نمیزاشت هوا رو به ریه هام هدایت کنم روی زمین افتادم و دست پا میزدم که در زیر زمین باز شد دیدم تار شده و فقط در حال تقلا کردن بودن آخرین چیزی که شنیدم صدای مادرم بود که گفت یا امام حسین بچم از دست رفت و شهاب رو صدا زد پس از اون به عالم بیهوشی و بی‌خبری فرو رفتم ... با احساس سوزش دستم آروم چشام رو باز کردم اولش دیدم کمی تار بود چندباری پلک زدم تا چشم به نور عادت کنه تو اتاق خودم بودم‌ مامان هم گوشه ی اتاق نشسته بود و با میل و کاموا داشت چیزی میبافت سرم رو چرخوندم که توجهش بهم جلب شد به با خوشحالی میلش رو کنار گذاشت و به سمتم اومد و کنارم نشست و گفت _الهی شکر به هوش اومدی مادر سه روزه جون به لبم کردی همش داشتی هزیون میگفتی بمیرم برات که اینجوری شدی خدا شهاب رو لعنت نکنه که تو رو به این روز انداخته پسره ی کله خراب ۲۲ سالشه اما مثل پسرای ۱۵ ساله ولش باد داره مامان میگفت و من فقط بی هیچ هدفی نگاهش میکردم اصلا زبونم نمیچرخید که بخوام چیزی بگم ...  و گفت _دخترکم نمیخوای چیزی بگی ؟ سری به معنای نه تکون دادم و خواستم بلند بشم که نزاشت و گفت _بخواب عزیز دلم بزار سرمت تموم بشه بعد بلند شو منم برات سوپ بار گذاشته بودم برم بکشم برات بیارم یکم جون بگیری، چیزی نگفتم که نگاه دلسوزانه ای بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و بی توجه به سرم تو دستم به سختی از روی تشک بلند شدم طبق گفته ی مامان سه روز گذشت بود اما هنوز کف سرم بخاطر کار شهاب میسوخت نگاهی به سرم انداختم کم‌مونده بود تا تموم بشه از دستم بیرون کشیدم که خون روی دستم جاری شد سریع چندتا دستمال از جا دستمالی برداشتم روی دستم گذاشتم بلند شدم و از اتاق خارج شدم مامان همونموقع از آشپزخونه بیرون اومد و گفت _دردت به جونم تو که بلند شدی برو بخواب ... باید استراحت کنی بی توجه به دلسوزی اش روسری گل دار مامان رو از جا لباسی برداشتم و روی سرم انداختم و وارد حیاط شدم‌ نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه رو به ریه هام فرستادم نگاه غمگینی به مامان که از پشت پنجره نگاهم میکرد انداختم حتما باید یه بلایی سرم می اومد تا دلسوزی برام کنه با اینکه تک دخترش بودم اما هیچ وقت منو به اندازه پسراش دوست نداشت... کنار حوض نشسته بودم که زنگ خونه به صدا در اومد،شهاب و بقیه نبودن چون هر سه تاشون کلید داشتن ... نگاهی به مامان انداختم که بهم اشاره کرد بشینم خودش بره در خونه رو باز کنه به محض باز کردن در صدای صغرا خانم همسایه دو تا کوچه بالاترمون به گوش رسید .. صغرا خانم واسه پسر کوچیکش دو سه‌بار پا پیش گذاشته بود منو بگیرن،اما یکبار شهاب نزاشت و بار دیگه خودم راضی نشدم ... شاید این تنها باری بود که من و شهاب تو یک موضوع با هم تفاهم نظر داشتیم ! من دلم ميخواست درسم رو ادامه بدم  و دکتر بشم ... اما انگار شرایط هیچ وقت با من هم نظر نبود! صغرا به دیدن من از تعجب ابروهاش بالا پرید ، حقم داشت! دختری که همیشه سرزنده و با طراوت بود الان با سر و صورت زخمی جلوش ایستاده با این وجود گلویی صاف کرد و به سمتم قدم برداشت و گفت : _آوین دخترم خوبی ؟‌ اتفاقا دیشب خوابتو گفتم یه سر بزنم ایشالا که خیر باشه ! از حرفش بوی خوبی به گوش نمی‌رسید! مامان چشم ابرویی بهم اومد که لبخند زورکی زدم ... با هم وارد خونه شدن به محض رفتنشون نفس عمیقی کشیدم و دوباره کنار حوض نشستم ... نیم ساعتی گذشت که صغرا خانم گفت _آوین جان چرا تو سرما نشستی بیا تو عزیز دلم‌.. به ناچار بلند شدم و وارد خونه شدم با فاصله کنارشون نشستم و با گوشه ای از روسریم مشغول بازی شدم ... صغرا لبش رو تر کرد و گفت : _واقعیتش زهرا خانم این نوید ما پدرمون رو در آورده ،مرغش یپا داره میگه آوین جان رو دوست داره ،اگه اجازه بدید مل یه جلسه دیگه مزاحمتون بشیم نهایتش اگه جوونا به تفاهم نرسیدن ... به اینجا که رسید مکثی کرد و ادامه داد _حالا ... حالا اونموقع یکاری میکنیم .... مامان نگاهی به من انداخت و گفت : _والا از شما چه پنهون برادرش راضی نمیشه تک خواهرش رو الکی شوهر بده.. با گفتن این حرفش پوزخند تلخی تو دلم زدم آره نمیزاره شوهر کنم ،اما خودش به اندازه کافی دلم رو خون میکنه ! صغرا لبخندی زد و گفت : _حالا شما اجازه بدید ما بیایم انشالا گل پسرتون هم راضی میشه ... نوید ما رو هم که میشناسید ... از کارو بارشم خبر دارید ... پسر سر به زیریه .... آوین هم مثل دختر خودمه مطمئن باشید کم نمیزارم! مامان سری تکون داد و ناچار گفت _حالا من با برادرش حرف میزنم بهتون خبر میدم .... انشالا که خیره ! کمی دیگه صغرا موند و حرف زد و رفت ،با رفتنش روسری مامان رو از سرم کندم و روی پشتی گذاشتم و گفتم : _من نمیخوام شوهر کنم ادامه دارد.... https://eitaa.com/ganj_sokhan