نگاهی به شهاب انداختم انگار اونم تعجب کرده اما وقتی فهمید بهش زل زدم سرش رد تکون داد و دوباره سعی کرد تو نقشش فرو بره ! اول خانمی تقریبا جوان با ظاهری خیلی شیک و آراسته همراه به مردی مسن که او هم از آراستگی چیزی کم نداشت داخل اومدن ،پس از اون هم راشد وارد خونه شد ... ناخودآگاه با خودم گفتم حالا خوبه خواهر و برادر نداره راحتم ! دست از دید زدن برداشتم و پرده رو انداختم و گوشه ای نشستم ،زانوم رو به آغوش کشیدم و بی هدف به در زل زدم .. حتی منی که تو کنجکاوی سر بودم الان حوصله نداشتم به بحث هاشون گوش بدم ! تقریبا نیمی ساعتی گذشت که مامان به آشپزخونه اومد و تند تند چایی رو داخل استکان ها ریخت و روی هر کدوم گل محمدی گذاشت و دستم داد و گفت : _بگیر برو اول به آقاهه بعد به مامانش بعدم به خود پسره بده ... دست و پا چلفتی بازی در نیاری گند بزنی، بعدن جلو داداشات بگیر ... سری تکون دادم و روسریم رو بیشتر جلو کشیدم و با استرس پا به سالن گذاشتم ،بقدری اضطراب داشتم حتی جرأت نکردم سرم رو بالا بیارم و با سری خمیده سلام دادم .. خانم ماشالاهی گفت که به سمتشون رفتم و طبق چیزی که مامان گفته بود چایی رو پخش کردم و در نهایت کنار مامان و شهاب نشستم ... بتول کمی از چاییش خورد و گفت _خب عروسمونم که دیدیم ماشالا هزار ماشالا از چیزی که راشد تعریف کرده بود سر تره حالا اگه اجازه بدید بریم سر اصل مطلب ما اومدیم این دو تا جوون رو بهم برسونیم با اجازه خان داداشاش برن با هم حرف بزنن سنگاشونو وا بکنن اگر موافق بودن که انشالا مبارکه .... مامان سریع سری تکون داد و به من اشاره کرد اما قبل از اینکه من از روی زمین بلند شدم شهاب گفت ... _قبل از اینکه بلند بشن میخوام یچیزی بگم ! متعجب بهش نگاه کردم ،حتی مامان هم تعجب کرد و با ایما و اشاره های کوتاه سعی داشت متوقفش کنه.. اما شهاب بی توجه به همه گفت : _تشریف آوردید درست ولی کاش از اول آق پسرتون مثل مرد بیاد پیش خودم نه اینکه راه بیفته تو کوچه و خیابونا دنبال خواهر ما ! بتول چندبار دهانش رو مثل ماهی باز و بسته کرد و در نهایت لبخندی مصلحتی زد و گفت _بله حق دارید ،ولی خب عشق و عاشقی این چیزا سرش نمیشه ... حالا که دیدید ما قصدمون جدی هست و هیچ قَرَضی دَرِش نیست... شهاب میون حرفش پرید و گفت : _دِ نشد دیگه ... اگه الان دنبال یه دختر مجرد راه افتاده لابد دوروز دیگه میره دنبال یکی دیگه میگه عاشق شدم سر خواهر ما هوو میاره .. همین اول کاری میخوام باهاتون اتمام حجت کنم ! من همین یه خواهر رو بیشتر ندارم اگر ببینم ... بشنوم شازدتون به خواهر ما از گل نازک تر بگه حسابش با کرام الکاتبین هست! اگر که مشکلی نبود که بسلامتی خیر باشه ایشالا خوشبخت بشن ،اما اگر هم قسمت نشد برن سر خونه زندگیشون که حق نداره از ۱۰ کیلومتری آوین رد بشه! جو سنگینی تو خونه حاکم بود ،در نهایت بابای راشد سرفه ی مصلحتی کرد و گفت : _حق با شماست جوون من بخاطر اینکار به موقعش گوش راشد رو می‌پیچونم!و خیالت راحت باشه اجازه نمیدیم تو دل گل دخترمون آب تکون بخوره ... شهاب انشالایی گفت و سکوت کرد .. بتول خانم رو به شهاب گفت:_حالا اگه اجازه بدید این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن .. شهاب سری تکون داد و با نیشگونی که مامان از پام گرفت بلند شدم ... به سمت در رفتم که راشد اشاره کرد اول من برم .. وارد حیاط شدیم و به سمت تخت کوچکی که گوشه ی حیاط بود رفتم .. انتهای تخت نشستم باد خنکی که اومد باعث شد لرزی به تنم بشینه و دستم رو دور خودم حلقه کنم .. به روبرو نگاه میکردم اما حواسم پی راشد بود کتش رو در آورد و به سمتم قدم برداشت و روی شونم انداخت .. بهش نگاه کردم که گفت : _سردت نشه ... لبخندی بی جونی زدم و چیزی نگفتم .. کتش رو بیشتر دور خودم پیچیدم ، بوی عطر خوبی به مشامم رسید ،عطری که تا الان مثل اون استشمام نکرده بودم ،نهایت عطر های ما عطرهای بود که وقتی مامان میرفت مشهد برامون سوغاتی می‌آورد ،ولی این فرق داشت ... با حرفش از فکر بیرون اومدم.. _نمیخوام چیزی بگی ؟ لبم رو تر کردم و گفتم :_نمیدونم چی بگم..... ابرویی بالا انداخت و گفت : _مثلا بگو  انتظارت از ازدواج کردن چیه تک خنده ای زدم و گفتم : _تا الان بهش فکر نکردم ... وقتی هم که شما اومدی که دیگه...حرفم رو قطع کردم و پرسیدم: _راستی چندسالتونه؟ _مهمه؟ سرم رو بالا و پایین بردم و گفتم: _اگه خواستم باهاتون ازدواج کنم بابد بدونم مسلما! نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :_۲۱ پوزخندی زدم و تلخ گفتم : _ولی من ۱۴ سالمه ... سرش رو تکون داد و گفت : _سن فقط یه عدده ... تهش که همینه ... بنفس رو بیرون فرستادم و گفتم _ولی من میخوام درسمو بخونم ... _مگه من گفتم نخون ... اتفاقا خودم ازت حمایت میکنم ... https://eitaa.com/ganj_sokhan