ته تغاری خانواده بودم ،و سه برادر از خودم بزرگتر داشتم ، از زمانی که به یاد دارم دختر حق مدرسه رفتن نداشت... حتی مادرم هم سواد درست و حسابی نداشت ... مردای محلمون بر این باور بودن که اگه زن سواد داشته باشه دیگه نمیشه کنترلش کرد ! بله مشکل ما این بود که حرف زنان هیچ وقت ارزشی نداشت ... اما من فرق داشتم ،تک دختر حاج رضا بودم .... تنها مردی که تو ده ما رفته بود مکه و کربلا واسه همین بهش میگفتن حاجی ... پدرم مثل مردهای دیگه نبود و اجازه درس خوندن به من داد .. میگفت به این جماعت اعتباری نیست دو روز دیگه من رفتم تو یکی حداقل بتونی گلیمتو از آب بکشی بیرون .... البته که با مخالفت شدید عمو و دایی بقیه مردای فامیل مواجه شدیم... اما همیشه پشتم وایساد و نزاشت کمبودی حس کنم ... من تا کلاس پنجم مدرسه رفتم و همه چی بلد بودم از خوندن اشعار حافظ و سعدی بگیر تا جبر و هندسه و مفاتیح و دعا ... کلاس پنجم بودم اما معلمم میگفت هوشت از بقیه هم سن و سالار بیشتره و تو وقت آزاد مدرسه درسای سال های بالا تر رو بهم‌ یاد میداد... گذشت تا اینکه آبان ماه ۱۳۴۵ بابام نیمه شب سکته کرد و از دنیا رفت ... اونموقع حس کردم دارن یک تیکه از وجودم رو ازم میگیرن .. تا یک هفته اصلا نمیتونستم حرف بزنم حتی مدرسه هم نرفتم ... همه از وابستگی من نسبت به بابام خبر داشتن ! فوت بابام ضربه روحی بزرگی به من وارد کرد اما به یاد حرفش افتادم و خودم رو جمع جور کردم.... دوباره به مدرسه رفتن رو از سر گرفتن ‌و این روند حس بهتری بهم‌میداد .. همیشه از دور نگاه حسرت بار دخترای دیگه رو روی خودم‌می‌دیدیم دلم ميخواست کمک کنم اونا هم مثل من به تحصیل کنن اما دستم از همه جا کوتاه بود و کاری ازم‌ برنمی‌اومد ... به همین واسطه دوستای خیلی کمی داشتم یا حتی میشه گفت اصلا نداشتم .. تنها دوست من بعد از پدرم  مادربزرگم عزیز جون بود ... اگر اورا هم نداشتم قطعا تو این دنیا دق میکردم ! یکماهی از فوت کردن پدرم گذشت تا اینکه یک روز وقتی از مدرسه به خونه برمیگشتم یک پسر قد بلند هیکلی با صورتی برنزه دنبالم اومد .. همینجور از کوچه پس کوچه ها میرفتم که اسمم رو صدا زد .. اول فکر کردم اشتباه شنیدم اما وقتی برای بار دوم صدام کرد به عقب برگشتم .... و پسر رو در دو سه قدمی خودم دیدم‌ ترسيدم و قدمی به عقب برداشتم خوبیت نداشت یک دختر و پسر تو کوچه با هم دیده بشن ... بعدن هزارتا حرف پشتش در میاوردن که دختره خرابه !ترسیده دوباره قدمی به عقب برگشتم و دقیق صورتش رو نگاه کردم... قبلا هم چند باری نزدیک مدرسمون دیده بودمش اما فکر نمیکردم دنبال من‌ باشه .. با صدای لرزان و پر از التماس گفتم _آقا با من چیکار داری تروخدا برو عقب الان یکی میاد میبینه حالا فکر میکنه چخبره ؟ تک خنده ای کرد که چال روی گونش مشخص شد بعد قدمی به سمتم برداشت و گفت _نترس من کاریت ندارم چند مدتی هست دارم از دور میپامت.... با شنیدن صدای شهاب برادر بزرگم یک آن حس کردم روح از بدنم جدا شد ! به سمتش برگشتم که با صورت برزخی مواجه شدم ... لرز نامحسوسی بدنم رو فرا گرفت الان به گناه نکرده متهم میشم حالا خر بیار و باقالی بار کن ..... با اخم و تخم به سمتمون پا تند کرد و گفت _اینجا چخبره ؟ به تته پته افتادم اول نگاهی به پسر انداختم و بعد گفتم : _هیچی این آقا داشت آدرس بازار رو ازم میپرسید .. منم گفتم بلد نیستم .. ابرویی بالا انداخت و گفت _پس چرا رنگت پریده ؟ اول نگاه ملتمس واری به پسر انداختم و بعد سرم رو پایین انداختم .... پسر که انگار موقعیت رو بد دیده بود گفت _آقا ابجیتون درست میگه ما اینجا تازه اثاث کشی کردیم زیاد اطراف رو بلد نیستم گفتم از ایشون بپرسم... شهاب باشه ای گفت و دست من رو کشید و از اونجا دور شدیم‌.. هنوز قلبم مثل گنجشک خودش رو به در و دیوار می‌کوبید.. وقتی به خونه رسیدیم در خونه رو باز کرد و به داخل هولم داد... سر به زیر داخل رفتم و سریع وارد اتاقم شدم تا شب از اتاق بیرون نرفتم و همونجا نشستم موقع شام علی داداش وسطیم برای شام صدام کرد .... نفس عمیقی کشیدم و به سالن رفتم همراه به مامان سفره ی کوچیکمون رو وسط سالن پهن کردم.... بوی املتی که مامان درست کرده بود آدم رو مست میکرد قطعا اگر روز دیگه بود نون برمیداشتم و از کنارش ناخونک میزدم اما الان شرایط فرق می‌کرد و فقط در سکوت کمک مامان سفره رو چیدم .... در سکوت دور سفره نشستیم و مشغول خوردن شدیم .... ۵ دقیقه ای گذشت که شهاب خطاب به جمع گفت... _از فردا آوین حق نداره بره مدرسه ! از ترس و دلهره ابروهام بالا پرید و بهش نگاه کردم .... زبونم نمی‌چرخید تا از خودم دفاع کنم فقط مثل مجسمه نگاهش کردم مامان سکوت رو شکست و گفت... ادامه دارد.... https://eitaa.com/ganj_sokhan