اصلا زن و چه به سواد ،مگه من رفتم مدرسه ؟ چشمام رو تو کاسه چرخوندم که نیشگون دیگه از پام گرفت،آخی گفتم و به دست جایی رو که گرفته بود مالیدم و گفتم _ماماااان... چشم غره ای رفت و گفت : _درد و مامان .... عوض این حرفا پاشو برو یذره آشپزی کن دو روز دیگه پَست نفرستن .... متعجب پرسیدم : _مگه پَسَم میفرستن ؟ با طعنه گفت : _نه میبرنت اونجابعدم میشینی رو تخت پادشاهی .... دختر جون از رویا بیا بیرون .... بزرگ شو دیگه شوهر داری ..... همش به خوردن و خوابیدن و خوندن اون کتابای ذهن منحرف کن نیست ! کسی نون خور اضافی تو خونش نمیخواد باید برای راشد خانمی کنی .... هر چی مامان میگفت بیشتر از خودم بدم‌می اومد..... سنی نداشتم ولی حس میکردم منو به شکل یک کالا میبینن....یک کالا که هر جور دلشون بخواد باهام رفتار میکنن.... دیگه به بقیه حرف های مامان گوش نکردم و با باشه مامانی، از کنارش بلند شدم و به اتاق رفتم .... تا شب هم از اتاق بیرون نرفتم ..... صبح ساعت ۸ بود که از خواب بیدار شدم هنوزم قصد بیرون رفتن نداشتم ... انگار قصد لج کردن با خودم رو داشتم چراکه معدم هم به قار و قور افتاده بود .... نیم ساعتی همینجوری مشغول مگس پروندن بودم که زنگ خونه به صدا در اومد و صدای آشنایی به گوش رسید.. کنار پنجره رفتم و راشد رو دیدم که با مامان در حال خوش و بش بود،وقتی نگاهش به من افتاد سریع پرده رو کنار زدم و گوشه نشستم .. حدود دو دقیقه بعد مامان سریع به اتاق اومد و از داخل کمد لباسی درآورد و بهم داد و گفت : _زود بپوش راشد اومده میخواد ببرتت شهر خرید ... سری تکون دادم و لباس رو پوشیدم، وقتی خواستم از اتاق بیرون برم دستم رو کشید و گفت: _وقتی رفتی ندید پدید بازی در نیاری ها آوین ..پشت چشمی نازک کردم از خونه بیرون رفتم .... راشد روی همون تخت اون شبی نشسته بود و طرز زیبایی دستش رو زانوش تکیه داده بود ، بقدری زیبا بود که دلم ميخواست بشینم و نگاهش کنم اما با سقلمه ای که مامان بهم زد به خودم گوشزد کردم بیشتر از این ضایع بازی در نیارم .. مامان گفت :_بفرما پسرم اینم آوین خدمت شما .... راشد لبخندی زد و گفت : _دست شما درد نکنه من آوین رو زود برمیگردونم دل نگرون نشید یه موقع ... مامان تشکری کرد و لبخندی به روش زد راشد اشاره کرد و گفت : _بفرمایید .. سری تکون دادم و از در بیرون رفتم که دیدم اتول (ماشین) سفید رنگی بیرون خونه هست .. راشد در رو برام باز کرد اول نگاهی یه خودشو بعد نگاهی به اتول انداختم و سوار شدم .... تو محل ما هیچ کس اتول نداشت ،معمولا واسه حمل بار جایی رفتن یا پیاده میرفتن یا گاری بود .... راشد خودش هم دور زد و سوار شد ... اتول رو روشن کرد اول دستی برای مامان تکون داد و بعد راه افتاد ... گوشه ترین جای صندلی رو انتخاب کردم و نشستم... اولین بار بود که تو یک محیط بسته با جنس مخالف تنها بودم .. حس خفگی بهم دست داده بود بخاطر اینکه از دیشب چیزی نخورده بودم معدم داشت بهم می پیچید ... به پنجره اشاره کردم و گفتم : _این ... این باز نمیشه .. نگاهی بهم انداخت و رنگ نگاهش متعجب شد ،اتول رو گوشه ای نگه داشت و به سمتم برگشت و گفت : _تو که رنگ به رو نداری..... سرم رو تکون دادم و دستی به سرم کشیدم و گفتم :_خوبم چیزیم نیست ... اما صدای شکمم بر خلاف زبونم رسوام کرد ... اخمی کرد و پرسید :_صبحانه خوردی ؟‌ سرم رو به معنای نه تکون دادم که گفت : _شام چی ؟اونو که خوری؟ بازم سرم رو به معنای نه تکون دادم که اخمش پر رنگ تر شد و گفت : _یعنی چی نخوردم ؟ منم اگه مثل تو دو وعده غذا نمیخورم حالت تهوع میگرفتم .... متعجب پرسیدم : _حالت چی ؟ _حالت تهوع .... باز پرسشگرانه پرسیدم :_حالت تعوع دیگه یعنی چی ؟ تک خنده ای زد و همونطور که اتول رو روشن میکرد گفت :_تعوع نه تهوع .... یعنی همینجوری که تو الان هستی .... مگه تو مدرسه نمیری؟ پس چرا نمیدونی حالت تهوع چیه ؟‌ اخمی کردم و دست به سینه نشستم و گفتم _میرم شعر و ریاضی و ادبیات یاد میگیرم نه طبیبی کردن .... خندید و باشه ای گفت ... حدود ۵ دقیقه بعد روبروی یک غذاخوری ایستاد و گفت : _بشین الان میام ... سرس تکون دادم که سریع رفت و اندکی بعد با یک سینی املت و نون سنگک همراه با سبزی برگشت ... با دیدن املت چشمام برقی زد اما وجه خودم رو حفظ کردم و چیزی نگفتم .. سوار اتول شد و سینی رو بینمون قرار داد و گفت : _بفرما شروع کن تا غش نکردی .. دوباره اخم کردم و گفتم : _نمیخوام.. میل ندارم چشمم روی املت قفل شده بود و بوی تازه‌ی نان سنگک داشت هوش از سرم می‌برد اما با این‌حال بر خلاف میل درونیم تصمیم گرفتم نخورم . راشد بی‌توجه به حرفم لقمه‌ی بزرگی جلوی دهنم گرفت و گفت : _انتظار هواپیما که نداری ؟ با چشم های گرد شده گفتم :_گفتم که گرسنه نیستم .                https://eitaa.com/ganj_sokhan