ماجرای یک تحول | یک تذکر متفاوت زندگی «افسانه» را تغییر داد به برکت این روزها گوش شنوایی برای روایتی متفاوت از یک دلدادگی به حضرت ابوالفضل(ع) شدیم، روایتی که حکایت از تحول یک نوجوان 17 ساله دارد و تجربه‌ای است از یک دگرگونی که در دل عزاداری‌ها و در کوچه‌ها و تکیه‌ها شکل گرفته است. تذکر لسانی یکی از وظایف همه ما در برخورد با منکر است که متأسفانه بی‌تفاوتی‌هایی نسبت به آن ایجاد شده در حالی که گاهی یک تذکر می‌تواند زندگی یک فرد را تغییر دهد، مانند جملاتی که زندگی «افسانه»، سوژه روایت امروز ما را که مایل به ابراز هویتش نبود به بهترین نحو تغییر داد. به برکت این روزها گوش شنوایی برای روایتی متفاوت از یک دلدادگی به حضرت ابوالفضل(ع) شدیم، روایتی که حکایت از تحول یک نوجوان 17 ساله دارد و تجربه‌ای است از یک دگرگونی که در دل عزاداری‌ها و در کوچه‌ها و تکیه‌ها شکل گرفته است. روایت «افسانه» امروز پای روایت «افسانه» نشستم و خودش راوی ماجرای زندگی‌اش و عنایتی که به او می‌شود، بود: همیشه محرم را دوست داشتم و تنها دلیلش دورهمی‌هایی بود که به واسطه عزاداری داشتیم، چراکه در این ایام بیشتر دور هم جمع می‌شدیم تا به هیئت برویم، امام حسین(ع) را نمی‌فهمیدم و اعتقاد قوی نسبت به ایشان نداشتم و تنها حضور در خیابان با دوستان و یا خانواده‌ام و دیدن دسته‌های عزاداری برایم لذت‌بخش بود. در برابر تذکرها داد و بیداد می‌کردم لباس پوشیدنم آزادانه بود و موهایم را از جلو و عقب به نمایش می‌گذاشتم و مانتوهای کوتاه و تنگ را ترجیح می‌دادم و با این وضع چندین بار مورد تذکر قرار گرفتم و در جواب همه این تذکرها تنها داد و بیداد کرده بودم که مدل پوشش من به کسی ربطی ندارد، در ذهنم تذکر دادن یک نفر حک شده بود که با لحن بدی از من خواسته بود موهایم را بپوشانم و من پس از آن همیشه یک عکس‌العمل تدافعی شدید در برابر اینگونه رفتارها نسبت به خودم داشتم. همیشه دوست داشتم که همه از زیبایی‌ام تعریف کنند و مورد توجه همه قرار بگیرم و برخی از اطرافیانم نیز همچنین وضعیتی داشتند. شب تاسوعای سال 96 بود که به همراه خانواده‌ام به دیدن هیئت‌ها در کنار مسجد امام حسین(ع) رفته بودیم و در گوشه‌ای از پیاده‌رو نشستیم، مداح هیئتی که عبور می‌کرد در حال خواندن حکایت گفت‌وگوی امام حسین(ع) با برادرشان حضرت ابوالفضل بود، تمام ذهنم از اطراف به سمت شنیدن این مداحی رفت و حتی کمی شالم را جلوتر کشیدم تا کسی با من کاری نداشته باشد. روضه‌ای که سرآغاز تحول شد در آن لحظه سرم را روی پایم گذاشتم و فقط گریه کردم نه برای غم و غصه خاصی، فقط برای حضرت ابوالفضل و مصیبتشان؛ طریقه شهادت ایشان غم خاصی را به من داده بود و دقایقی طولانی به شدت گریه می‌کردم و حتی زمانی که سرم را بالا آوردم مورد تمسخر عده‌ای هم قرار گرفتم چراکه به ظاهرم نمی‌خورد که در این شب بخواهم برای عزاداری گریه کنم. خانواده‌ام علاقه خاصی به حضرت ابوالفضل(ع) داشتند و دارند و من نیز این موضوع را می‌دانستم اما تا آن زمان توجهی که باید را به آن نداشتم. صبح روز تاسوعا به همراه خانواده به حسینیه امام رضا(ع) رفتیم، دخترخاله کوچکی داشتم که خواست بلندش کنم و در همان لحظه شالی که تنها بخشی از موهایم را پوشانده بود از سرم افتاد و پس از آن خانمی به سمتم آمد و گفت: دخترم می‌دانی که این مجلس پسر حضرت زهرا(س) است و ایشان در این مجلس حضور دارند و تو با پوشش نادرست خودت باعث ناراحتی ایشان می‌شوی؟ زمانی که این سخن را شنیدم با خانم برخورد نامناسبی داشتم و سرو صدا به راه انداختم که چرا به بقیه گیر نمی‌دهید و پس از دقایقی صحبت‌های مادرم با آن خانم باعث رفتنش شد. تذکری که با بقیه تذکرها متفاوت بود! با اینکه برخورد بدی با آن خانم داشتم اما لحن تذکرش در ذهنم بود چراکه برخوردش برای تذکر خوب بود و با همه تذکرهای قبلی فرق داشت و حرف‌هایش به دلم نشسته بود اما اصلاً به روی خودم نیاوردم. صبح روز عاشورا زمانی که خواستم از خانه بیرون بیایم حرف‌های آن خانم در ذهنم تکرار می‌شد و با خودم گفتم میترا امروز فقط به خاطر امام حسین(ع) شالت رو جلوتر بیار و موهایت دیده نشود، فقط همین امروز ولی از فردا دوباره همان آدمی باش که بودی. آن روز در مراسم عزاداری حتی یک تار مو از من دیده نشد و حسی پر از امنیت به سراغم آمده بوده و با خودم می‌گفتم حالا که موهایت دیده نشده پس حتماً حضرت زهرا(س) به تو لبخند می‌زنند و از من ناراحت نیستند. حس خوب یک تجربه تجربه آرامشی که روز عاشورا داشتم باعث شد که از فردای آن روز دیگر دلم نیاید که بی‌حجاب باشم چراکه یک حس امنیت خاصی را تجربه کرده بود و با این پوششم از نگاه‌های بد و یا حاشیه‌هایی که یک دختر بی‌حجاب دارد در امان بودم و این حجاب حتی استقبال پدر و مادرم را هم به دنبال داشت. فهرست امر به معروف و نهی از منکر https://eitaa.com/fatemi5/2772 👇