش نی ما چارتا جوجه ریاضی فیزیک و تجربی خونده ایم و اونا اینکاره ان!)) دلم میخواست چسب رو میز آقای احمدی رو بگیرم و دو تا تیکه بکنم ازش بچسبونم رو لبی ارمان و پارسا که هی آیه یاس میومدن. خودشون هیچی بقیه رو هم دلسرد میکردن. _(( حالا یه مسابقه فوتبال بین مدارس منطقه ای اونقدر ناراحتی و غصه خوردن نداره. اصلا ما هدفمون بردن نیست که. گفتیم دور هم بیایم تورو مجبور کنیم ۴ کیلو کم کنی از بار اون شکم ستون فقراتت اذیت نشه تو حمل نقلت!)) سجاد بلند خندید و ادامه داد:(( فاز نا امیدی ندین وسط ، خدا بزرگه ، اومدیم بازی کنیم و اگه شد ببریم ؛ یه صفایی میکنیم تو این‌مسیر. اجباری هم ورزش میکنیم. دیگه منتظر نیست منتظر یه شنبه ای بمونیم که بیاد و بریم سراغ ورزش‌.)) آرمان داد زد:(( از این لحظه به بعد هرکی فاز نا امیدی بده پس گردنی میخوره ، خوبه؟ هرچی شما بگین اصلا. شوت کن تا این زنگ نخورده. توپ و شوت کرد و دو تا تیم کوجیکی که تشکل داده بودیم با هم مسابقه دادیم. زنگ تفریح خورد ، زنگ کلاسم بعدش خورد ، ول کن نبودن بچه ها. حیاط که خالی شد بازی رو جمع کردیم و رفتیم دستامونو بشوریم. عرق از سر و رومون میریخت. شیر آب رو باز کردم و دستامو بردم زیرش ، یه مشت آی ریختم رو صورتم. سجاد اومد کنارم و دستاشو مایع زد و زیر شیر گرفت. مونده بودم راز دلم رو به سجاد بگم یا نه سجاد بهترین دوست و همچنین قدیمی ترین دوستم بود این مسئله هم مسئله کمی نبود پای آبروی مدرسه و کلی وقت و تمرین بچه‌ها وسط بود نمی تونستم ریسک کنم شاید اگه به سجاد میگفتم سجاد راه حل خوبی به ذهنش می رسید بنابراین دلمو به دریا زدم. _ :((سجاد راستش رو بخوای حس می کنم چشمام یکمی ضعیف شده. باید برم دکتر اما میترسم بهم عینک بده .)) سجاد:((خب عینک بده میشی امیر چهار چشم. لقب جدید تو دوست داری؟)) _:(( سجاد شوخی نکن! اگه عینکی بشم کی وایسه دروازه؟! اون وقت شاید نذارن تو مسابقه شرکت کنم! تکلیفمون چی میشه؟!)... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan