_کی بود مامان ؟مامان بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت _بتول خانم بود .... شهاب متعجب پرسید _بتول دیگه کیه ؟ _عروس محبوبه خدابیامرز دیگه ،چند روز پیش تو بازار دیدمش شناختمش تا الان تهرون زندگی میکردن الان اومدن اینجا ارث و میراث رو تقسیم کنن مثل اینکه بعدش دوباره برمیگردن .... شهاب آهانی گفت،که علی پرسید _حالا چی میگفت ؟ مامان آهی کشید و نگاهی به من که سعی داشتم حواسم رو پرت نشون بدم انداخت و گفت : _مثل اینکه پسرش راشد آوین و دیده و پسندیده،گفتن بیان واسه خواستگاری منم گفتم قدمشون رو چشم .... با گفتن این حرف شهاب مثل همیشه آمپر چسبوند  و گفت : _مامان من دیگه باید چند بار بگم ...؟ اوین لازم نکرده شوهر کنه ،اگه من مرد بزرگ این خونم اجازه نمیدم .... نگاهی به شهاب انداختم ... از طرفی خوشحال بودم که مخالف ازدواج کردن من بود جون خودم هم دوست نداشتم الان ازدواج کنم ،دوست داشتم درسم رو ادامه بدم آینده ای که بابام همیشه برای من آرزو میکرد واسه خودم بسازم... اما از طرفی هم این رفتار رئیس مآبانه شهاب اذیتم میکرد ،شهاب دوست داشت همه تحت سلطه خودش باشن اما اگر برادر و همخونم نبود قطعا بخاطر این رفتارش ازش متنفر میشدم ... با صدای مامان از فکر بیرون اومدم و بهش چشم دوختم ... مامان میل و کاموا رو زمین انداخت و با صدای نسبتا بلندی گفت _آخرش که چی ؟ تهش مگه نباید بره سر خونه زندگیش؟ من خودم با پسر بی دست و پای صغرا مخالف بودم ولی اینبار نه ! الکی بخاطر خودخواهی خودت گند نزن به زندگی و بخت این دختر ... حالا چون یبار جواب رد شنیدی از خانواده امینی قرار نیست زندگی این بدبختو خراب کنی ... مامان الان چیزی گفت که این چند سال هیچ وقت نمیدونستم ،پس شهاب بخاطر همین همیشه مخالف همه چی بود ... نگاهی به صورت سرخ شدش انداختم واضح بود که خون خونش رو میخورد ... عصبی بلند شد و از خونه بیرون رفت ،صدای محکم بسته شدن در باعث شد شونه هام بالا بپره.... گاهی حس میکردم درون شهاب کودکی تخس و لجباز وجود داره که همیشه دوست داره تو مرکز توجه باشه ! با رفتنش مامان نفسی کلافه بیرون فرستاد و روبه علی گفت ... _فردا اول وقت برو یکم میوه و شیرینی بخر اینا فردا شب میان،خونه خالی نباشه زشته ... بتول الان اومده اینجا ولی خودش تو تهرون یه امپراطوری و خدم و حشم داره ! جلوشون دست خالی نباشیم ... علی معمولا ساکت بود و فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد و پس از اون از خونه بیرون رفت و کنار حوض نشست و سیگاری دود کرد ... موندن بیشتر تو سالن رو جایز ندونستم و سریع به اتاق رفتم ... اون شب سریع تر از شب‌های دیگه گذشت ... از صبح اصرار داشتم برم مدرسه اما نه مامان اجازه داد و نه علی بود که منو ببره ،حتی شهاب از اول صبح مثل برج زهرمار یه گوشه نشسته بود ،چیزی نمی‌گفت اما نگاه های گاه و بیگاهش از صد تا فحش بدتر بود... مامان منو فرستاد حموم و خودش هم همراهم اومد ،اونقدر با لیف و کیسه روی پوستم کشید که پوستم به گز گز افتاد و سرخ شد ... با ناله گفتم : _مامان منکه تمیزم ،دیگه اینکارا چیه؟ در جواب هیچی نگفت‌.... بالاخره بعد از چند ساعت که فقط با غر غر های مامان گذشت ،زمان موعود فرا رسید ، مامان از داخل صندوقچه ی قهوه ای که داشت یک دست لباس صورتی کمرنگ که شامل کت و دامن بلندی بود در آورد و روی پام گذاشت.. با تعجب به لباس که زیبایی چشم گیری داشت نگاه کردم و پرسیدم :گفت : _اینو وقتی بابان اومده بود خاستگاری من پوشیده بودم ،روزی که داشتن جهازمو میاوردن اینجا اینو بین بقیه لباسا دید گفت اگه دختر دار شدیم اینو باید روز خاستگاریش بپوشه ،خودش که قسمت نشد بمونه و تو رو ببینه ولی انشالا خوشبخت بشی ،من دلم روشنه ،میدونم خانواده بتول آدمای خوبین ، پسره هم تو اون خونواده تربیت شده ... لبخند بیجونی زدم و دستش رو گرفتم و بوسه ای پشتش زدم ... دستشو روی سرم کشید که بلند شدم و به اتاق رفتم ... کم‌مونده بود به اومدنشون و استرسی تمام وجودم رو گرفته ،دستای خیسم که از استرس عرق کرده بود به لباسم کشیدم، نفسم رو بیرون فرستادم و لباس رو تنم کردم ،روسری سفید رنگی هم به سر کردم و روی تخت نشستم ... کمی که گذشت علی تقه ای به در اتاق زد و داخل اومد و گفت : _الاناست که بیان بیا برو تو آشپزخونه ، مامان صدات کرد بیا .. سری تکون دادم و همراهش از اتاق بیرون رفتم و وارد آشپزخونه شدم.. و بالاخره بعد از کلی انتظار زنگ خونه به صدا در اومد .. مامان همراه با علی به استقبال رفتن از دور راشد رو دیدم که کت و شلوار خاکستری رنگی پوشیده بود .. تو محل ما نهایت تیپ مردا شلوار های گشاد با پیراهن های رنگی طرحدار بود.. اما این پسر تمام مرز هارو جابجا کرده بود حتی چیزی به شکل مستطیل که اسمش رو نمیدونستم از یقش آويزون بود .... ادامه دارد.... https://eitaa.com/ganj_sokhan